رگ گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). رگ گردن ستور که قصاب ببرد. (مهذب الاسماء). ودج. رگ گردن و آن دو رگ است. (غیاث اللغات). رگ گردن که آن را به فارسی دوجان گویند. (ناظم الاطباء). رگ جان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : و به شهر من (گرگان) و مرو وداج را رگ جان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
رگ گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). رگ گردن ستور که قصاب ببرد. (مهذب الاسماء). وَدَج. رگ گردن و آن دو رگ است. (غیاث اللغات). رگ گردن که آن را به فارسی دوجان گویند. (ناظم الاطباء). رگ جان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : و به شهر من (گرگان) و مرو وداج را رگ جان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
زادن ناقه پیش از وضع. (منتهی الارب). زادن ناقه پیش از مدت وضع (ناظم الاطباء). بچه انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام خلق باشد. (تاج المصادر بیهقی). انداختن شتر حمل خود را در قبل از مدت زاییدن اگرچه تام الخلقه باشد. (از متن اللغه) ، ناتمام و پیش از وقت زاییدن. (از آنندراج). بچه پیش از وقت زاییدن اگرچه تام الخلق باشد. (ازمعجم الوسیط). بچه انداختن زن اعم از آنکه آن بچه تازه شکل گرفته یا هنوز خون باشد، آتش روشن نکردن سنگ آتش زنه. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، نقصان گزاردن نماز. (از ناظم الاطباء) : خدج صلوته خداجاً، ناقص بودن. نقصان داشتن. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، آن نماز که در آن سورۀ الحمد نخوانند. (مهذب الاسماء) : کل صلوه لایقرء فیها بفاتحه الکتاب فهی خداج. (از ناظم الاطباء)
زادن ناقه پیش از وضع. (منتهی الارب). زادن ناقه پیش از مدت وضع (ناظم الاطباء). بچه انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام خلق باشد. (تاج المصادر بیهقی). انداختن شتر حمل خود را در قبل از مدت زاییدن اگرچه تام الخلقه باشد. (از متن اللغه) ، ناتمام و پیش از وقت زاییدن. (از آنندراج). بچه پیش از وقت زاییدن اگرچه تام الخلق باشد. (ازمعجم الوسیط). بچه انداختن زن اعم از آنکه آن بچه تازه شکل گرفته یا هنوز خون باشد، آتش روشن نکردن سنگ آتش زنه. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، نقصان گزاردن نماز. (از ناظم الاطباء) : خدج صلوته خداجاً، ناقص بودن. نقصان داشتن. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، آن نماز که در آن سورۀ الحمد نخوانند. (مهذب الاسماء) : کل صلوه لایقرء فیها بفاتحه الکتاب فهی خداج. (از ناظم الاطباء)
لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب). دواج که عامه آنرا دوّاج می نامند، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 147) ، به معنی لحاف باشد. (برهان) (از غیاث). لحاف. رختخواب. بستر. (یادداشت مؤلف) : ندارم خبر زاصل و فرع خراج همی غلطم اندر میان دواج. فردوسی. تا شبی پای در دواجش برد میل در سرمه دان عاجش برد. سعدی. اگر خوش نخسبد خداوند تاج رعیت بخسبد به شب در دواج. سعدی. شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را. سعدی. شو فرو در دواج و سر در جیب برشده بالعشی و الابکار. نظام قاری. ، توشک: گوشهای ایشان به بالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، بسترآهنگ. (یادداشت مؤلف) ، بالاپوش. (غیاث) (آنندراج). روانداز. روی انداز و بالاپوش. (یادداشت مؤلف) : همانکه بودی از این پیش شاد گونۀ من کنون شده ست دواج تو ای به دولی فاش. عسجدی. نبینی که هر شب سحرگه هنوز دواج سمور است بر کوهسار. ناصرخسرو. درید جوزا جیب و برید پروین عقد گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا. خاقانی. سرد است هوا هنوز خورشید بر کوه دواج از آن برانداخت. خاقانی. که از سنجاب شب تا قاقم روز دواج همتش مویی ندارد. خاقانی. وز مزاج می برون خاصگان صد دواج رایگان پوشیده اند. خاقانی. شب چو زیر سمورانقاسی کرد پنهان دواج برطاسی. نظامی. بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - آتشین دواج، با پوشش آتشین. خورشید: از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند. خاقانی. ، لباس که از روی پوشند. (لغات شاهنامه ص 136). جامۀ فراخی که همه بدن را بپوشد. (ناظم الاطباء) ، لباس. (لطائف) ، به معنی قباست. (از فرهنگ سروری) (از غیاث) (از آنندراج) : پس صندوقها برگشادند... و رسول... هفت دواج بیرون گرفت یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی ها بغدادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). زین پیشتر کلاه و دواج سپید داشت اکنون وشی کلاه و بهایی قبا شده ست. ناصرخسرو. وین تاج و دواج یوسفی را در مصر حقیقت اندرآرم. خاقانی. ، مجازاً، اموال غیرنقد. (یادداشت مؤلف) : طاق و رواق ساز به دروازۀ عدم باج و دواج نه به سراپردۀ امان. خاقانی
لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب). دُواج که عامه آنرا دُوّاج می نامند، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 147) ، به معنی لحاف باشد. (برهان) (از غیاث). لحاف. رختخواب. بستر. (یادداشت مؤلف) : ندارم خبر زَاصل و فرع خراج همی غلطم اندر میان دواج. فردوسی. تا شبی پای در دواجش برد میل در سرمه دان عاجش برد. سعدی. اگر خوش نخسبد خداوند تاج رعیت بخسبد به شب در دواج. سعدی. شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را. سعدی. شو فرو در دواج و سر در جیب برشده بالعشی و الابکار. نظام قاری. ، توشک: گوشهای ایشان به بالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، بسترآهنگ. (یادداشت مؤلف) ، بالاپوش. (غیاث) (آنندراج). روانداز. روی انداز و بالاپوش. (یادداشت مؤلف) : همانکه بودی از این پیش شاد گونۀ من کنون شده ست دواج تو ای به دولی فاش. عسجدی. نبینی که هر شب سحرگه هنوز دواج سمور است بر کوهسار. ناصرخسرو. درید جوزا جیب و برید پروین عقد گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا. خاقانی. سرد است هوا هنوز خورشید بر کوه دواج از آن برانداخت. خاقانی. که از سنجاب شب تا قاقم روز دواج همتش مویی ندارد. خاقانی. وز مزاج می برون خاصگان صد دواج رایگان پوشیده اند. خاقانی. شب چو زیر سمورانقاسی کرد پنهان دواج برطاسی. نظامی. بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - آتشین دواج، با پوشش آتشین. خورشید: از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند. خاقانی. ، لباس که از روی پوشند. (لغات شاهنامه ص 136). جامۀ فراخی که همه بدن را بپوشد. (ناظم الاطباء) ، لباس. (لطائف) ، به معنی قباست. (از فرهنگ سروری) (از غیاث) (از آنندراج) : پس صندوقها برگشادند... و رسول... هفت دواج بیرون گرفت یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی ها بغدادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). زین پیشتر کلاه و دواج سپید داشت اکنون وشی کلاه و بهایی قبا شده ست. ناصرخسرو. وین تاج و دواج یوسفی را در مصر حقیقت اندرآرم. خاقانی. ، مجازاً، اموال غیرنقد. (یادداشت مؤلف) : طاق و رواق ساز به دروازۀ عدم باج و دواج نِه ْ به سراپردۀ امان. خاقانی
ودن. تر کردن چیزی و تر نهادن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو کردن حال عروس و نیکو قیام نمودن بر آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و همچنین نیکو کردن تیمار اسب. (از اقرب الموارد) ، کوتاه ساختن چیزی را، به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ودان جلد، به خاک سپردن پوست را تا نرم گردد. (اقرب الموارد). رجوع به ودن شود
وَدن. تر کردن چیزی و تر نهادن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو کردن حال عروس و نیکو قیام نمودن بر آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و همچنین نیکو کردن تیمار اسب. (از اقرب الموارد) ، کوتاه ساختن چیزی را، به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ودان جلد، به خاک سپردن پوست را تا نرم گردد. (اقرب الموارد). رجوع به ودن شود
