شهری در اندلس و از آن شهر است ابوعمرو احمد بن ثابت. (منتهی الارب). شهرکی است به اندلس از اعمال قیره. (معجم البلدان). حمدالله مستوفی درباره غاری که در کوههای آن است افسانه ای آورده است. رجوع شود به نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 289 منزلی است از بنی قشیر. (منتهی الارب). از منازل بنی قشیر است. (از معجم البلدان) منزلی است میان عدنیه و صفراء. (منتهی الارب)
شهری در اندلس و از آن شهر است ابوعمرو احمد بن ثابت. (منتهی الارب). شهرکی است به اندلس از اعمال قیره. (معجم البلدان). حمدالله مستوفی درباره غاری که در کوههای آن است افسانه ای آورده است. رجوع شود به نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 289 منزلی است از بنی قشیر. (منتهی الارب). از منازل بنی قشیر است. (از معجم البلدان) منزلی است میان عدنیه و صفراء. (منتهی الارب)
کسی که دعوا یا اختلاف میان چند نفر را رفع می کند، میانجی، کسی که از شخصی برای کس دیگر چیزی را طلب می کند، شفاعتگر، دلال، علت، سبب، بزرگ ترین گوهر در وسط گردن بند، واسطه العقد، ویژگی آنچه در وسط چیزی قرار دارد، مرکز
کسی که دعوا یا اختلاف میان چند نفر را رفع می کند، میانجی، کسی که از شخصی برای کس دیگر چیزی را طلب می کند، شفاعتگر، دلال، علت، سبب، بزرگ ترین گوهر در وسط گردن بند، واسطه العقد، ویژگی آنچه در وسط چیزی قرار دارد، مرکز
دهی است بین کاشان و اصفهان که در چهارده فرسنگی کاشان و هجده فرسنگی اصفهان واقع شده است. حمدالله مستوفی درباره آن چنین آرد: من کاشان الی اصفهان: از کاشان تا دیه تهرود هشت فرسنگ ازو تا دیه واسطه شش فرسنگ ازو تا رباط مورچه خورد شش فرسنگ ازو تا دیه سین هشت فرسنگ و به راه میانی از واسطه تا سین دوازده فرسنگ اما آبادانی نیست و از سین تاشهر اصفهان چهار فرسنگ جمله باشد. (نزهه القلوب)
دهی است بین کاشان و اصفهان که در چهارده فرسنگی کاشان و هجده فرسنگی اصفهان واقع شده است. حمدالله مستوفی درباره آن چنین آرد: من کاشان الی اصفهان: از کاشان تا دیه تهرود هشت فرسنگ ازو تا دیه واسطه شش فرسنگ ازو تا رباط مورچه خورد شش فرسنگ ازو تا دیه سین هشت فرسنگ و به راه میانی از واسطه تا سین دوازده فرسنگ اما آبادانی نیست و از سین تاشهر اصفهان چهار فرسنگ جمله باشد. (نزهه القلوب)
محمد بن القاسم بن ابی البدر الملحی شمس الدین الواسطی از شعرا و واعظان است. او را موشحاتی رقیق است. به سال 744 ه. ق. برابر، 1344 میلادی درگذشت. (از الاعلام زرکلی چ 1) سعید بن ابی سعید مسلم بن ثابت الواسطی محدث. وی از مردم خراسان و مقیم واسط الرقه بود. (از لباب الانساب)
محمد بن القاسم بن ابی البدر الملحی شمس الدین الواسطی از شعرا و واعظان است. او را موشحاتی رقیق است. به سال 744 هَ. ق. برابر، 1344 میلادی درگذشت. (از الاعلام زرکلی چ 1) سعید بن ابی سعید مسلم بن ثابت الواسطی محدث. وی از مردم خراسان و مقیم واسط الرقه بود. (از لباب الانساب)
