جدول جو
جدول جو

معنی واشه - جستجوی لغت در جدول جو

واشه
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، قوش، بازکی، باشه، باشق، سیچغنه، بازک
تصویری از واشه
تصویر واشه
فرهنگ فارسی عمید
واشه
(شَ / شِ)
پرنده ای مانند باز لیکن از باز کوچکتر. (برهان) (آنندراج) (ازناظم الاطباء). باشه. باشق. واشق. واشک:
پس اندر دوان هفتصد بازدار
ابا واشه و چرغ و شاهین کار.
فردوسی.
و رجوع به باشه و باشق و واشک شود، تاریکی که فرا میگیرد دشت و بیابان را در حوالی صبح. (ناظم الاطباء). در مأخذ دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
واشه
(شِ)
دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک که در 24 هزارگزی شمال شرقی آستانه و 16 هزارگزی راه مالرو عمومی قرار دارد. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر که دارای 250 تن سکنه است. از آب قنات و چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات، بنشن، چغندرقند و انگور است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
واشه
باشه: (پس اندر دوان هفتصد باز دار ابا واشه و چرغ و شاهین کار)
تصویری از واشه
تصویر واشه
فرهنگ لغت هوشیار
واشه
((ش))
باشه، پرنده ای شکاری، کوچک تر از باز
تصویری از واشه
تصویر واشه
فرهنگ فارسی معین
واشه
باشه، دلیجه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واله
تصویر واله
(دخترانه)
عاشق بی قرار، شیفته و مفتون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از واحه
تصویر واحه
آبادی کوچک در صحرا، قطعه زمینی دارای آب و علف در بیابان وسیع
فرهنگ فارسی عمید
چهارشاخ که کشاورزان خرمن کوبیده شده را با آن بر باد می دهند تا کاه از دانه جدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واله
تصویر واله
سراب
وال، نوعی پارچۀ ابریشمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاشه
تصویر لاشه
جسد حیوان مرده، مردار، لاش، لش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واره
تصویر واره
شبیه، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً سنگواره،
برای تبدیل صفت به اسم به کار می رود مثلاً گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
بار، کرت، مرتبه، نوبت، برای مثال گل دگرره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی - ۴۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاشه
تصویر خاشه
خاشاک، ریزۀ چوب، علف، کاه و مانند آن، خار، خس، علف خشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوشه
تصویر اوشه
مرزه، گیاهی بیابانی یک ساله از خانوادۀ نعناع دارای برگ های ریز و گل های کبودرنگ با طعم تند و خوشبو که در طب برای معالجۀ بعضی امراض ریه و معده به کار می رود و به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود، اوشن، صعتر، سعتر، کالونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وایه
تصویر وایه
وایا، بایسته، ضروری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاشه
تصویر شاشه
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشه
تصویر باشه
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، سیچغنه، بازکی، بازک، باشق، قوش
باشۀ فلک: کنایه از خورشید، در علم نجوم نسر طایر، در علم نجوم نسر واقع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لواشه
تصویر لواشه
لبیش، تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واله
تصویر واله
شیفته، عاشق، بی قرار از عشق، سرگشته، حیران، آسیون، سرگردان، گیج و گنگ، مستهام، هامی، خلاوه، گیج و ویج، کالیوه، کالیو، آسمند، پکر، کالیوه رنگ، گیج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واشر
تصویر واشر
حلقۀ باریکی از چرم یا فلز برای کار گذاشتن در اطراف پیچ ومهره، لایه ای از فلز یا چرم که بین دو جسم قرار می گیرد تا از نفوذ مایعات و گاز جلوگیری کند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ شَ / شِ)