وداع به کسر واو خواندن نوعی از تفریس (تصرف فارسیان) باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) : واپسین دیدارش از من رفت جانم بر اثر گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی. خاقانی. آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد زآن پیش که بگذارد گلزار نگهدارش. خاقانی. در وداع شب همانا خون گریست روی خون آلوداز آن بنمود صبح. خاقانی. سرها وداع تن کرده و جانها به قاب قالب طالب مفارقت شده. (ترجمه تاریخ یمینی). - الوداع، خدا نگهدار. (ناظم الاطباء). خداحافظ: الوداع ای زمان طاعت و خیر محفل خیر و مجلس قرآن. سعدی. - وداع کردن، بدرود کردن. خداحافظی نمودن. (ناظم الاطباء) : رفیق طرب را وداعی کن ارنه ز داعی غم مرحبایی نیابی. خاقانی. سیب گویی وداع یاران کرد روی از آن نیمه سرخ و نیمی زرد. سعدی. گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم. صائب. - وداع گاه، جای بدرود کردن و خداحافظی نمودن: گرد وداع گاه تو ای دوست روز و شب یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار. عمعق بخاری. - وداع گفتن و الوداع گفتن، خداحافظی کردن. خیرباد گفتن به هنگام مسافرت. پدرود گفتن. (ناظم الاطباء) : مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پردۀ جمعیت جنان باشد. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ص 209). رجوع به وداع شود. ، متارکه. مسالمت. (اقرب الموارد)
وداع به کسر واو خواندن نوعی از تفریس (تصرف فارسیان) باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) : واپسین دیدارش از من رفت جانم بر اثر گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی. خاقانی. آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد زآن پیش که بگذارد گلزار نگهدارش. خاقانی. در وداع شب همانا خون گریست روی خون آلوداز آن بنمود صبح. خاقانی. سرها وداع تن کرده و جانها به قاب قالب طالب مفارقت شده. (ترجمه تاریخ یمینی). - الوداع، خدا نگهدار. (ناظم الاطباء). خداحافظ: الوداع ای زمان طاعت و خیر محفل خیر و مجلس قرآن. سعدی. - وداع کردن، بدرود کردن. خداحافظی نمودن. (ناظم الاطباء) : رفیق طرب را وداعی کن ارنه ز داعی غم مرحبایی نیابی. خاقانی. سیب گویی وداع یاران کرد روی از آن نیمه سرخ و نیمی زرد. سعدی. گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم. صائب. - وداع گاه، جای بدرود کردن و خداحافظی نمودن: گرد وداع گاه تو ای دوست روز و شب یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار. عمعق بخاری. - وداع گفتن و الوداع گفتن، خداحافظی کردن. خیرباد گفتن به هنگام مسافرت. پدرود گفتن. (ناظم الاطباء) : مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پردۀ جمعیت جنان باشد. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ص 209). رجوع به وَداع شود. ، متارکه. مسالمت. (اقرب الموارد)
دهی است از بخش حومه شهرستان بیرجند که دارای 68تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، عناب و میوه است، مزرعه های کرنج، حسن آباد و حاجی آقامحمد جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از بخش حومه شهرستان بیرجند که دارای 68تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، عناب و میوه است، مزرعه های کرنج، حسن آباد و حاجی آقامحمد جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
فروزنده روشن فروزان فروزنده. یا خاطر (ذهن) وهاج. خاطر (ذهن) فروزنده و درخشنده: (اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیهه من چون رویت گشته بود)، سوزان
فروزنده روشن فروزان فروزنده. یا خاطر (ذهن) وهاج. خاطر (ذهن) فروزنده و درخشنده: (اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیهه من چون رویت گشته بود)، سوزان