جدول جو
جدول جو

معنی والیس - جستجوی لغت در جدول جو

والیس
نام حکیمی که ندیم اسکندر مقدونی بود، (منتهی الارب)، نام حکیمی است که انیس و جلیس اسکندر بود، (برهان قاطع)، والیس، فالیس، مصحف والنس، منجم یونانی از مردم انطاکیه که در قرن دوم میلادی می زیسته است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 281 و الفهرست ابن ندیم چ مصر ص 376 و گاه شماری تقی زاده ص 316 و مجلۀ فروغ علم شمارۀ 1 سال اول شود:
فلاطون ووالیس و فرفوریوس
که روح القدس کردشان دستبوس،
نظامی (از حاشیۀ برهان)،
چنین راند والیس دانا سخن
که نو باد شه در جهان کهن،
نظامی،
در مجلس عقد آمده چون هرمس و والیس،
آذر بیگدلی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از والیه
تصویر والیه
(دخترانه)
مؤنث والی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از والی
تصویر والی
(پسرانه)
حاکم، پادشاه، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از والی
تصویر والی
استاندار، فرمانروا، حاکم، صاحب امر و اختیار، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واریس
تصویر واریس
ورم و برجستگی سیاهرگ یا عروق لنفاوی به خصوص در پاها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والس
تصویر والس
نوعی رقص دونفرۀ آلمانی که همراه موسیقی سه ضربی اجرا می شود، در موسیقی موسیقی سه ضربی ویژۀ این رقص
فرهنگ فارسی عمید
جلالقه، ناحیه ای به اسپانیا شامل نواحی ذیل: شهرستان های لاکرونی، پنتودرا، لوگو، ارانز، حاکم نشین آن سانتیاگو دکمپتل است ناحیه ای است کوهستانی، حاصلخیز و زراعت و صنعت دارد
لغت نامه دهخدا
نامی از نامهای خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
کاردار، (السامی) (دهار) (مهذب الاسماء)، حاکم یک ولایت یا ایالت، (فرهنگ نظام)، حاکم، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، راعی، (منتهی الارب)، امیر، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، استاندار: والی هرات وی را به حشم و مردم یاری داد، (تاریخ بیهقی ص 115)، هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را اطاعت داشتندی، (تاریخ بیهقی ص 111)، گفتم رای، رای خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است، (تاریخ بیهقی ص 264)، و در آن عصر والی پارس از قبل یزدجرد شهرک مرزبان بود، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 114)،
تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست،
مسعودسعد،
والی ری کز خراسان رفتنم
منع کرد آن نیست آزاری مرا،
خاقانی،
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصرو ساو به صنعا برافکنند،
خاقانی،
والی عزت توئی اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش اینک ایوان او،
خاقانی،
این خبر به سمع والی رسید که بقالی را بی موجبی دست بیرون انداختند، (سندبادنامه ص 202)، با والی جرجان و خواص خویش در اندرون قلعه رفت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 274)، سبب آن بود که طغان نامی والی آن بقعه بود و دیگری بای توز نام این ولایت به قهر از دست او بیرون کرد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 17)، ارسلان جاذب والی طوس به هراه مقیم بود، (ترجمه تاریخ یمینی ص 263)،
والی جان همه کان ها زر است
نایب دست همه مرغان پر است،
نظامی،
حاجت خلق از در خدای برآید
مرد خدا را چه کار بر در والی،
سعدی،
، در عهد صفویه بالاترین مقام میان سرحدداران بود و در سراسر مملکت شمار آنان از چهار تن تجاوز نمیکرد و همگی از خاندانهای قدیم و دارای حکومت موروثی بودند که در عین تابعیت دولت صفوی باز نوعی استقلال داشتند، عایدات مالیاتی آنان در بودجه به حساب نمیآمد و بجز پیشکشی و تقدیمی که به صورت تحف و هدایا تسلیم سلطان میشد کمک لشکری نیز میکردند، (سازمان صفوی از فرهنگ فارسی معین)، و در عهد قاجاریه وصول کلیۀ مالیاتهای نقدی و جنسی و ادارۀ دهات خالصه و اجارۀ ابنیۀ دولتی، مالیات اصناف و بقایا و پرداخت حقوق مأموران و جیره و علیق اسب آنان، مواجب، مستمری و وظیفه و مقرری مدد معاش، خانواری، تیول، خرج سفره، و تکیۀ فقرا، تعزیه و غیره، ذوی الحقوق، افواج سوار و پیاده، توپ چیان، قورخانه چیان، قراسورانها برعهدۀ والی بود، (احمد هرمزد از فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان اول (سپهر اول)، قمر، ماه، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان دوم (سپهر دوم)، عطارد، تیر، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان سوم (سپهر سوم)، زهره، ناهید، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان چهارم (سپهر چهارم)، شمس، آفتاب، (فرهنگ فارسی معین)،
- والی آسمان پنجم (سپهر پنجم)، مریخ، بهرام،
- والی آسمان ششم (سپهر ششم)، مشتری، اورمزد،
- والی آسمان هفتم (سپهر هفتم)، زحل، کیوان، (فرهنگ فارسی معین)،
، مالک، (آنندراج) (غیاث اللغات)، خداوندگار، (زمخشری)، مالک امر، صاحب امر، متصرف در کاری به هر نحو که بخواهد، (ناظم الاطباء)،
- والی امر، ولی امر: مقرر است که آنهائی که بیعت می کنند به والیان امر دست خدا بالای دست ایشان است، (تاریخ بیهقی ص 317)،
، دوست، (آنندراج) (غیاث اللغات)، دوست و یار نیکان، (مهذب الاسماء)، یاری گر، (ترجمان علامۀ جرجانی ص 102) (دهار) (فرهنگ خطی)، استادگی کننده، (ترجمان علامۀ جرجانی ص 102) (فرهنگ خطی)، خویش، قریب، (غیاث اللغات) (آنندراج)، نزدیک، (فرهنگ خطی) (فرهنگ نظام)، نزدیک نشیننده، (فرهنگ نظام)، چاهی که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا به آسانی به ته آن رفته آب بردارند و آن را پایاب نیز گویند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ سِ)
دهی است جزو دهستان طارم بالا از بخش سیردان شهرستان زنجان. سکنۀ آن 198 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
امپراطور رمانی، برادر والنتینین اول. در حدود سالهای 328 میلادی در پانونی متولد شد. از سال 346 تا 378 میلادی سلطنت کرد
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث والی. رجوع به والی شود
لغت نامه دهخدا
(یَ ریِ)
شهری است خرد و انبوه (از جزیره) و بانعمت. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
وادیج، جم اسپرم: او بر اطراف درخت در چهار فصل از سال خرم بماند ... و در بخارا نبات او را والیجها کنند چنانکه تاک را، (ترجمه صیدنۀ ابوریحان نسخۀ خطی کتاب خانه مرحوم دهخدا و نیز نسخۀ چاپی زکی و لیدی توغان)
لغت نامه دهخدا
حملج، منتنه، بلهیم، پلیهیم، غالوسیس، عالوسیس، غالسیفس، غالس، غالسیس، غالونیس، قس الکلاب، غالیوبسیس، حکیم مؤمن آرد: در لغت یونانی بمعنی منتن الرایحه است و در قانون در حرف عین ذکر یافته و غالوسیس به واو نیز آمده و در طبرستان بلهیم نامند، و در بستانها و خرابه ها بسیار میروید و بقدر نبات انجره و برگش با ملاست و بدبوئی و گلش سفید و چتری مانند گل شبت و ثمرش بقدر عنب الثعلب و بعد از رسیدن سیاه و پرآب میشود و در دارالمرز سرکه را به آن رنگین سازند، و بیخ او سفید و با تجویف در سیم گرم و خشک و محلل خنازیر و اورام صلبه و سرطان و قروح خبیثه و ورم مزمن انثیان خصوصاً چون برگ و شاخ او را با سرکه روزی دو بار ضماد کنند، و خوردن ساق او بجای سبزی جهت سرفۀ کهنه و بهق و ضیق النفس و ربوو درد سینه بیعدیل و چیز دیگر را قائم مقام او ندانسته اند و مفتح سدد و مفتت حصاه و مدر بول و حیض و محلل ریاح و جهت جرب و حکه و بالخاصیه جهت علل صفراوی