چارشاخ دهقان را گویند. و آن چوبی چند باشد به اندام کف دست. و دسته نیز دارد که دهقانان بدان غلۀ کوفته را بر باد دهند تا از کاه جدا شود و آنرا بعربی مدری خوانند. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). اوشین. چارشاخ دهقانان که افزاری است چوبین وشبیه به دست و دارای دسته. و غلۀ کوفته را بدان برباد دهند تا کاه از دانه جدا شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ شَ)
آنچه ببریدن باقی ماند از درخت رز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آنچه از درخت رز پس از بریدن باقی ماند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ شَ / شِ)
نام فنی از فنون کشتی. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ / شِ)
آب میوه و مخصوصاً آلوچه و آلو که آن را به قوام آورند و به شکل نان لواش بگسترند. لواشک. و رجوع به لواشک شود، لواشۀ آلو، حلقه ای باشد از ریسمان که آن را برسر چوبی نصب کنند و بر لب اسبان بر نعل گذاشته بتابند تا حرکات ناپسندیده نکند. (برهان). لباشه. لویشن. لبشین. حناک. محنک. لبیشه. رجوع به لباشه و لبیشه شود. صاحب آنندراج گوید: چیزی از ریسمان که چوبکی هم دارد و در هنگام نعل بستن اسب سرسخت را لب بالا به آن ریسمان می بندند... و لواشه مخصوص اسب نیست خر و قاطر را هم می بندند و در این بیت میرنجات:
شیخ را دل شدۀ بوسۀ چون قندش کن
اول ای دوست لواشه کن و پابندش کن
با لفظ بوسه خیلی نشست کرده که بوسه و لواشه هر دو با لب است و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. حکیم شفائی راست:
ذوقی چه کنم بلاشۀ بینی تو
صد کوه بود تراشۀ بینی تو
بندم به تو نعل چون هجا میسازم
از قوس قزح لواشۀ بینی تو
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ / شِ)
فرزند فرزند. (فرهنگ اسدی ص 505). رجوع به نواسه شود، گل و دوغابی که در پی های عمارت می ریزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جائی است که در ترجمه تاریخ یمینی آنجا که نبرد یسعبن محمّد و عضدالدوله را بازمینماید درباره آن چنین آمده است: ’هزار مرد دیلم از حشم الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند به ناحیت اصطخر و بعد از آن گروه گروه بر پی ایشان میرفتند تا عامۀ لشکر او جمله جدا شدند و او با خواص ممالیک و حشم خویش به واشهر آمد و رحل و ثقل فراهم پیچید و به بخارا رفت و عضدالدوله به واشهر شد و مملکت کرمان بتصرف گرفت. ’ (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ چاپی ص 318). و نیز در تاریخ مزبور در مورد مرگ عضدالدوله چنین آمده است: عضدالدوله در رمضان سنۀ اثنتین وتسعین و ثلاثمائه (392) وفات یافت اولیاء حضرت او باپسرش صمصام الدوله و شمس المله مرزبان بیعت کردند. اوبه تدبیر ملک مشغول شد و ابوالفوارس شیرزاد که برادر او بود و از وی بزرگتر در بلده واشهر (؟) کرمان اقامت داشت چون خبر وفات پدر به او رسید به فارس آمد ونصر بن هارون نصرانی را که وزیر عضدالدوله بود بگرفت و اموال و بقایای اعمال که در تصرف او بود بستد و به بصره رفت و روی به بغداد نهاد تا جای دیگر بگیرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 195، بنقل از تاریخ کرمان)
لغت نامه دهخدا
(حُ شَ)
آنچه از وی شرم آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، قرابت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، رحم. (منتهی الارب) ، قطع رحم، حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کاری که در آن گناه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاشه
تصویر شاشه
مونث شاش پرده رخشار (سینما) شاش بول گمیز، ترشح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاشه
تصویر خاشه
ریزه چوب و علف ریزه دم مقراض و امثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواشه
تصویر لواشه
پارسی تازی گشته لواشه لوایشه لبیشه ریسمانی برای ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواشه
تصویر حواشه
شرمساز، نیاز، نزدیکی ، خویش گسلی (قطع رحم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واژه
تصویر واژه
کلمه، لغت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واکه
تصویر واکه
حرف آوا دار
فرهنگ واژه فارسی سره
پوزه بند
فرهنگ گویش مازندرانی