جدول جو
جدول جو

معنی وداف - جستجوی لغت در جدول جو

وداف(وُ)
نره. (ناظم الاطباء). بدان جهت که از وی آب منی میچکد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وداد
تصویر وداد
دوستی، محبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وداع
تصویر وداع
بدرود گفتن، بدرود، پدرود، خداحافظی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وصاف
تصویر وصاف
وصف کننده، عارف به وصف و بیان حال، پزشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نداف
تصویر نداف
پنبه زن، آنکه پنبه را با کمان می زند تا از هم باز شود، پنبه وز، پنبه بز، حلّاج، الباد
فرهنگ فارسی عمید
(وِ)
آزمندی گشن. یقال: بها وداق. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وداق شود
لغت نامه دهخدا
(وَدْ دا)
چربش فروش. (مهذب الاسماء) (از المنجد). فروشندۀ چربی. رجوع به ودک شود
لغت نامه دهخدا
(فِ / فُ)
ودن. تر کردن چیزی و تر نهادن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو کردن حال عروس و نیکو قیام نمودن بر آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و همچنین نیکو کردن تیمار اسب. (از اقرب الموارد) ، کوتاه ساختن چیزی را، به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ودان جلد، به خاک سپردن پوست را تا نرم گردد. (اقرب الموارد). رجوع به ودن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حقه خانه، خانه ای که در آن ادهان معطره کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ ردیف. (المنجد) (از اقرب الموارد) ، جای برنشست ردیف بر ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ترک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ ف ف)
جمع واژۀ دافه. (ناظم الاطباء). رجوع به دافه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
اندک. یقال ما ذقنا عدافاً ای شیئاً. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطرالمحیط). اندک و هیچ چیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
کاسۀ بزرگ، سبوی سفالینه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
بر یکدیگر نشستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نره.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از بخش ابرقوی شهرستان یزد که 371 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
خواهش گشن کردن ستور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ودق. ودقان. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اداف
تصویر اداف
گوش، نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقاف
تصویر وقاف
همدوشی همکاری هم پشتی: در کار یا در پیکار، ایستادگی، خواستاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداف
تصویر تداف
بر یکدیگر نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عداف
تصویر عداف
اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غداف
تصویر غداف
زاغ، گیسوی دراز زلف سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قداف
تصویر قداف
کاسه بزرگ، سبوی سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نداف
تصویر نداف
پنبه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وکاف
تصویر وکاف
پالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصاف
تصویر وصاف
ستاینده، زابشناس، بیماری شناس پزشک بسیار وصف کننده وصف شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداک
تصویر وداک
چربی فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداع
تصویر وداع
بدرود کردن، خداحافظی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداد
تصویر وداد
دوستی و محبت و مودت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداج
تصویر وداج
رگ گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداع
تصویر وداع
((وِ))
بدرود، خداحافظی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وصاف
تصویر وصاف
((وَ صّ))
وصف کننده، شناسنده وصف و بیان حال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وداج
تصویر وداج
((وِ))
رگ گردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وداد
تصویر وداد
((وِ))
دوستی، محبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نداف
تصویر نداف
((نَ دّ))
حلاج، پنبه زن
فرهنگ فارسی معین