رازیانه، گیاه علفی خوشبو دارویی با برگ های ریز و گل های چتری زرد رنگ که دانه های ریز و معطر آن مصرف چاشنی غذا دارد بادیان، رازیان، وادیان، والان، رازیانج، رازیام، بادتخم، برهلیا
رازیانه، گیاه علفی خوشبو دارویی با برگ های ریز و گل های چتری زرد رنگ که دانه های ریز و معطر آن مصرف چاشنی غذا دارد بادیان، رازیان، وادیان، والان، رازیانَج، رازیام، بادتُخم، بَرهِلیا
گیاهی خودرو، خزنده و بالارونده با برگ های بیضی شکل که از میوۀ آن گردی سفید به دست می آید، گرد سفید رنگ و خوش بویی که از این گیاه به دست می آید و در تهیۀ شیرینی، بستنی و مانند آن کاربرد دارد
گیاهی خودرو، خزنده و بالارونده با برگ های بیضی شکل که از میوۀ آن گردی سفید به دست می آید، گرد سفید رنگ و خوش بویی که از این گیاه به دست می آید و در تهیۀ شیرینی، بستنی و مانند آن کاربرد دارد
چوب بستی که تاک انگور را روی آن می خوابانند، آونگ یا جایی که انگور را از آن آویزان می کنند، برای مثال همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر / رنج ورزید کنون بربخورد برزگرا (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۵ حاشیه)، شاخۀ تاک
چوب بستی که تاک انگور را روی آن می خوابانند، آونگ یا جایی که انگور را از آن آویزان می کنند، برای مِثال همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر / رنج ورزید کنون بربخورد برزگرا (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۵ حاشیه)، شاخۀ تاک
شهری است نزدیک تکریت و جریر بجلی آنرا بگشاد و از آن شهر است: منصور بن حسن بجلی جریری و محمد بن عبدالکریم بوازیجی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) : هشتم ولایت بوازیج است. (تاریخ بیهق ص 18). رجوع به نزهه القلوب و مراصدالاطلاع شود
شهری است نزدیک تکریت و جریر بجلی آنرا بگشاد و از آن شهر است: منصور بن حسن بجلی جریری و محمد بن عبدالکریم بوازیجی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) : هشتم ولایت بوازیج است. (تاریخ بیهق ص 18). رجوع به نزهه القلوب و مراصدالاطلاع شود
وازلین یا پترولئین یا چربی معدنی از تصفیۀ روغن های سنگین نفت امریکا که باقیماندۀ تقطیر در 360 درجه گرما میباشد به دست می آید و اغلب برای غلیظ کردن آن با کمی پارافین مخلوطش می کنند. وازلین جسمی است سفیدرنگ به غلظت پیه خوک. در بازارها وازلین های زرد یا قهوه ای رنگ نیز یافته میشود که به کار داروسازی نمیخورد. نور از آن عبور نمی کند و اندکی فلواورسانس دارد بخصوص اگر آن را ذوب کنند بی بو و بی مزه است ولی اغلب هنگامی که آن را گرم می کنند بوی کمی از آن استشمام میشوداگر مقدار کمی از آن را با میله ای بردارند بصورت رشته ای کشیده میشود. وزن مخصوص آن در 20 درجه حرارت 0/830 تا 0/900 است و در 38 تا 42 درجه ذوب میگردد. بین 360 و 445 زینه تقطیر و تبدیل به هیدروکربورهای جامد و مایع و بخار میشود در آب و الکل اتیلیک و گلیسرین غیرمحلول است در مخلوطی از یک قسمت اتر یا کلروفرم و نیم قسمت بنزین با سولفوردوکربن حل میشود. (از کارآموزی داروسازی ص 150 و 151 تألیف دکتر جنیدی)
وازلین یا پترولئین یا چربی معدنی از تصفیۀ روغن های سنگین نفت امریکا که باقیماندۀ تقطیر در 360 درجه گرما میباشد به دست می آید و اغلب برای غلیظ کردن آن با کمی پارافین مخلوطش می کنند. وازلین جسمی است سفیدرنگ به غلظت پیه خوک. در بازارها وازلین های زرد یا قهوه ای رنگ نیز یافته میشود که به کار داروسازی نمیخورد. نور از آن عبور نمی کند و اندکی فلواورسانس دارد بخصوص اگر آن را ذوب کنند بی بو و بی مزه است ولی اغلب هنگامی که آن را گرم می کنند بوی کمی از آن استشمام میشوداگر مقدار کمی از آن را با میله ای بردارند بصورت رشته ای کشیده میشود. وزن مخصوص آن در 20 درجه حرارت 0/830 تا 0/900 است و در 38 تا 42 درجه ذوب میگردد. بین 360 و 445 زینه تقطیر و تبدیل به هیدروکربورهای جامد و مایع و بخار میشود در آب و الکل اتیلیک و گلیسرین غیرمحلول است در مخلوطی از یک قسمت اتر یا کلروفرم و نیم قسمت بنزین با سولفوردوکربن حل میشود. (از کارآموزی داروسازی ص 150 و 151 تألیف دکتر جنیدی)
از: ناز + نین (نسبت) ، دارندۀ ناز. معشوق لطیف و ظریف. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چیزی که به ناز نسبت داشته باشد. (آنندراج). نازکننده. نازنده. (ناظم الاطباء). صاحب ناز. (آنندراج). باناز: نبرد ذل بر آستان ملوک این دل نازنین که من دارم. خاقانی. آفتابم که خاک ره بوسم نه هلالم که نازنین باشم. خاقانی. لطف ازل با نفسش همنشین رحمت حق نازکش اونازنین. نظامی. ای بزمین بر چو فلک نازنین نازکشت هم فلک و هم زمین. نظامی. دل کند ناز و خود چنین باشد خانه پرورد نازنین باشد. اوحدی. - نازنین کردن خود را، خود را لوس کردن. (یادداشت مؤلف) : خود را چو دلبران زمان نازنین مکن. سنائی. ، معشوق. (ناظم الاطباء). معشوقۀ با کرشمه بود. (اوبهی). معشوق لطیف و ظریف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نازنینان منا! مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائید. خاقانی. نالم چو ز آب آتش جوشم چو ز آتش آب تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت. خاقانی (دیوان ص 725). گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. دست شست از وجود هر که دمی در غم چون تو نازنین افتاد. عطار. گرچه بربود عقل و دین مرا بد مگوئید نازنین مرا. امیرخسرو. ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفته ای ؟ کت خون ما حلال تر از شیر مادر است. حافظ. خوش هوائیست فرح بخش خدایا بفرست نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم. حافظ. نازنینا! بچنین حسن و لطافت که تراست نازکن ناز که شایستۀ ناز آمده ای. شیفتۀ همدانی. ، دوست داشتنی. محبوب. (ناظم الاطباء). عزیز. گرامی: وگر دل از زن وفرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. فرخی. کجا شد سیامک شه نازنین کجا رفت هوشنگ با داد و دین. اسدی. بی بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید درسپرد او را. سنائی. چونانکه شیر و شهد مکد طفل نازنین تو شهد و شیر دولت و اقبال می مکی. سوزنی. ای نازنین کبوتر! از اینجاست برج تو گر هیچ نامه داری از آنجا بما رسان. خاقانی. به آب چشم، گفت ای نازنین ماه ! ز من چشم بدت بربود ناگاه. نظامی. نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش باد چشم نازنینم. نظامی. همرهان نازنینم از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند. کمال اسماعیل. گر بر سر و چشم من نشینی نازت بکشم که نازنینی. سعدی. زیبد اگر به عالمی فخر کنی، که سالها مادر دهر ناورد همچو تو نازنین خلف. محیط قمی. شبها به یاد نرگس نازآفرین تو خوابم نمی برد، به سر نازنین تو! مظهر تبریزی. ، نازپرورد. گرامی داشته شده. به ناز و نعمت پرورده: فریاد از آن زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. غلام آبکش باید و خشت زن بود بندۀ نازنین مشت زن. سعدی. - نازنین پروردن، به ناز و نعمت پروردن. عزیز داشتن: تو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی. توانا که او نازنین پرورد به الوان نعمت چنین پرورد. سعدی. ، زیبا. (ناظم الاطباء). جمیل. خوب. دوست داشتنی: همواره این سرای چو باغ بهشت باد از رومیان چابک و ترکان نازنین. فرخی. آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی وآمده اندر شراب آن صنم نازنین. منوچهری. نازنین جان را کن ای ناکس به علم تن چه باشد گر نباشد نازنین. ناصرخسرو. نظر پاک این چنین بیند نازنین جمله نازنین بیند. سنائی. پشت عراق و روی خراسان ری است ری پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین. خاقانی. بناگوشی چو برگ یاسمین تر بر و اندامی از گل نازنین تر. امیرخسرو (از آنندراج). همچون تو نازنینی سر تابه پا لطافت گیتی نشان نداده، ایزد نیافریده. حافظ. گرم به ناز کشی ور به لطف بنوازی هرآنچه می کنی ای نازنین خوشایند است. زرگر اصفهانی. به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است. صائب. به صورت نازنین و شوخ و چالاک به دل دور از همه خوبان هوسناک. وصال. نگار نازنین شیرین مهوش چو زلف خود پریشان و مشوش. وصال. ، نفیس. (ناظم الاطباء). باارزش. ارجمند. قیمتی. گرانبها. گرامی. عزیز. - اوقات نازنین، ساعات گرانمایه و باقدر. (ناظم الاطباء). ، ظریف. لطیف. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، به معنی بسیار خوب و پسندیده. (از آنندراج). پسندیده. دلپسند. مطبوع. (ناظم الاطباء)