واسطه: در میان بونده. (آنندراج). هر چیزی که در میان واقع میگردد. (ناظم الاطباء). وسط. میان: و الا واسطۀ آن به حیرت کشد. (کلیله و دمنه). در واسطۀ نیشابور سمکی تا سماک و فلکی ثامن بر افلاک ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 439). قلعۀ او در واسطۀ بیشه های به انبوه بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 415). چون بواسطۀ دیار هند رسید لشکر به تخریب دیار... دست برگشاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 292) ، میانجی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسیط. (اقرب الموارد) : جز ثنای تو نیست واسطه ای به میان من و میان قلم. مسعودسعد. بی واسطۀ خیال با دوست خلوت کنم و دمی سرآرم. خاقانی. مرگ از پی خلاص تو غمخوار و واسطه ست جان کن نثار واسطه غمگین چه مانده ای. خاقانی. هرچ از تو بما رسد پذیریم این واسطه از میان بینداز. عطار. من نخواهم فیض حق از واسطه که هلاک خلق شد این رابطه. مولوی. واسطه حمام باید ز ابتدا تا ز آتش خوش کنی تو طبع را. مولوی. بی حجابی آب و فرزندان آب پختگی ز آتش نیابند و خطاب واسطه دیگی بود یا تابه ای همچو پا را در روش پاتابه ای. مولوی. پس دل عالم ویست ایرا که تن میرسد از واسطه این دل بفن. مولوی. آن دعا حق میکند چون او فناست آن دعا و آن اجابت ازخداست واسطۀ مخلوق نی اندر میان بیخبر زان لابه کردن جسم و جان. مولوی (مثنوی ج 3 ص 127). - باواسطه، مع الواسطه. با میانجی. - بی واسطه، بی میانجی: ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطۀ این خاندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). ناچار وزیری می باید که بیواسطه کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). پس فقیر آن است کو بیواسطه ست شعله ها را با وجودش رابطه ست صاحب آتش بود بی واسطه در دل آتش رود بی رابطه. مولوی. اندر آتش کی روی بی واسطه جز سمندر کو رهید از رابطه. چشم جادوی تو بیواسطۀ کحل کحیل طاق ابروی تو بیواسطۀ وسمه وسیم. سعدی. ، در اصطلاح شطاریان صورت پیر و مرشد را گویند که در وقت ذکر گفتن مرید چشم بر صورت ایشان دارد. (آنندراج، از بهارعجم و کشف اللغات) ، خواستگار. (ناظم الاطباء) ، پایتخت. قاعده. کرسی. (از یادداشتهای مؤلف) : و من عادتهم الاقامه بطمغاج و هی واسطه الصین و نواحیها. (سیرت جلال الدین منکبرنی فی تألیف محمد بن احمد النسوی) ، گوهری که در وسط قلاده است. (از اقرب الموارد). جوهر میانگی گزیده. (آنندراج). بزرگترین مروارید یا گوهر یا مهره ای که در دست بند و یا گلوبند باشد. (ناظم الاطباء) : شعر سلکیست ورا واسطه مدح تو بزرگ سال سلکیست ورا واسطه ماه اعظم. سوزنی. ، پیش پالان. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به واسطهالکور شود، علت. (اقرب الموارد) (المنجد). سبب. موجب. باعث. جهت. دلیل. بابت. وجه: واسطۀ این ضعف و کوچک هیکلی نک بیان کن سرمدار از من خفی. مولوی - بواسطۀ، در تداول فارسی، بعلت. بموجب. بسبب. به جهت. ، (اصطلاح فلسفی) سبب. موجب واسطه از نظر فلسفی اقسامی دارد، یکی واسطه در ثبوت است و آن امری است که سبب وجود امری دیگر باشد مانند آتش برای حرارت. دیگر، واسطه دراثبات که سبب علم به امر دیگر است مانند دود برای آتش. سدیگر واسطه در عروض که سبب صدق عنوانی است به امر دیگر مانند حرکت کشتی که موجب حرکت مسافر کشتی است. (از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی)
