نگریستن. دقت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : هرکس از شما می بازرگانی کند، یکی ورنگرید تا خود به چه بازرگانی می کنید. (فرهنگ فارسی معین از کشف الاسرار ج 1 ص 83)
نگریستن. دقت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : هرکس از شما می بازرگانی کند، یکی ورنگرید تا خود به چه بازرگانی می کنید. (فرهنگ فارسی معین از کشف الاسرار ج 1 ص 83)
نگرستن. نگریدن. نظر افکندن. نگاه کردن: خواجه به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص 90) ، اعتنا کردن: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. (تاریخ بیهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است. (تاریخ بیهقی ص 427) ، تأمل کردن. فکر کردن. اندیشیدن: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص 473) ، وارسی کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص 334)
نگرستن. نگریدن. نظر افکندن. نگاه کردن: خواجه به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی ص 181). فور را دل مشغول شد و از آن جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص 90) ، اعتنا کردن: هر روز بونصر به خدمت می رفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست. (تاریخ بیهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده است. (تاریخ بیهقی ص 427) ، تأمل کردن. فکر کردن. اندیشیدن: وی سنگی پنج شش منی را راست کرد و زمانی نگریست واندیشه کرد، پس عراده بکشیدند و سنگ روان شد. (تاریخ بیهقی ص 473) ، وارسی کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و پیش و پس آن را بنگریستیم... صواب آن نمود... (تاریخ بیهقی ص 334)
بازنگریدن. بازدید کردن. نگاه کردن. توجه کردن.بررسی کردن. رسیدگی کردن: پس از برافتادن آل برمک جریده ای کهن بود نزد من، بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته: بفرمان امیرالمؤمین نزدیک امیر... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). مستوفیان شما روی (ابوسعید سهیل) بازنگریستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). گر تو در آیینه تأمل کنی صورت خود، باز بما ننگری. سعدی (طیبات). ، نوعی نقش قالی. گل بازوبندی در قالی. (یادداشت مؤلف)
بازنگریدن. بازدید کردن. نگاه کردن. توجه کردن.بررسی کردن. رسیدگی کردن: پس از برافتادن آل برمک جریده ای کهن بود نزد من، بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته: بفرمان امیرالمؤمین نزدیک امیر... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). مستوفیان شما روی (ابوسعید سهیل) بازنگریستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). گر تو در آیینه تأمل کنی صورت خود، باز بما ننگری. سعدی (طیبات). ، نوعی نقش قالی. گل بازوبندی در قالی. (یادداشت مؤلف)
نگریستن. درنگرستن. نگاه کردن بدقت. نظاره کردن. دیدن: هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. این طرفه درنگر تو که بر روی او گلست واندر دل منست همه ساله خار او. فرخی. هر چند بدین سعتریان درنگرم من حقا که به چشمم ز همه خوبتر آئی. منوچهری. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که به چشم تو چنان آید چون درنگری. منوچهری. چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد با کینۀ دیرینه از او کینه نتوزد. منوچهری. چون درنگرد باز به زندانی و زندان صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان. منوچهری. انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت درنگرید و روی به پدرش قباد آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86). هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک من چه گویم تو در این دید شو و درنگرش. سنائی. تا درنگری به کوچ و خیلش دانی که به دایره ست میلش. نظامی. چون بصورت بنگری چشمت دو است تو بنورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست. سعدی. مرد دانا به هرچه درنگرد عیب بگذارد و هنر نگرد. ؟ (از امثال و حکم). ، به دقت دیدن. ژرف اندیشیدن: تا درنگریم و راز جوئیم سر رشتۀ کار باز جوئیم. نظامی. چو نیک درنگری آنکه می کند فریاد ز دست خوی بد خویشتن به فریاد است. سعدی. ، دقت کردن. دیدن و اندیشیدن. نگریستن: ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم. فرخی. هر نیک و بدی که در شمار است چون درنگری صلاح کار است. نظامی. ، عنایت کردن. توجه کردن: ببخشای بر من یکی درنگر که سوزان شود هر زمانم جگر. فردوسی. به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی
نگریستن. درنگرستن. نگاه کردن بدقت. نظاره کردن. دیدن: هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. این طرفه درنگر تو که بر روی او گلست وَاندر دل منست همه ساله خار او. فرخی. هر چند بدین سعتریان درنگرم من حقا که به چشمم ز همه خوبتر آئی. منوچهری. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که به چشم تو چنان آید چون درنگری. منوچهری. چون باد بدو درنگرد دلْش بسوزد با کینۀ دیرینه از او کینه نتوزد. منوچهری. چون درنگرد باز به زندانی و زندان صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان. منوچهری. انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت درنگرید و روی به پدرش قباد آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86). هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک من چه گویم تو در این دید شو و درنگرش. سنائی. تا درنگری به کوچ و خیلش دانی که به دایره ست میلش. نظامی. چون بصورت بنگری چشمت دو است تو بنورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست. سعدی. مرد دانا به هرچه درنگرد عیب بگذارد و هنر نگرد. ؟ (از امثال و حکم). ، به دقت دیدن. ژرف اندیشیدن: تا درنگریم و راز جوئیم سر رشتۀ کار باز جوئیم. نظامی. چو نیک درنگری آنکه می کند فریاد ز دست خوی بد خویشتن به فریاد است. سعدی. ، دقت کردن. دیدن و اندیشیدن. نگریستن: ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم. فرخی. هر نیک و بدی که در شمار است چون درنگری صلاح کار است. نظامی. ، عنایت کردن. توجه کردن: ببخشای بر من یکی درنگر که سوزان شود هر زمانم جگر. فردوسی. به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی