جدول جو
جدول جو

معنی واسط - جستجوی لغت در جدول جو

واسط
در میان، آنچه در میانه باشد مثلاً حد واسط، کسی که در وسط نشسته باشد
تصویری از واسط
تصویر واسط
فرهنگ فارسی عمید
واسط
(سِ)
شهری در اندلس و از آن شهر است ابوعمرو احمد بن ثابت. (منتهی الارب). شهرکی است به اندلس از اعمال قیره. (معجم البلدان). حمدالله مستوفی درباره غاری که در کوههای آن است افسانه ای آورده است. رجوع شود به نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 289
منزلی است از بنی قشیر. (منتهی الارب). از منازل بنی قشیر است. (از معجم البلدان)
منزلی است میان عدنیه و صفراء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
واسط
میانجی، نشیننده در میان قوم
تصویری از واسط
تصویر واسط
فرهنگ لغت هوشیار
واسط
((س))
میانجی
تصویری از واسط
تصویر واسط
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واسطه
تصویر واسطه
کسی که دعوا یا اختلاف میان چند نفر را رفع می کند، میانجی، کسی که از شخصی برای کس دیگر چیزی را طلب می کند، شفاعتگر، دلال، علت، سبب، بزرگ ترین گوهر در وسط گردن بند، واسطه العقد، ویژگی آنچه در وسط چیزی قرار دارد، مرکز
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
دهی است بین کاشان و اصفهان که در چهارده فرسنگی کاشان و هجده فرسنگی اصفهان واقع شده است. حمدالله مستوفی درباره آن چنین آرد: من کاشان الی اصفهان: از کاشان تا دیه تهرود هشت فرسنگ ازو تا دیه واسطه شش فرسنگ ازو تا رباط مورچه خورد شش فرسنگ ازو تا دیه سین هشت فرسنگ و به راه میانی از واسطه تا سین دوازده فرسنگ اما آبادانی نیست و از سین تاشهر اصفهان چهار فرسنگ جمله باشد. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
محمد بن القاسم بن ابی البدر الملحی شمس الدین الواسطی از شعرا و واعظان است. او را موشحاتی رقیق است. به سال 744 ه. ق. برابر، 1344 میلادی درگذشت. (از الاعلام زرکلی چ 1)
سعید بن ابی سعید مسلم بن ثابت الواسطی محدث. وی از مردم خراسان و مقیم واسط الرقه بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب به واسط یا واسط بلخ یا واسط مرزآباد و جز آن. رجوع به واسط شود
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ / طِ)
واسطه: در میان بونده. (آنندراج). هر چیزی که در میان واقع میگردد. (ناظم الاطباء). وسط. میان: و الا واسطۀ آن به حیرت کشد. (کلیله و دمنه). در واسطۀ نیشابور سمکی تا سماک و فلکی ثامن بر افلاک ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 439). قلعۀ او در واسطۀ بیشه های به انبوه بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 415). چون بواسطۀ دیار هند رسید لشکر به تخریب دیار... دست برگشاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 292) ، میانجی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسیط. (اقرب الموارد) :
جز ثنای تو نیست واسطه ای
به میان من و میان قلم.
مسعودسعد.
بی واسطۀ خیال با دوست
خلوت کنم و دمی سرآرم.
خاقانی.
مرگ از پی خلاص تو غمخوار و واسطه ست
جان کن نثار واسطه غمگین چه مانده ای.
خاقانی.
هرچ از تو بما رسد پذیریم
این واسطه از میان بینداز.
عطار.
من نخواهم فیض حق از واسطه
که هلاک خلق شد این رابطه.
مولوی.
واسطه حمام باید ز ابتدا
تا ز آتش خوش کنی تو طبع را.
مولوی.
بی حجابی آب و فرزندان آب
پختگی ز آتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابه ای
همچو پا را در روش پاتابه ای.
مولوی.
پس دل عالم ویست ایرا که تن
میرسد از واسطه این دل بفن.
مولوی.
آن دعا حق میکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت ازخداست
واسطۀ مخلوق نی اندر میان
بیخبر زان لابه کردن جسم و جان.
مولوی (مثنوی ج 3 ص 127).
- باواسطه، مع الواسطه. با میانجی.
- بی واسطه، بی میانجی: ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطۀ این خاندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). ناچار وزیری می باید که بیواسطه کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372).
پس فقیر آن است کو بیواسطه ست
شعله ها را با وجودش رابطه ست
صاحب آتش بود بی واسطه
در دل آتش رود بی رابطه.
مولوی.
اندر آتش کی روی بی واسطه
جز سمندر کو رهید از رابطه.
چشم جادوی تو بیواسطۀ کحل کحیل
طاق ابروی تو بیواسطۀ وسمه وسیم.
سعدی.
، در اصطلاح شطاریان صورت پیر و مرشد را گویند که در وقت ذکر گفتن مرید چشم بر صورت ایشان دارد. (آنندراج، از بهارعجم و کشف اللغات) ، خواستگار. (ناظم الاطباء) ، پایتخت. قاعده. کرسی. (از یادداشتهای مؤلف) : و من عادتهم الاقامه بطمغاج و هی واسطه الصین و نواحیها. (سیرت جلال الدین منکبرنی فی تألیف محمد بن احمد النسوی) ، گوهری که در وسط قلاده است. (از اقرب الموارد). جوهر میانگی گزیده. (آنندراج). بزرگترین مروارید یا گوهر یا مهره ای که در دست بند و یا گلوبند باشد. (ناظم الاطباء) :
شعر سلکیست ورا واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکیست ورا واسطه ماه اعظم.
سوزنی.
، پیش پالان. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به واسطهالکور شود، علت. (اقرب الموارد) (المنجد). سبب. موجب. باعث. جهت. دلیل. بابت. وجه:
واسطۀ این ضعف و کوچک هیکلی
نک بیان کن سرمدار از من خفی.
مولوی
- بواسطۀ، در تداول فارسی، بعلت. بموجب. بسبب. به جهت.
، (اصطلاح فلسفی) سبب. موجب واسطه از نظر فلسفی اقسامی دارد، یکی واسطه در ثبوت است و آن امری است که سبب وجود امری دیگر باشد مانند آتش برای حرارت. دیگر، واسطه دراثبات که سبب علم به امر دیگر است مانند دود برای آتش. سدیگر واسطه در عروض که سبب صدق عنوانی است به امر دیگر مانند حرکت کشتی که موجب حرکت مسافر کشتی است. (از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از واسطی
تصویر واسطی
منسوب به واسط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
برای انجام کاری میانجی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
((س طِ))
میانجی، دلال، مرکز، ناحیه، کرسی، شفیع، سبب، علت، انگیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
میانجی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
وسيطٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
Mediator
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
médiateur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
Mediator
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
מגשר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
mediador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
mediador
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
mediator
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
посредник
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
ثالث
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
ผู้ไกล่เกลี่ย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
mediator
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
仲裁人
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
bemiddelaar
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
调解员
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
mpatanishi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
중재자
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
arabulucu
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
посередник
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
मध्यस्थ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
mediatore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از واسطه
تصویر واسطه
সালিসকারী
دیکشنری فارسی به بنگالی