جدول جو
جدول جو

معنی وراطه - جستجوی لغت در جدول جو

وراطه
(وِ طَ)
مکر و خدیعه. (اقرب الموارد). رجوع به وراط شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورطه
تصویر ورطه
گرداب، منجلاب، جای خطرناک، محل هلاک، هر امری که نجات از آن دشوار باشد
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
دهی جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. سکنۀ آن 564 تن. آب آن از رود خانه حصارجای تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، سیب زمینی، یونجه، انگور، گردو، لبنیات، میوجات است. مزارع گوهرچای، گرگین دره و یاستق دره جزو این ده است. در بهار ایل شاهسون بغدادی به حدود این ده می آیند. خرابه ای به نام گبرقلعه نزدیک آبادی وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ طَ)
کون. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). است. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، هر زمین پست مغاک، زمین هموار بی راه و نشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیابان بی راه و بی نشان. (ناظم الاطباء) ، هلاکی و هر امر دشوار که روی رهایی نداشته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، گل تنک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). وحل. (اقرب الموارد) ، گلزار که چون گوسفند در آن افتد رها نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، چاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، وراط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هلاکت و جای هلاکت، هر خطر و دشواری که دچار انسان میگردد، تباهی، هر چیز ترسناک و هولناک و خطرناک که کسی از آن رهایی ندارد. (ناظم الاطباء) :
خلاصم ده از ورطۀ ناپسند
به رویم در مغفرت درمبند.
نزاری قهستانی.
- ورطۀ هلاکت، مخاطره و جای خطرناک. (ناظم الاطباء).
، غرقاب. (ناظم الاطباء) ، مجازاً به معنی گرداب مستعمل است. (غیاث اللغات از منتخب از بحر الجواهر) :
گفتم از ورطۀعشقت به صبوری به در آیم
باز می بینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی.
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
سعدی.
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطۀ بلا ببرد.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 88).
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وِ)
جمع واژۀ ورطه. ورطات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ورطه شود، مکر. (منتهی الارب) (آنندراج). خدیعه و غش. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکر و فریب و خدعه و غش. (ناظم الاطباء)،
{{مصدر}} فریفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وراط در صدقه (زکوه) جمع کردن شتران متفرق را و پراکنده کردن گله را یا پنهان داشتن مواشی خود در دیگر مواشی یا نهفتن آن را در گو و صحرا تاصدقه گیرنده بر آن مطلع نشود یا پراکنده کردن مواشی را و به دروغ گفتن صدقه گیرنده را که نزد فلان صدقه است و چنان نباشد و منه الحدیث: لاخلاط و لاوراط. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
وبط. وبوط. سست رأی گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سست شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به وبط و وبوط شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ورث. ارث. رثه. تراث. میراث گرفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از آنندراج). میراث یافتن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). رجوع به وراثت و رجوع به ارث شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
وروده. گلگون گردیدن اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وروده شود
لغت نامه دهخدا
(فَ کَهْ)
ورع. وروع. وروع. پرهیزگار گردیدن و بازایستادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بددل و خرد و بی خیر و بی فایده گردیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). بددل شدن. (تاج المصادر). بددل شدن و خرد شدن و حقیر شدن. (المصادر زوزنی) ، سست و ضعیف گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به وراع شود
لغت نامه دهخدا
(وِ قَ)
کاغذتراشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کتاب نویسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حرفۀ وراق. (اقرب الموارد). کراسه نویسی. (السامی فی الاسامی). رجوع به وراقت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
موی افتاده از برکندن یا از شانه کردن. (از منتهی الارب). موئی که به زمین افتاده باشد، چه بر اثر تسریح و شانه زدن و چه به علت نتف و از جای کندن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(فُ طَ)
فراط. (منتهی الارب). آبی که چند قبیله در آن مساوی باشند یعنی همه را بود و آنکه پیش آید آن را ازآن وی بود: هذا ماء فراطه بین القوم، هرکه پیش تر بدان سبقت جوید سیراب گردد و دیگران وی را مزاحمت نکنند. بئر فراطه نیز به همین معنی است. (اقرب الموارد). رجوع به فراط شود
لغت نامه دهخدا
(قَ غُ)
شهری است در مغرب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ طَ)
سوختگی آتش به چراغ که بباید انداخت. (مهذب الاسماء). آنچه از فتیلۀ دماغۀ چراغ بریده شود هنگامی که از جرم پوشیده شود، آنچه از کنارۀ فتیله سوخته شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ طَ)
پاره هایی پوست که از مجرای غایط یا بول برآید. قشاره. جراده: واگر به اسهال زیرین روده بیرون آید (پاره ای پوست) که بتازی آنرا خراطه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خِ طَ)
شغل خرّاطی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ طَ)
آبی است بنی عمیله را در مشرق سمیراء.
لغت نامه دهخدا
تصویری از خراطه
تصویر خراطه
خراشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورطه
تصویر ورطه
هر زمین پست مغاک، بیابان بی راه و بی نشان، گرداب، منجلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراط
تصویر وراط
فریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراثه
تصویر وراثه
وراثت در فارسی رخنبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وساطه
تصویر وساطه
وساطت در فارسی میانجیکی میانگیری میانجیگری پا در میانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورطه
تصویر ورطه
((وَ ط))
جای خطرناک، منجلاب، گرداب
فرهنگ فارسی معین
پرتگاه، غرقاب، گرداب، لجنزار، لجه، مغاک، مهلکه
فرهنگ واژه مترادف متضاد