جدول جو
جدول جو

معنی واهج - جستجوی لغت در جدول جو

واهج
(هَِ)
آتش فروزان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، افروخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واهب
تصویر واهب
(پسرانه)
عطاکننده، بخشنده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از واهی
تصویر واهی
ویژگی آنچه حقیقت ندارد، غیرواقع، بی پایه، فروهشته و ضعیف، سست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وهاج
تصویر وهاج
بسیار درخشنده، درخشان، فروزان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واهب
تصویر واهب
بخشنده، دهنده، عطا کننده، سخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وایج
تصویر وایج
وادیج، چوب بستی که تاک انگور را روی آن می خوابانند، آونگ یا جایی که انگور را از آن آویزان می کنند، شاخۀ تاک
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
بخشنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). دهنده. عطاکننده. جوانمرد. سخی. باسخاوت. (ناظم الاطباء). معطی:
توئی وهاب مال و جز تو واهب
توئی فعال جود و جز تو فاعل.
منوچهری.
گوئی هست کف ّ واهب او
قهرمان خزانۀ وهاب.
سوزنی.
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به تست و تو ضماندار وفائی.
خاقانی.
به تصدیقی که دارد راهب دیر
به توفیقی که بخشد واهب خیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وَهَْ ها)
شدیدالوهج. (اقرب الموارد). تابان. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). فروزنده. درخشنده. (مهذب الاسماء). افروخته و فروزان و روشن و درخشنده. (غیاث اللغات) (آنندراج) : بر دفع و انتقام چون برق وهاج و سیل ثجاج... (جهانگشای جوینی).
- خاطر وهاج، خاطر (ذهن) فروزنده ودرخشنده: اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاج و اکرام و انعام آن پادشاه مرا بدانجا رسانیده بود که بدیهۀ من چون رؤیت گشته بود. (چهارمقاله ص 58).
- سراج وهاج، چراغ فروزان و تابان.
، سوزان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
راه رونده. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از صراح). سالک. (از المنجد). رهرو، راه فراخ پیداکننده. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از صراح). یابندۀ راه، راه نماینده. (ناظم الاطباء) ، ثوب ناهج، جامۀ پوسیدۀ شکاف برنداشته، رجل ناهج، مرد تاسه و دمه گرفته. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
بهوش. (ناظم الاطباء).
- واهش آمدن، به هوش آمدن از مستی و هشیار شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جاسوس. چغل. دوبهمزن. مخبر. سخن چین
لغت نامه دهخدا
(لِ جَ)
شهری است در بدخشان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نْ / نِ)
غله ای است که آن را به عربی عدس می گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). عدس. (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (فرهنگ خطی). نسک. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
لاهجان. لاهیجان نام ناحیتی به گیلان. از آنجاابریشم لاهجی خیزد اما نیکو نبود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
درآینده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ولوج. رجوع به ولوج شود
لغت نامه دهخدا
سست، (غیاث اللغات) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار)، واهن، (مهذب الاسماء)، ضعیف، (یادداشت مرحوم دهخدا) : تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه التونتاش سخت واهی و سست و زفت، (تاریخ بیهقی ص 87)،
قبه ای برساختستی از حباب
آخر آن خیمه ست بس واهی طناب،
مولوی، (مثنوی چ نیکلسون دفتر4 ص 375)
- واهی ادب:
گفت آخر ای خس واهی ادب
این سزای داد من بود ای عجب،
مولوی،
- واهی کردن، سست کردن: بر دیواری که بدست خویش اساس آن را واهی کرده باشد تکیه نباید زد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 128)، و گردش چرخ و حوادث دهر قواعد آن را واهی نتوانست کرد، (کلیله و دمنه)،
- واهی گشتن بوعبداﷲ صوفی محتسب را در وی شک افتاد و در انکار عزیمت وی واهی گشت:، (جهانگشای جوینی)،
، پا در هوا، بیهوده، (فرهنگ نظام)، حرف بی معنی و یاوه، سخن سرد و بی مزه، (ناظم الاطباء) :
پای را واپس کشیدی تو چرا
می دهی بازیچۀ واهی مرا،
مولوی،
، ناپایدار، سست، پادرهوا: و مقصود مطلوب از زهرات و ثمرات زمان واهی یعنی تمتع از استیفای الوان ملاهی برداشته، (جهانگشای جوینی)، نعت فاعلی است از وهی، (از المنجد)، رجوع به وهی شود، شکافته، فروهشته، مسترخی، سست، گول، کهنه، پوسیده، نزدیک به افتادن گردیده، ابر بازشده، (ناظم الاطباء)، در تمام معانی رجوع به وهی شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
آنکه اندیشه می کند ومی پندارد و خیال می کند. (ناظم الاطباء). وهم کننده
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
خادم کلیسا و مجاور آن. (منتهی الارب) (آنندراج). خادم کلیسا و قیم آن. (ناظم الاطباء). خادم کلیسا. (السامی) ، خادم خانه. (دهار) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَءْجْ)
سخت گرسنگی. (منتهی الارب). جوع شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
پیه تنک و شیر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). پیه و شیر تنک و رقیق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیر با آب نیامیخته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
باد تند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
هرچه درهم پیچیده باشد. (منتهی الارب). درهم پیچیده شده و مختلط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فروزنده روشن فروزان فروزنده. یا خاطر (ذهن) وهاج. خاطر (ذهن) فروزنده و درخشنده: (اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیهه من چون رویت گشته بود)، سوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واهب
تصویر واهب
بخشنده، عطا کننده، جوانمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واهر
تصویر واهر
درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واهم
تصویر واهم
با همدیگر، با هم، با یکدیگر، چین دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واهن
تصویر واهن
رگ دوش، سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واهی
تصویر واهی
سست، ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهج
تصویر ناهج
راه رونده، فراخراه یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهج
تصویر ماهج
شیر تنک، شیر ناب، پیه تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساهج
تصویر ساهج
باد تند تند باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهاج
تصویر وهاج
((وَ هّ))
فروزان، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واهب
تصویر واهب
((هِ))
بخشنده، عطا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واهی
تصویر واهی
سست، بی اساس
فرهنگ فارسی معین