از: ناز + نین (نسبت) ، دارندۀ ناز. معشوق لطیف و ظریف. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چیزی که به ناز نسبت داشته باشد. (آنندراج). نازکننده. نازنده. (ناظم الاطباء). صاحب ناز. (آنندراج). باناز: نبرد ذل بر آستان ملوک این دل نازنین که من دارم. خاقانی. آفتابم که خاک ره بوسم نه هلالم که نازنین باشم. خاقانی. لطف ازل با نفسش همنشین رحمت حق نازکش اونازنین. نظامی. ای بزمین بر چو فلک نازنین نازکشت هم فلک و هم زمین. نظامی. دل کند ناز و خود چنین باشد خانه پرورد نازنین باشد. اوحدی. - نازنین کردن خود را، خود را لوس کردن. (یادداشت مؤلف) : خود را چو دلبران زمان نازنین مکن. سنائی. ، معشوق. (ناظم الاطباء). معشوقۀ با کرشمه بود. (اوبهی). معشوق لطیف و ظریف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نازنینان منا! مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائید. خاقانی. نالم چو ز آب آتش جوشم چو ز آتش آب تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت. خاقانی (دیوان ص 725). گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. دست شست از وجود هر که دمی در غم چون تو نازنین افتاد. عطار. گرچه بربود عقل و دین مرا بد مگوئید نازنین مرا. امیرخسرو. ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفته ای ؟ کت خون ما حلال تر از شیر مادر است. حافظ. خوش هوائیست فرح بخش خدایا بفرست نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم. حافظ. نازنینا! بچنین حسن و لطافت که تراست نازکن ناز که شایستۀ ناز آمده ای. شیفتۀ همدانی. ، دوست داشتنی. محبوب. (ناظم الاطباء). عزیز. گرامی: وگر دل از زن وفرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. فرخی. کجا شد سیامک شه نازنین کجا رفت هوشنگ با داد و دین. اسدی. بی بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید درسپرد او را. سنائی. چونانکه شیر و شهد مکد طفل نازنین تو شهد و شیر دولت و اقبال می مکی. سوزنی. ای نازنین کبوتر! از اینجاست برج تو گر هیچ نامه داری از آنجا بما رسان. خاقانی. به آب چشم، گفت ای نازنین ماه ! ز من چشم بدت بربود ناگاه. نظامی. نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش باد چشم نازنینم. نظامی. همرهان نازنینم از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند. کمال اسماعیل. گر بر سر و چشم من نشینی نازت بکشم که نازنینی. سعدی. زیبد اگر به عالمی فخر کنی، که سالها مادر دهر ناورد همچو تو نازنین خلف. محیط قمی. شبها به یاد نرگس نازآفرین تو خوابم نمی برد، به سر نازنین تو! مظهر تبریزی. ، نازپرورد. گرامی داشته شده. به ناز و نعمت پرورده: فریاد از آن زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. غلام آبکش باید و خشت زن بود بندۀ نازنین مشت زن. سعدی. - نازنین پروردن، به ناز و نعمت پروردن. عزیز داشتن: تو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی. توانا که او نازنین پرورد به الوان نعمت چنین پرورد. سعدی. ، زیبا. (ناظم الاطباء). جمیل. خوب. دوست داشتنی: همواره این سرای چو باغ بهشت باد از رومیان چابک و ترکان نازنین. فرخی. آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی وآمده اندر شراب آن صنم نازنین. منوچهری. نازنین جان را کن ای ناکس به علم تن چه باشد گر نباشد نازنین. ناصرخسرو. نظر پاک این چنین بیند نازنین جمله نازنین بیند. سنائی. پشت عراق و روی خراسان ری است ری پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین. خاقانی. بناگوشی چو برگ یاسمین تر بر و اندامی از گل نازنین تر. امیرخسرو (از آنندراج). همچون تو نازنینی سر تابه پا لطافت گیتی نشان نداده، ایزد نیافریده. حافظ. گرم به ناز کشی ور به لطف بنوازی هرآنچه می کنی ای نازنین خوشایند است. زرگر اصفهانی. به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است. صائب. به صورت نازنین و شوخ و چالاک به دل دور از همه خوبان هوسناک. وصال. نگار نازنین شیرین مهوش چو زلف خود پریشان و مشوش. وصال. ، نفیس. (ناظم الاطباء). باارزش. ارجمند. قیمتی. گرانبها. گرامی. عزیز. - اوقات نازنین، ساعات گرانمایه و باقدر. (ناظم الاطباء). ، ظریف. لطیف. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، به معنی بسیار خوب و پسندیده. (از آنندراج). پسندیده. دلپسند. مطبوع. (ناظم الاطباء)
