جدول جو
جدول جو

معنی وداج - جستجوی لغت در جدول جو

وداج(وِ)
رگ گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). رگ گردن ستور که قصاب ببرد. (مهذب الاسماء). ودج. رگ گردن و آن دو رگ است. (غیاث اللغات). رگ گردن که آن را به فارسی دوجان گویند. (ناظم الاطباء). رگ جان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : و به شهر من (گرگان) و مرو وداج را رگ جان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
وداج
رگ گردن
تصویری از وداج
تصویر وداج
فرهنگ لغت هوشیار
وداج((وِ))
رگ گردن
تصویری از وداج
تصویر وداج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دواج
تصویر دواج
بالاپوش، لحاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وداع
تصویر وداع
بدرود گفتن، بدرود، پدرود، خداحافظی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
ودج ها، شاهرگ گردن که هنگام غضب متورم می گردد، جمع واژۀ ودج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وراج
تصویر وراج
پرحرف، پرگو، کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وداد
تصویر وداد
دوستی، محبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وهاج
تصویر وهاج
بسیار درخشنده، درخشان، فروزان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ لِ یَ)
زادن ناقه پیش از وضع. (منتهی الارب). زادن ناقه پیش از مدت وضع (ناظم الاطباء). بچه انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام خلق باشد. (تاج المصادر بیهقی). انداختن شتر حمل خود را در قبل از مدت زاییدن اگرچه تام الخلقه باشد. (از متن اللغه) ، ناتمام و پیش از وقت زاییدن. (از آنندراج). بچه پیش از وقت زاییدن اگرچه تام الخلق باشد. (ازمعجم الوسیط). بچه انداختن زن اعم از آنکه آن بچه تازه شکل گرفته یا هنوز خون باشد، آتش روشن نکردن سنگ آتش زنه. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، نقصان گزاردن نماز. (از ناظم الاطباء) : خدج صلوته خداجاً، ناقص بودن. نقصان داشتن. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، آن نماز که در آن سورۀ الحمد نخوانند. (مهذب الاسماء) : کل صلوه لایقرء فیها بفاتحه الکتاب فهی خداج. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَدْ دا)
دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغ زن. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ / دِ)
لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب). دواج که عامه آنرا دوّاج می نامند، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 147) ، به معنی لحاف باشد. (برهان) (از غیاث). لحاف. رختخواب. بستر. (یادداشت مؤلف) :
ندارم خبر زاصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج.
فردوسی.
تا شبی پای در دواجش برد
میل در سرمه دان عاجش برد.
سعدی.
اگر خوش نخسبد خداوند تاج
رعیت بخسبد به شب در دواج.
سعدی.
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را.
سعدی.
شو فرو در دواج و سر در جیب
برشده بالعشی و الابکار.
نظام قاری.
، توشک: گوشهای ایشان به بالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، بسترآهنگ. (یادداشت مؤلف) ، بالاپوش. (غیاث) (آنندراج). روانداز. روی انداز و بالاپوش. (یادداشت مؤلف) :
همانکه بودی از این پیش شاد گونۀ من
کنون شده ست دواج تو ای به دولی فاش.
عسجدی.
نبینی که هر شب سحرگه هنوز
دواج سمور است بر کوهسار.
ناصرخسرو.
درید جوزا جیب و برید پروین عقد
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا.
خاقانی.
سرد است هوا هنوز خورشید
بر کوه دواج از آن برانداخت.
خاقانی.
که از سنجاب شب تا قاقم روز
دواج همتش مویی ندارد.
خاقانی.
وز مزاج می برون خاصگان
صد دواج رایگان پوشیده اند.
خاقانی.
شب چو زیر سمورانقاسی
کرد پنهان دواج برطاسی.
نظامی.
بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام.
سعدی.
- آتشین دواج، با پوشش آتشین. خورشید:
از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند.
خاقانی.
، لباس که از روی پوشند. (لغات شاهنامه ص 136). جامۀ فراخی که همه بدن را بپوشد. (ناظم الاطباء) ، لباس. (لطائف) ، به معنی قباست. (از فرهنگ سروری) (از غیاث) (از آنندراج) : پس صندوقها برگشادند... و رسول... هفت دواج بیرون گرفت یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی ها بغدادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44).
