جدول جو
جدول جو

معنی وحره - جستجوی لغت در جدول جو

وحره(وَ حِ رَ)
امراءه وحره، زن سیاه فام حقیرزشت یا سرخ رنگ پستک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واره
تصویر واره
شبیه، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً سنگواره،
برای تبدیل صفت به اسم به کار می رود مثلاً گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
بار، کرت، مرتبه، نوبت، برای مثال گل دگرره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی - ۴۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحره
تصویر سحره
ساحرها، سحر کننده ها، جادوگرها، افسونگرها، جمع واژۀ ساحر
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی که ساقۀ آن راست بالا نمی رود و روی زمین می خوابد مانند بتۀ خربزه
فرهنگ فارسی عمید
(وَ نَ)
گل چسبنده و نیک لغزاننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
پاره ای از ابر تنک، پشم، لباس. (منتهی الارب) (آنندراج). طحریه مثله فیهما. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ رَ)
پاره ای از ابر تنک، پشم، لباس. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
کرانۀ تنگ از رود. (منتهی الارب). شط تنگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ حی یَ)
مؤنث وحی به معنی سریعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : هو احد السموم الوحیه. (ابن البیطار) : ذکاه وحیه، ای سریعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ صَ)
سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ فَ)
آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ و آواز. (ناظم الاطباء) ، سنگ سیاه. ج، وحاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
اولین سحر که صبح کاذب باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). سحر بازپسین از صبح. (مهذب الاسماء). سحر اعلی یعنی اول سحر. (اقرب الموارد) ، جای برابر میان سنگستان. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ حِ دَ)
مؤنث وحد. زن یگانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وحد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ حَ جَ)
جای نشیب. ج، اوحاج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گویند این ماده مصحف وجج است و گویند لغت دیگری است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آواز مردم و جز آن که دراز و خفی باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وحی ̍. (منتهی الارب) : سمعت وحاه الرعد، ای صوته الممدود الخفی. (ناظم الاطباء). رجوع به وحی شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
پارۀ گوشت. (مهذب الاسماء). پارچۀ گوشت بی استخوان یا گوشت پارۀ گرد و پهن بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به وذره شود، تلاق زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، وذر، وذر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، لب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) : وذرتان، دو لب. ابوحاتم گویدوذرتان دو قطعه گوشت است که دو لب به آنها تشبیه شده است. (منتهی الارب) ، کنایه از کیر و سرکیر، یا ابن شامه الوذره، دشنام است و آن کنایه از کیر و سرکیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : یابن شامهالوذره، یعنی زانیه و زن بدکار. (اقرب الموارد). کلمه فحش است مر تازیان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ذِ رَ)
زن که در فرج او گوشت بسیار باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، زن گنده بوی یا سطبرلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ رَ)
جمع واژۀ ساحر. (از غیاث) :
گر همی فرعون قومی سحره پیش آرد
رسن و رشتۀ جنبنده بمار انگارد.
منوچهری.
باله و باله و باله که غلط پندارد
مار موسی همه سحرو سحره اوبارد.
منوچهری.
سحرۀ بابل سخرۀ انامل او بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- سحرۀ فرعون، ساحرانی که با موسی علیه السلام معارضه کرده بودند. (غیاث) : و در تدارک وقایع و حوادث، سحرۀ فرعون جهل را ید بیضا و دم سیما نموده. (سندبادنامه ص 146). و عصای او حبایل سحرۀ فرعون بیوبارید. (سندبادنامه ص 221)
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
زمین هموار نرم میان سنگستان. ج، صحر. (منتهی الارب). صحراء. (مهذب الاسماء) ، سرخی سپیدی آمیخته. (منتهی الارب) ، تیرگی با سرخی کمی به سپیدی آمیخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
گویند: لقیته صحره بحره، بالفتح بلاتنوین، یعنی دیدم او را گشاده بی حجاب و پرده و کذا صحره بحره بالتنوین. (منتهی الارب). دیدم او را رویاروی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
زمینی است غربی وادی صفراء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
از توابع صحره: لقیه صحره بحره، ملاقات کرد او را بی پرده و حجاب. (منتهی الارب)
شهر. زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، به پایتخت
لغت نامه دهخدا
(وَ ذَ رَ)
پارچۀ گوشت بی استخوان یا گوشت پارۀ گرد و پهن بریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پارۀ گوشت. (بحر الجواهر). رجوع به وذره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بحره
تصویر بحره
شهر، مرغزار، آبخیز، تالاب، بوستان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی که ساق ندارد خواه بر زمین پهن شودمانند بیاره خربزه و هندوانه وخواه بر چوب و درخت بالا رود مانند کدو عشقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفره
تصویر وفره
وفرت در فارسی فراونی بسیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحده
تصویر وحده
وحدت در فارسی ایواکی یگانگی
فرهنگ لغت هوشیار
وحشت در فارسی نهیپ نهیب گرانمایه از پیش تخت بلند بتابید روی از نهیب گزند (فردوسی) نه از کاربزرگ آید نهیبش نه از گنج گران آید فریبش (گرگانی ویس و رامین) خروشش ز تندر تگ از برق تیز نهیبش زمرگ و دم رستخیز (اسدی) در غیاث الغات ناآگاهانه از ریشه پهلوی این واژه آمده است که (اماله نهاب است که لفظ عربی باشد، به معنی هیبت و ترس و بیم) که برداشت ناروا و نادرستی است. زیرا که نهاب در تازی به مانمک ترس وبیم نیامده و رمن نهب است برابربا دویدن به تاخت یا چهار نال (چهار نعل) و پروه (غنیمت) و تاراج (غارت) و به زورگرفته شده سنائی در حدیقه الحقیقه واژه نهاب را که گشته نهیب است برابربا (وحشت) به کار برده است: زین نکویان یکی زروی عتاب پشت غم را خمی دهد زنهاب، تنهایی رمیدگی پژمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحصه
تصویر وحصه
سرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحنه
تصویر وحنه
گل لیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واره
تصویر واره
بار، مرتبه، نوبت
فرهنگ لغت هوشیار
هوشبام بامداد دروغین جمع ساحره جادوگران: طلسم سحره فرعون ببستی (دیو گاو پای)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واره
تصویر واره
((ر))
به آخر اسم ملحق شود دال بر معانی ذیل، دال بر شباهت و مانندگی، ماهواره، دال بر تعلق و ارتباط، گوشواره، دال بر مکان، چراغواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واره
تصویر واره
((ر))
نوبت، مرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سحره
تصویر سحره
((سُ حَ رَ یا رِ))
جمع ساحر، جادوگران
فرهنگ فارسی معین