نام مردی است که حصارسنگویه کرده است در هندوستان و ستونهایش هریک یک پاره است و هر ستون به هزار مرد بر نتوان و به دو کس کرده اند مردی و زنی، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 404)، نام مردی است که عمارت سنگویه را در هندوستان به همراهی زنی مازینه نام ساخت، (برهان)، نام مردی بوده که حصار سنگویه را او و زن او مازینه در هندوستان ساخته اند و ستونهایش یک پاره است، (آنندراج) : به هندوستان نام آن هردو تن بود مازنین مرد و مازینه زن، اسدی (بنقل لغت فرس چ اقبال ص 404)
نام مردی است که حصارسنگویه کرده است در هندوستان و ستونهایش هریک یک پاره است و هر ستون به هزار مرد بر نتوان و به دو کس کرده اند مردی و زنی، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 404)، نام مردی است که عمارت سنگویه را در هندوستان به همراهی زنی مازینه نام ساخت، (برهان)، نام مردی بوده که حصار سنگویه را او و زن او مازینه در هندوستان ساخته اند و ستونهایش یک پاره است، (آنندراج) : به هندوستان نام آن هردو تن بود مازنین مرد و مازینه زن، اسدی (بنقل لغت فرس چ اقبال ص 404)
چنجولی. تاب. دودأت (السامی فی الاسامی). رسنی دو تا از سقف فروهشته که بر میان آن رسن بنشینند و پای فروهلند و بباد زور خویش همی آید و میشود: زتاک خوشه فرو هشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازینج بازیگر. بوالمثل (از فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به بازپیچ و بادپیچ شود
چنجولی. تاب. دودَأت (السامی فی الاسامی). رسنی دو تا از سقف فروهشته که بر میان آن رسن بنشینند و پای فروهلند و بباد زور خویش همی آید و میشود: زتاک خوشه فرو هشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازینج بازیگر. بوالمثل (از فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به بازپیچ و بادپیچ شود
الاکلنگ و آن چوبی است که میان آن را بر بلندی استوار کنندو دو کودک بر دو سر چوب نشینند، چوب گاهی از یکسو بالا رود و گاه از سوی دیگر. (از یادداشتهای مؤلف)
الاکلنگ و آن چوبی است که میان آن را بر بلندی استوار کنندو دو کودک بر دو سر چوب نشینند، چوب گاهی از یکسو بالا رود و گاه از سوی دیگر. (از یادداشتهای مؤلف)
ریسمانی را گویند که در ایام جشن و عیدها از جائی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیندو روند، (برهان) (آنندراج)، ظاهراً مصحف واذپیچ و باذپیچ است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به وازنیج، بادپیچ، ارجوحه، وازپیچ، کاز، چنچولی شود
ریسمانی را گویند که در ایام جشن و عیدها از جائی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیندو روند، (برهان) (آنندراج)، ظاهراً مصحف واذپیچ و باذپیچ است، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به وازنیج، بادپیچ، ارجوحه، وازپیچ، کاز، چنچولی شود
ریسمانی باشد که در ایام عیدو جشن از جایی آویزند و زنان و دختران بر آن نشسته در هوا آیند و روند، (برهان قاطع)، مصحف بازپیچ (باذپیج)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ریسمانی بود که در ایام جشن و خوشی کودکان از بام و درخت بیاویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند و آنرا اورک و کاژو و هلوچین نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری) : امن و عدل و استقامت در هوای ملک تو باد چون بازیگران بازی کنان بر باز پیچ، شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری)، بادپیچ، (ناظم الاطباء)، و رجوع به بادپیچ شود