واسطه: در میان بونده. (آنندراج). هر چیزی که در میان واقع میگردد. (ناظم الاطباء). وسط. میان: و الا واسطۀ آن به حیرت کشد. (کلیله و دمنه). در واسطۀ نیشابور سمکی تا سماک و فلکی ثامن بر افلاک ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 439). قلعۀ او در واسطۀ بیشه های به انبوه بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 415). چون بواسطۀ دیار هند رسید لشکر به تخریب دیار... دست برگشاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 292) ، میانجی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسیط. (اقرب الموارد) : جز ثنای تو نیست واسطه ای به میان من و میان قلم. مسعودسعد. بی واسطۀ خیال با دوست خلوت کنم و دمی سرآرم. خاقانی. مرگ از پی خلاص تو غمخوار و واسطه ست جان کن نثار واسطه غمگین چه مانده ای. خاقانی. هرچ از تو بما رسد پذیریم این واسطه از میان بینداز. عطار. من نخواهم فیض حق از واسطه که هلاک خلق شد این رابطه. مولوی. واسطه حمام باید ز ابتدا تا ز آتش خوش کنی تو طبع را. مولوی. بی حجابی آب و فرزندان آب پختگی ز آتش نیابند و خطاب واسطه دیگی بود یا تابه ای همچو پا را در روش پاتابه ای. مولوی. پس دل عالم ویست ایرا که تن میرسد از واسطه این دل بفن. مولوی. آن دعا حق میکند چون او فناست آن دعا و آن اجابت ازخداست واسطۀ مخلوق نی اندر میان بیخبر زان لابه کردن جسم و جان. مولوی (مثنوی ج 3 ص 127). - باواسطه، مع الواسطه. با میانجی. - بی واسطه، بی میانجی: ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطۀ این خاندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). ناچار وزیری می باید که بیواسطه کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). پس فقیر آن است کو بیواسطه ست شعله ها را با وجودش رابطه ست صاحب آتش بود بی واسطه در دل آتش رود بی رابطه. مولوی. اندر آتش کی روی بی واسطه جز سمندر کو رهید از رابطه. چشم جادوی تو بیواسطۀ کحل کحیل طاق ابروی تو بیواسطۀ وسمه وسیم. سعدی. ، در اصطلاح شطاریان صورت پیر و مرشد را گویند که در وقت ذکر گفتن مرید چشم بر صورت ایشان دارد. (آنندراج، از بهارعجم و کشف اللغات) ، خواستگار. (ناظم الاطباء) ، پایتخت. قاعده. کرسی. (از یادداشتهای مؤلف) : و من عادتهم الاقامه بطمغاج و هی واسطه الصین و نواحیها. (سیرت جلال الدین منکبرنی فی تألیف محمد بن احمد النسوی) ، گوهری که در وسط قلاده است. (از اقرب الموارد). جوهر میانگی گزیده. (آنندراج). بزرگترین مروارید یا گوهر یا مهره ای که در دست بند و یا گلوبند باشد. (ناظم الاطباء) : شعر سلکیست ورا واسطه مدح تو بزرگ سال سلکیست ورا واسطه ماه اعظم. سوزنی. ، پیش پالان. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به واسطهالکور شود، علت. (اقرب الموارد) (المنجد). سبب. موجب. باعث. جهت. دلیل. بابت. وجه: واسطۀ این ضعف و کوچک هیکلی نک بیان کن سرمدار از من خفی. مولوی - بواسطۀ، در تداول فارسی، بعلت. بموجب. بسبب. به جهت. ، (اصطلاح فلسفی) سبب. موجب واسطه از نظر فلسفی اقسامی دارد، یکی واسطه در ثبوت است و آن امری است که سبب وجود امری دیگر باشد مانند آتش برای حرارت. دیگر، واسطه دراثبات که سبب علم به امر دیگر است مانند دود برای آتش. سدیگر واسطه در عروض که سبب صدق عنوانی است به امر دیگر مانند حرکت کشتی که موجب حرکت مسافر کشتی است. (از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی)