جدول جو
جدول جو

معنی والانسب - جستجوی لغت در جدول جو

والانسب
حسیب، شریف نسب، نجیب زاده، نسیب، والاگهر، والاتبار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالانس
تصویر بالانس
نگه داشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل خود، بررسی تعادل توزیع وزن چرخ خودرو به کمک دستگاه های مخصوص و تنظیم آن به کمک وزنه های سربی، دستگاهی که به این منظور مورد استفاده قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تعداد الکترون های یک اتم یا بنیان که می توانند در واکنش های شیمیایی شرکت کنند، ظرفیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والاجناب
تصویر والاجناب
بلندآستان، عالی مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والاسر
تصویر والاسر
سرفراز، بلندمرتبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والانه
تصویر والانه
جراحت، زخم، ناراحتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والان
تصویر والان
گروهی از پستانداران دریایی
رازیانه، گیاه علفی خوشبو دارویی با برگ های ریز و گل های چتری زرد رنگ که دانه های ریز و معطر آن مصرف چاشنی غذا دارد
بادیان، رازیان، وادیان، رازنج، رازیانج، رازیام، بادتخم، برهلیا
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
ریش. جراحت. (رشیدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). خستگی. (فرهنگ خطی). ولانه. (سروری از حاشیۀ برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
بلوکی در ایالت ژیروند در حومه بردو دارای 1650 تن سکنه است، محصول آن شراب و شکلات است
لغت نامه دهخدا
تراز، (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
امپراطور رمانی، برادر والنتینین اول. در حدود سالهای 328 میلادی در پانونی متولد شد. از سال 346 تا 378 میلادی سلطنت کرد
لغت نامه دهخدا
(جَ)
والاحضرت. عالی مقام. والاشان:
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبت کش است گل شده والاجناب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
تراز کردن. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عالیمقام. والاحسب. بلندمرتبه. سرافراز:
نه خسرونژادی نه والاسری
پدرت از سپاهان بد آهنگری.
فردوسی.
بر بخردان مرگ والاسران
به از زندگانی بدگوهران.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از والاسر
تصویر والاسر
بلند مرتبه سرفراز: (بر بخردان مرگ والاسران به از زندگانی بد گوهران) (اسدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والانه
تصویر والانه
جراحت زخم ریش
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی تراز، ترازو، ترازباری زبانزد ورزشی، تراز باری زبانزد ساختمانی نگاهداشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل، تعادل و توازن بین عناصر و عوامل یک اثر هنری، موازنه دارایی و بدهی تعادل میان وام و اعتبار. سنجیدن عملیات خرید و فروش ظرف یکسال، بیلان عملیات تجاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والان
تصویر والان
رازیانه، گیاهی است خوش بو با دانه های ریز که برای نفخ مفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالانس
تصویر بالانس
تعادل، دستگاهی برای اندازه گیری جرم یا وزن، ترازو (واژه فرهنگستان)، حالتی در یک واکنش شیمیایی که در آن واکنش دهنده ها و فرآورده های واکنش از قوانین پایستگی جرم و بار پیروی کنند، موازنه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
جراحت، ریش، زخم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعادل، توازن، موازنه، هم سنگی
متضاد: بی تعادلی، عدم تعادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متعجب شدن، مات و مبهوت شدن
فرهنگ گویش مازندرانی