ریسمانی باشد که در ایام عیدو جشن از جایی آویزند و زنان و دختران بر آن نشسته در هوا آیند و روند، (برهان قاطع)، مصحف بازپیچ (باذپیج)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ریسمانی بود که در ایام جشن و خوشی کودکان از بام و درخت بیاویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند و آنرا اورک و کاژو و هلوچین نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری) : امن و عدل و استقامت در هوای ملک تو باد چون بازیگران بازی کنان بر باز پیچ، شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری)، بادپیچ، (ناظم الاطباء)، و رجوع به بادپیچ شود
رشتۀانگور، (یادداشت مؤلف)، شاخۀ درخت رز، هر چیزی که با آن خوشۀ انگور را آویزان می کنند، جائی که به آن خوشۀ انگور را می آویزند، (ناظم الاطباء)، چفته، (یادداشت مؤلف)، تکیه گاه درخت رز، جوانۀ درخت رز، جائی که از آن خوشۀ انگورمیروید، (ناظم الاطباء)، و نیز رجوع به وادیج شود
رشتۀانگور، (یادداشت مؤلف)، شاخۀ درخت رز، هر چیزی که با آن خوشۀ انگور را آویزان می کنند، جائی که به آن خوشۀ انگور را می آویزند، (ناظم الاطباء)، چفته، (یادداشت مؤلف)، تکیه گاه درخت رز، جوانۀ درخت رز، جائی که از آن خوشۀ انگورمیروید، (ناظم الاطباء)، و نیز رجوع به وادیج شود
دهی است از دهستان القورات شهرستان بیرجند واقع در 24 هزارگزی شمال شرقی بیرجند. ناحیه ای است کوهستانی و هوای آن معتدل است و 15 تن سکنه دارد و محصول آن غلات و آب آن از قنات و شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان القورات شهرستان بیرجند واقع در 24 هزارگزی شمال شرقی بیرجند. ناحیه ای است کوهستانی و هوای آن معتدل است و 15 تن سکنه دارد و محصول آن غلات و آب آن از قنات و شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دارنده نازنازکننده، لطیف و ظریف (صفت معشوق) : گر بر سر چشم مانشینی نازت بکشم که نازنینی. (گلستان. قر. 40)، دوست داشتنی گرامی: و گر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. (فرخی لغ)، بناز و نعمت پرورده: فریاد از ان زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. (سعدی لغ)، با ارزش نفیس گرانبها، معشوق ظریف: نازنینان مناخ مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاییدخ (خاقانی لغ)
دارنده نازنازکننده، لطیف و ظریف (صفت معشوق) : گر بر سر چشم مانشینی نازت بکشم که نازنینی. (گلستان. قر. 40)، دوست داشتنی گرامی: و گر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. (فرخی لغ)، بناز و نعمت پرورده: فریاد از ان زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. (سعدی لغ)، با ارزش نفیس گرانبها، معشوق ظریف: نازنینان مناخ مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاییدخ (خاقانی لغ)
چوب بندی که تاک انگور را بر بالای آن اندازند: داربست مو، جایی که انگور از آن آویزند، جایی از تاک که خوشه انگور از آن روید، آستینی است که از پارچه سفید و آبی و غیره قلمی آجیده میکردند و شاطران و پیاده روان مانند ساق چاقشور بر پای میکشیدند
چوب بندی که تاک انگور را بر بالای آن اندازند: داربست مو، جایی که انگور از آن آویزند، جایی از تاک که خوشه انگور از آن روید، آستینی است که از پارچه سفید و آبی و غیره قلمی آجیده میکردند و شاطران و پیاده روان مانند ساق چاقشور بر پای میکشیدند
چوب بندی که تاک انگور را بر بالای آن اندازند: داربست مو، جایی که انگور از آن آویزند، جایی از تاک که خوشه انگور از آن روید، آستینی است که از پارچه سفید و آبی و غیره قلمی آجیده میکردند و شاطران و پیاده روان مانند ساق چاقشور بر پای میکشیدند
چوب بندی که تاک انگور را بر بالای آن اندازند: داربست مو، جایی که انگور از آن آویزند، جایی از تاک که خوشه انگور از آن روید، آستینی است که از پارچه سفید و آبی و غیره قلمی آجیده میکردند و شاطران و پیاده روان مانند ساق چاقشور بر پای میکشیدند
گیاهی است بالا رونده از تیره ثعلب دارای میوه ای با جدار ضخیم و گوشت دار با بویی بسیار قوی و مطبوع و معطر با طعمی کمی شیرین که در شیرینی پزی استفاده می شود
گیاهی است بالا رونده از تیره ثعلب دارای میوه ای با جدار ضخیم و گوشت دار با بویی بسیار قوی و مطبوع و معطر با طعمی کمی شیرین که در شیرینی پزی استفاده می شود