بخشنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). دهنده. عطاکننده. جوانمرد. سخی. باسخاوت. (ناظم الاطباء). معطی: توئی وهاب مال و جز تو واهب توئی فعال جود و جز تو فاعل. منوچهری. گوئی هست کف ّ واهب او قهرمان خزانۀ وهاب. سوزنی. ای جود ملک واهب رزقی و جهان را امید به تست و تو ضماندار وفائی. خاقانی. به تصدیقی که دارد راهب دیر به توفیقی که بخشد واهب خیر. نظامی
بخشنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). دهنده. عطاکننده. جوانمرد. سخی. باسخاوت. (ناظم الاطباء). معطی: توئی وهاب مال و جز تو واهب توئی فعال جود و جز تو فاعل. منوچهری. گوئی هست کف ّ واهب او قهرمان خزانۀ وهاب. سوزنی. ای جود ملک واهب رزقی و جهان را امید به تست و تو ضماندار وفائی. خاقانی. به تصدیقی که دارد راهب دیر به توفیقی که بخشد واهب خیر. نظامی
شدیدالوهج. (اقرب الموارد). تابان. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). فروزنده. درخشنده. (مهذب الاسماء). افروخته و فروزان و روشن و درخشنده. (غیاث اللغات) (آنندراج) : بر دفع و انتقام چون برق وهاج و سیل ثجاج... (جهانگشای جوینی). - خاطر وهاج، خاطر (ذهن) فروزنده ودرخشنده: اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاج و اکرام و انعام آن پادشاه مرا بدانجا رسانیده بود که بدیهۀ من چون رؤیت گشته بود. (چهارمقاله ص 58). - سراج وهاج، چراغ فروزان و تابان. ، سوزان. (فرهنگ فارسی معین)
شدیدالوهج. (اقرب الموارد). تابان. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). فروزنده. درخشنده. (مهذب الاسماء). افروخته و فروزان و روشن و درخشنده. (غیاث اللغات) (آنندراج) : بر دفع و انتقام چون برق وهاج و سیل ثجاج... (جهانگشای جوینی). - خاطر وهاج، خاطر (ذهن) فروزنده ودرخشنده: اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاج و اکرام و انعام آن پادشاه مرا بدانجا رسانیده بود که بدیهۀ من چون رؤیت گشته بود. (چهارمقاله ص 58). - سراج وهاج، چراغ فروزان و تابان. ، سوزان. (فرهنگ فارسی معین)
سست، (غیاث اللغات) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار)، واهن، (مهذب الاسماء)، ضعیف، (یادداشت مرحوم دهخدا) : تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه التونتاش سخت واهی و سست و زفت، (تاریخ بیهقی ص 87)، قبه ای برساختستی از حباب آخر آن خیمه ست بس واهی طناب، مولوی، (مثنوی چ نیکلسون دفتر4 ص 375) - واهی ادب: گفت آخر ای خس واهی ادب این سزای داد من بود ای عجب، مولوی، - واهی کردن، سست کردن: بر دیواری که بدست خویش اساس آن را واهی کرده باشد تکیه نباید زد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 128)، و گردش چرخ و حوادث دهر قواعد آن را واهی نتوانست کرد، (کلیله و دمنه)، - واهی گشتن بوعبداﷲ صوفی محتسب را در وی شک افتاد و در انکار عزیمت وی واهی گشت:، (جهانگشای جوینی)، ، پا در هوا، بیهوده، (فرهنگ نظام)، حرف بی معنی و یاوه، سخن سرد و بی مزه، (ناظم الاطباء) : پای را واپس کشیدی تو چرا می دهی بازیچۀ واهی مرا، مولوی، ، ناپایدار، سست، پادرهوا: و مقصود مطلوب از زهرات و ثمرات زمان واهی یعنی تمتع از استیفای الوان ملاهی برداشته، (جهانگشای جوینی)، نعت فاعلی است از وهی، (از المنجد)، رجوع به وهی شود، شکافته، فروهشته، مسترخی، سست، گول، کهنه، پوسیده، نزدیک به افتادن گردیده، ابر بازشده، (ناظم الاطباء)، در تمام معانی رجوع به وهی شود
سست، (غیاث اللغات) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار)، واهن، (مهذب الاسماء)، ضعیف، (یادداشت مرحوم دهخدا) : تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه التونتاش سخت واهی و سست و زفت، (تاریخ بیهقی ص 87)، قبه ای برساختستی از حباب آخر آن خیمه ست بس واهی طناب، مولوی، (مثنوی چ نیکلسون دفتر4 ص 375) - واهی ادب: گفت آخر ای خس واهی ادب این سزای داد من بود ای عجب، مولوی، - واهی کردن، سست کردن: بر دیواری که بدست خویش اساس آن را واهی کرده باشد تکیه نباید زد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 128)، و گردش چرخ و حوادث دهر قواعد آن را واهی نتوانست کرد، (کلیله و دمنه)، - واهی گشتن بوعبداﷲ صوفی محتسب را در وی شک افتاد و در انکار عزیمت وی واهی گشت:، (جهانگشای جوینی)، ، پا در هوا، بیهوده، (فرهنگ نظام)، حرف بی معنی و یاوه، سخن سرد و بی مزه، (ناظم الاطباء) : پای را واپس کشیدی تو چرا می دهی بازیچۀ واهی مرا، مولوی، ، ناپایدار، سست، پادرهوا: و مقصود مطلوب از زهرات و ثمرات زمان واهی یعنی تمتع از استیفای الوان ملاهی برداشته، (جهانگشای جوینی)، نعت فاعلی است از وهی، (از المنجد)، رجوع به وهی شود، شکافته، فروهشته، مسترخی، سست، گول، کهنه، پوسیده، نزدیک به افتادن گردیده، ابر بازشده، (ناظم الاطباء)، در تمام معانی رجوع به وهی شود
فروزنده روشن فروزان فروزنده. یا خاطر (ذهن) وهاج. خاطر (ذهن) فروزنده و درخشنده: (اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیهه من چون رویت گشته بود)، سوزان
فروزنده روشن فروزان فروزنده. یا خاطر (ذهن) وهاج. خاطر (ذهن) فروزنده و درخشنده: (اندر آن وقت مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض و خاطری وهاچ و اکرام وانعام آن پادشاه مرا بد آنجا رسانیده بود که بدیهه من چون رویت گشته بود)، سوزان