زین پیشتر کلاه و دواج سپید داشت
اکنون وشی کلاه و بهایی قبا شده ست.
ناصرخسرو.
وین تاج و دواج یوسفی را
در مصر حقیقت اندرآرم.
خاقانی.
، مجازاً، اموال غیرنقد. (یادداشت مؤلف) :
طاق و رواق ساز به دروازۀ عدم
باج و دواج نه به سراپردۀ امان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فِ / فُ)
ودن. تر کردن چیزی و تر نهادن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو کردن حال عروس و نیکو قیام نمودن بر آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و همچنین نیکو کردن تیمار اسب. (از اقرب الموارد) ، کوتاه ساختن چیزی را، به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ودان جلد، به خاک سپردن پوست را تا نرم گردد. (اقرب الموارد). رجوع به ودن شود
لغت نامه دهخدا
(وَدْ دا)
چربش فروش. (مهذب الاسماء) (از المنجد). فروشندۀ چربی. رجوع به ودک شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
وداع به کسر واو خواندن نوعی از تفریس (تصرف فارسیان) باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
واپسین دیدارش از من رفت جانم بر اثر
گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی.
خاقانی.
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زآن پیش که بگذارد گلزار نگهدارش.
خاقانی.
در وداع شب همانا خون گریست
روی خون آلوداز آن بنمود صبح.
خاقانی.
سرها وداع تن کرده و جانها به قاب قالب طالب مفارقت شده. (ترجمه تاریخ یمینی).
- الوداع، خدا نگهدار. (ناظم الاطباء). خداحافظ:
الوداع ای زمان طاعت و خیر
محفل خیر و مجلس قرآن.
سعدی.
- وداع کردن، بدرود کردن. خداحافظی نمودن. (ناظم الاطباء) :
رفیق طرب را وداعی کن ارنه
ز داعی غم مرحبایی نیابی.
خاقانی.
سیب گویی وداع یاران کرد
روی از آن نیمه سرخ و نیمی زرد.
سعدی.
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم.
صائب.
- وداع گاه، جای بدرود کردن و خداحافظی نمودن:
گرد وداع گاه تو ای دوست روز و شب
یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار.
عمعق بخاری.
- وداع گفتن و الوداع گفتن، خداحافظی کردن. خیرباد گفتن به هنگام مسافرت. پدرود گفتن. (ناظم الاطباء) :
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پردۀ جمعیت جنان باشد.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ص 209).
رجوع به وداع شود.
، متارکه. مسالمت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
خواهش گشن کردن ستور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ودق. ودقان. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش حومه شهرستان بیرجند که دارای 68تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، عناب و میوه است، مزرعه های کرنج، حسن آباد و حاجی آقامحمد جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ودج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ودج شود.
لغت نامه دهخدا
(وُ)
نره. (ناظم الاطباء). بدان جهت که از وی آب منی میچکد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آتش را گویند که به عربی نار گویند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
آزمندی گشن. یقال: بها وداق. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وداق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وداد
تصویر وداد
دوستی و محبت و مودت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداع
تصویر وداع
بدرود کردن، خداحافظی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداک
تصویر وداک
چربی فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراج
تصویر وراج
پرحرف، روده دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سداج
تصویر سداج
دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواج
تصویر دواج
بالا پوش لحاف، نوعی جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
رگهای بزرگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فروزنده روشن فروزان فروزنده. یا خاطر (ذهن) وهاج. خاطر (ذهن) فروزنده و درخشنده: (اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیهه من چون رویت گشته بود)، سوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداع
تصویر وداع
((وِ))
بدرود، خداحافظی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وداد
تصویر وداد
((وِ))
دوستی، محبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وهاج
تصویر وهاج
((وَ هّ))
فروزان، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وراج
تصویر وراج
((وِ رّ))
پر حرف، روده دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دواج
تصویر دواج
((دَ))
لحاف، روانداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
جمع ودج، شاهرگ ها
فرهنگ فارسی معین