جدول جو
جدول جو

معنی وذره - جستجوی لغت در جدول جو

وذره
(وَ رَ)
پارۀ گوشت. (مهذب الاسماء). پارچۀ گوشت بی استخوان یا گوشت پارۀ گرد و پهن بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به وذره شود، تلاق زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، وذر، وذر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، لب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) : وذرتان، دو لب. ابوحاتم گویدوذرتان دو قطعه گوشت است که دو لب به آنها تشبیه شده است. (منتهی الارب) ، کنایه از کیر و سرکیر، یا ابن شامه الوذره، دشنام است و آن کنایه از کیر و سرکیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : یابن شامهالوذره، یعنی زانیه و زن بدکار. (اقرب الموارد). کلمه فحش است مر تازیان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
وذره
(وَ ذِ رَ)
زن که در فرج او گوشت بسیار باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، زن گنده بوی یا سطبرلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وذره
(وَ ذَ رَ)
پارچۀ گوشت بی استخوان یا گوشت پارۀ گرد و پهن بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پارۀ گوشت. (بحر الجواهر). رجوع به وذره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی که ساقۀ آن راست بالا نمی رود و روی زمین می خوابد مانند بتۀ خربزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عذره
تصویر عذره
بکارت، دوشیزگی، دستۀ موی، موی جلوی سر، کاکل، ناصیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واره
تصویر واره
شبیه، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً سنگواره،
برای تبدیل صفت به اسم به کار می رود مثلاً گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
بار، کرت، مرتبه، نوبت، برای مثال گل دگرره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی - ۴۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
(عَ ذِ رَ)
غائط. (از قطرالمحیط) (از اقرب الموارد). پلیدی. (منتهی الارب) ، جای نشست قوم. (قطرالمحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پیرامون سرای، درگاه، هیچکاره که از گندم برآید. (منتهی الارب). ج، عذرات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ ذَ رَ)
پاک. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دور از ملامت و لوم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
عذرخواهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسم است معذرت را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
قبیله ای باشد در یمن موصوف بشدت عشق و عفاف. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به عذره (ابن سعد...) شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
ابن سعد هذیم بن زید بن لیث از قضاعه. از قحطان جدی جاهلی است واز فرزندان اوست: بطون عامر، کاهل اباس. عوف. رفاعه. و بنوعذره بشدت عشق و عفت معروف به ودند و از آنان اخبار و داستانهای بسیار گفته اند.
ابن زیداللات بن رفیده. از بنی کلاب از قضاعه از قحطان جدی جاهلی است از نسل اوست کنانۀ عذره.
لغت نامه دهخدا
(ذَ رَ)
موضعی است یا کوهی بحرۀ بنی سلیم یا رودی که از حرّه النار گذرد و بوادی نخل فرو ریزد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مقدم چینه دان مرغ که در آن آب برگیرد. ج، ذور
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
چرمی مدور که کودکان ریسمان در آن کرده در کشاکش آرند تا از آن صدابرآید و بفارسی بادفره گویند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 390)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
یک پارۀ زر و آن اخص از شذر است. (منتهی الارب). یکی شذر. ج، شذرات، شذور. (از اقرب الموارد). قطعۀ ذهب است. پاره ای از زر. (یادداشت مؤلف) ، مروارید ریزه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
ابن محمد بن احمد بن شذره. محدث است. (منتهی الارب) ، ابوشذرۀ زبرقان صحابی است و نامش حصین بن بدر است. (از منتهی الارب) ، شذرهالکبیر، نام سلسله ای از راویان است. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 345). در علم رجال و حدیث، صحابی جایگاه رفیعی دارد. هر فردی که پیامبر را درک کرده، مسلمان شده و در مسیر اسلام باقی مانده، به عنوان صحابی شناخته می شود. صحابه پل ارتباطی بین پیامبر و نسل های بعدی مسلمانان بودند.
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَرْ رَ)
آلتی است ک بدان دانه را از کاه جدا کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سکو. (یادداشت مؤلف). رجوع به مذری شود، آلتی است که بدان تخم پاشند. (یادداشت مؤلف) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذِ رَ)
زن پلید. (منتهی الارب). زنی که بدنش بدبو باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مذر شود، بیضۀ گنده و تباه شده. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(وَ حِ رَ)
امراءه وحره، زن سیاه فام حقیرزشت یا سرخ رنگ پستک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ذِ رَ)
ماده اشتر قوی، لیله آذره، شبی سرد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
هنر و معرفت. (ناظم الاطباء). استعداد و قریحه. (از اشتنگاس) ، مؤنث بذی ٔ. (منتهی الارب). رجوع به بذی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ذِرْ رَ)
جمع واژۀ ذرور
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
تخم.
لغت نامه دهخدا
(وَ یَ)
درد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). وجع. (اقرب الموارد) ، بیماری، عیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند: ما به وذیه. (منتهی الارب) ، آب اندک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هذره
تصویر هذره
از ریشه پارسی هرزه گوی یاوه درای
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی که ساق ندارد خواه بر زمین پهن شودمانند بیاره خربزه و هندوانه وخواه بر چوب و درخت بالا رود مانند کدو عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفره
تصویر وفره
وفرت در فارسی فراونی بسیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واره
تصویر واره
بار، مرتبه، نوبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذره
تصویر مذره
تخم پاش برز افشان، بوی افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذره
تصویر قذره
پاک یکرنگ دور از پستی: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
کاکل، خروهه که آن را ببرند، دوشیزگی، نشان، گلو درد پوزشخواهی بکارت دوشیزگی، دسته موی موی پیش سر کاکل بکارت دوشیزگی، دسته موی موی پیش سر کاکل پلیدی غایظ، جایی که در آن فضول انسانی و کثافتها دفع گردد، خرابه ویرانه جمع عذرات. پلیدی غایظ، جایی که در آن فضول انسانی و کثافتها دفع گردد، خرابه ویرانه جمع عذرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذره
تصویر خذره
جمع خذره، باد فره باد فره بادریسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واره
تصویر واره
((ر))
به آخر اسم ملحق شود دال بر معانی ذیل، دال بر شباهت و مانندگی، ماهواره، دال بر تعلق و ارتباط، گوشواره، دال بر مکان، چراغواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واره
تصویر واره
((ر))
نوبت، مرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عذره
تصویر عذره
((عَ ذِ رِ یا رَ))
پلیدی، غایط، جایی که در آن کثافات دفع گردد، خرابه، ویرانه، جمع عذرات
فرهنگ فارسی معین