جدول جو
جدول جو

معنی وارکه - جستجوی لغت در جدول جو

وارکه
(رِ کَ)
وارک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وارک شود
لغت نامه دهخدا
وارکه
(پَ نَ / نِ)
نام موضعی است در آسیای غربی که تی لر و نفتوس انگلیسی دو شهر قدیم از سومر ’اور’ و ’ارخ’ را از زیرتپه های آن کشف کردند. (تاریخ ایران باستان ص 54)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واره
تصویر واره
شبیه، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً سنگواره،
برای تبدیل صفت به اسم به کار می رود مثلاً گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
بار، کرت، مرتبه، نوبت، برای مثال گل دگرره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی - ۴۹۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تارکه
تصویر تارکه
تارک، ترک کننده، رها کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارده
تصویر وارده
وارد شده مثلاً جراحت وارده بر او شدید بود، نقل شده
واردۀ قلبی: در تصوف وارد
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
ده کوچکی است از دهستان دشت طال بخش بانه شهرستان سقز، واقع در 33 هزارگزی شمال باختری بانۀ کنار رود خانه سیوچ. کوهستانی، و سردسیر است، 80 تن سکنه دارد که در دو محل به فاصله 3 هزار گز بنام سار که بالا و پائین سکونت دارند. سکنۀ سارکه بالا 40 تن است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ کَ)
شتر مبتلی بدرد شکم از خوردن اراک.
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
نام جائی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ هََ)
دار وارهه، یعنی واسعه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). سرای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ابر پرباران، شترمادۀ پرپیه. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
قبیله ای است در بربر. (از معجم البلدان در ذیل بربر)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ سَ)
شهری است. (منتهی الارب). منزلی است در راه شام به مصر در وسط ریگزار از توابع حفار، بازار و مسجدی دارد. در قدیم شهری بوده و بازار و جامع و خندقهایی داشته است که بعدها خراب گشته. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ قَ)
درخت سبزی که دارای برگهای زیبایی است. (از اقرب الموارد). درخت خوش سبز برگ. (منتهی الارب) (آنندراج). درخت خوش منظری که دارای برگهای سبز باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ)
مؤنث وارم. رجوع به وارم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان آسمان آباد بخش شیروان چرداول از شهرستان ایلام که در 31 هزارگزی شمال غربی چرداول و کنار راه اتومبیل رو چرداول به ایلام واقع است. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 500 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و چاه است. محصولات آن غلات و حبوبات و لبنیات میباشد. و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ / کِ)
مؤنث تارک. رجوع بتارک شود، تارکۀ دنیا،رهبانه. زن تارک دنیا
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ادارۀ مدعی عمومی. دادسرا، محوطه ای از بورس که دلالان هنگام داد و ستددر آنجا گرد آیند، مجموع دلالان بورس
لغت نامه دهخدا
(عَطْوْ)
از کوه درگذشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کریت در بخش پاپی شهرستان خرم آباد. در 45هزارگزی غرب سپید دشت و 30 هزارگزی شمال غربی ایستگاه کشور واقع شده است. نقطه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 60 تن سکنه. اهالی آن از چشمه استفاده میکنند. محصولات آنجا غلات، تریاک و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ)
مؤنث بارک. (اقرب الموارد). رجوع به بارک شود، عموماً بمعنی بارکش از حیوان و انسان و کشتی و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج) : و گفت بار حق جز بارگیران خاص ندارند که مذلل کردۀ مجاهده باشند و ریاضت یافتۀ مشاهده. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به بارکش شود، بردارندۀ بار، آنکه بار را بروی کسی یا ستور می نهد، آنکه بار را به روی وی می نهند، بمجاز آنکه گناه یا تقصیری بر وی وارد می آورند. و مقصر و گناهکار. (ناظم الاطباء) ، هودج و عماری. (برهان) (دمزن) (آنندراج). کجاوه. هودج و پالکی. (ناظم الاطباء) : بارگیر بی قبه، محفّه. بارگیر باقبّه، هودج. هوده و بارگیر که مرکبی است زنان را. سدن، پرده یا پردۀ بارگیر. (منتهی الارب) ، اسب نااصل که برای بارکشی بکار میرود. (شعوری ج 1 ورق 161). ستوران باربردار باری، مقابل سواری:
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه گریزگه باز بازیار.
منوچهری.
، مادۀ هر حیوان. (برهان) (دمزن). ماده از هر حیوانی. (ناظم الاطباء) ، مادیان. (دمزن) ، آبستن و حامله، بارگیرنده. بردارندۀ بار، عاریت دهنده. (ناظم الاطباء) ، مظروف. ظرفیت. آنچه در ظرف باشد. آن مقدار که یک یا چند ستور یا عرابه بار تواند داشت: بارگیر این کشتی یکصدخروار است، نوکر:
مشغول بچوبدار و فراش
مشغول ببارگیر و چیله.
عالی (در هجو خواتین خانجهان بهادر، از آنندراج).
، لفظی که در تکلم تکیه کلام بعضی اشخاص است مثل ’بلی’، ’خیر’، ’نگاه میکنی’ و ’عرض میشود’ و غیر آنها که بدون مناسبت مکرر در کلام می آید. محسن تأثیر گوید:
هر جا که هست بیهده گو خوار و ابتر است
چون حرف بارگیر زیاد ومکرر است.
(فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ / کِ)
چهاریک آجر. نصف نیمۀ آجر. در اصطلاح بنایان قطعۀ شکسته ای از آجر است که تقریباًبرابر چهاریک آجر باشد. شکسته آجر. یک چهارم آجر
لغت نامه دهخدا
تصویری از واریه
تصویر واریه
ماده شتر فربه، ششظماه از بیماریها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع وارد، درآیندگان راه ها رسیده ها وارده درفارسی مونث وارد گذرگاه، گذرنده، بر آب آینده آب بردارنده مونث وارد: (اجناس وارده)، جمع واردات
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی داد سرا دادستانی اداره مدعی عمومی دادسرا. توضیح سابقا در محاکم فرانسه محل مدعیان عمومی و صاحبان دعا وی را در جایی پایین تر از هیئت قضات تعیین میکرده اند. از این رو آن اداره و دادگاه بنام پارکه نامیده شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارهه
تصویر وارهه
سرای فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارکه
تصویر ارکه
ماهی یونس
فرهنگ لغت هوشیار
مادینه تارک رهاییده وانهاده مونث تارک. یا تارکه دنیا. زنی که از دنیااعراض کرده زاهده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واره
تصویر واره
بار، مرتبه، نوبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارکه
تصویر پارکه
((کِ))
دادسرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واره
تصویر واره
((ر))
نوبت، مرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واره
تصویر واره
((ر))
به آخر اسم ملحق شود دال بر معانی ذیل، دال بر شباهت و مانندگی، ماهواره، دال بر تعلق و ارتباط، گوشواره، دال بر مکان، چراغواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واکه
تصویر واکه
حرف آوا دار
فرهنگ واژه فارسی سره
وار کندن
فرهنگ گویش مازندرانی
بسته بندی حنا، چوب های کلفتی که برای کف اتاق به کار رود.، هفتصد و پنجاه گرم برابر با یک چهارم من، یک چهارم آجر خشت
فرهنگ گویش مازندرانی
واحد آبادی، تکه
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته ی نخ سر درگم، کلاف سر درگم
فرهنگ گویش مازندرانی