مفید و شربتش تا پنج درهم و آب او با روغن زیتون جهت پاک کردن چرک معادن مؤثر است و نقیع بیخ او بقدر ده درهم مسهل قوی بلغم و سودای رقیق و سریعالعمل است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، و در مفردات ابن البیطار ذیل غالسیفس آرد: عامۀ مردم اندلس آن را حملج و مصریان آن را منتنه نامند، گیاهی خودرو شبیه بقریص لیکن برگ آن املس باشد و گزنده نیست و چون آن را در دست بمالند بوئی ناخوش آرد، و آن را گلهای باریک باشد که به فرفیری زند و ضماد آن محلل جساء و اورام سرطانی و خنازیر و اورام بن گوش - انتهی، و در مخزن الادویه ذیل غاغالس آمده است، و رجوع به غاغالس و غالیوبسیس شود
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین ایالت کرس بخش آژاکسیو، دارای 160 تن سکنه است، در آنجا تجارت زیتون و بلوط میشود
لغت نامه دهخدا
نام هندی زرنب باشد، (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
از پهلوانان معروف جنگ تروآ (تریا) است که در حیله و تدبیر سرآمد اقران بوده است، اولیس پادشاه سرزمین ایتاکا از جزایر دریای ایونیا بود و کتاب ادیسۀ همر شرح بازگشت او از تروآ بجزیره مزبور است، اسب چوبینی که یونانیان در جنگ تروآ ساختند و بدان وسیله بر مردم ترژا غالب شدند بدستور اولیس بود، این پهلوان سرانجام بدست پسر خود تله گونوس به هلاکت رسید
لغت نامه دهخدا
بهندی درخت زرنب را گویند، رجوع به فهرست مخزن الادویه ص 302 و زرنب و تالیستر و تالیس پتر و تالیس تپر شود
لغت نامه دهخدا
تلفظ ترکی تالس و ثالس و طالس، یکی از حکمای هفتگانه، رجوع به تالس و ثالس و طالس و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
نام گیاهی افسانه ای در اساطیر یونان که با آن مرده را زنده میکردند و استفادۀ از این گیاه را از ماری که جفت خود را زنده کرده بودآموختند، و رجوع به فرهنگ اساطیر یونان ص 594 شود
لغت نامه دهخدا
لاتینی تازی گشته شاهدانه دروغی گونه ای شاهدانه است که آن را شاهدانه کاذب نیز گویند و در طب عوام در تسکین سرفه و درد سینه به کار می رفته است و به علاوه آنرا دارای خاصیت مدر می دانستند راس الهر غالیوبسیس غاغالس منتن الرایحه. توضیح به نظر می آید که غالیس محرف کلمه غالیوبسیس باشد و کلمه اخیر معرب لاتینی آن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالیس
تصویر کالیس
پیاله، جام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واریس
تصویر واریس
گشاد شدن ورید ها بخصوص در ساق پا
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی چرخوشت نوعی رقص سه ضربی که شامل دو نوع است: والس آهسته والس تند یا والس وینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والی
تصویر والی
استاندار، حاکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیس
تصویر الیس
دلیر، بی رگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والیسیدن
تصویر والیسیدن
دوباره لیسیدن والی گرداندن (گردانیدن) : حاکم کردن: (یک چندی او را در جهان وای گردانید اکنون او را وزارت میدهد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والی
تصویر والی
حاکم، فرمانروا، جمع ولاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والس
تصویر والس
نوعی رقص آرام دو نفره، موسیقی سه ضربی مخصوص این رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واریس
تصویر واریس
تورم رگ ها بویژه در پا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والی
تصویر والی
استاندار
فرهنگ واژه فارسی سره
حاکم، فرماندار، استاندار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رقص، وشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عده ی زیاد گروه
فرهنگ گویش مازندرانی