جدول جو
جدول جو

معنی وادمه - جستجوی لغت در جدول جو

وادمه
کج باران ۲باد توأم با باران
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واهمه
تصویر واهمه
ترس و بیم، اندیشه، گمان، خیال، قوۀ وهمیه که به واسطۀ آن چیزهای دیده و نادیده و راست و دروغ به تصور انسان درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قادمه
تصویر قادمه
قادم، پیشرو، پر دراز از بال مرغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خادمه
تصویر خادمه
کلفت، زن خدمتکار، مشقت، سختی، رنج و زحمت
فرهنگ فارسی عمید
(دِ مَ)
تأنیث نادم است. زن پشیمان. (ناظم الاطباء). ج، نادمات، نوادم. رجوع به نادم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ادمت. گندم گونی.
رجوع به ادمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
جمع واژۀ ادیم
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
شهریست از شهرهای سهل که خدای تعالی آنرا باژگونه گردانید و آنرا ملکی خاص بود که او را ملک ادمه گفتندی و در مروج الذهب ’ادما’ و در ابن الوردی ’أذمی’ آمده است. (ضمیمۀمعجم البلدان). یکی از شهرهای پنجگانه ’سدیم’ بود که بعلت عصیان ساکنینش از جانب خداوند با آتش و گوگرد سوخته شد. (سفر تثنیه 29:23) (قاموس کتاب مقدس) ، نزدیک گردانیدن کسی را. (منتهی الارب). نزدیک کردن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک آوردن، ادناء ناقه، نزدیک شدن نتاج ناقه. (منتهی الارب). نزدیک آمدن زه اشتر. (تاج المصادر بیهقی) ، بزیست تنگ زندگانی کردن. (منتهی الارب). در تنگدستی بودن، مرتکب عیب و نقیصه گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ مَ)
روگاه قوم وپیشوای آنان. (منتهی الارب). ادام. ادم.
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
اصل و بنا و مادۀ هر چیز باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خروشیدن از خودستایی. (برهان) (آنندراج). خروش در خودستایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مَ)
قوه وهم.قوه وهمه. (از المنجد). واهمه یا وهم یکی از حواس خمسۀ باطنی است و علمای نفس در قدیم گفته اند: کار او آن است که چیزهای دیده و نادیده راست یا دروغ به نفس می نماید خواه آن معانی را در خارج صورتی باشد و خواه نباشد، وهم ادراک آن چیزها کند. مثلاً چنانکه مردم خواهند که هزاران هزار آفتاب در آسمان دنیا تصور کنند، با وجود آنکه [در چشم ما] یکی بیش نیست، و هزار دریای سیماب در عالم تصور کنند با وجود آنکه هیچ نیست، و هزار کوه یاقوت و زر و فیروزه توهم کنند [وحال آنکه هیچ نیست] . و این واهمه در حیوانات دیگربغیر انسان [نزد قدما] بجای قوت عقل است بجهت اینکه برۀ گوسفند مادر خود را به واسطۀ آن شناسد در رمۀ گوسفند با وجود آنکه مانند مادرش صد گوسفند دیگر باشد، و دشمنی گرگ و دوستی چوپان را هم بدین قوه احساس تواند کرد. و در امر این قوت بعض مشایخ گفته اند که جملۀ قوتها [باطن و ظاهر] مسخر مردم شدند الا وهم که مسخر نشد، چنانکه جمله ملایکه سجدۀ آدم کردند وابلیس سجده نکرد. و قوه وهم هرگز از دروغ گفتن و چیزها کج نمودن بازنگردد و آنکه حضرت رسول (ص) فرمود که هر که از مادر بزاید او را شیطانی همراه باشد آن معنی قوه وهم است. (نقل به معنی و به اختصار از مرآت المحققین شیخ محمود شبستری). و این قوت تابع عقل نگردد و به خلاف قوتهای دیگر چنانکه شخص در خانه تاریک تنها با مرده مجاور باشد هرچند عقل حکم کند مرده جماد است از او ترس نباید کرد قوت واهمه وسوسه می دهد وخائف گرداند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، غریزه. سوق طبیعی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به معنی بالا شود، در تداول، خوف. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیم. هراس. اندیشه. خیال. گمان. (ناظم الاطباء).
- قوه واهمه، ترسه. نیروی پنداره. (ناظم الاطباء). رجوع به واهمه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ)
مؤنث وارم. رجوع به وارم شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بستانکار. طلبکار. غریم. داین. دائن. (یادداشت مرحوم دهخدا). که به دیگران وام دهد:
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وام ده و وامگزار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ)
زنی که خال کوبد. (از اقرب الموارد). آن زن که نگار کند برپشت دست. (مهذب الاسماء). زنی که بر دست دیگری به سوزن نقش کند. زنی که خال میکوبد بر بدن کسی. (ناظم الاطباء). زن کبودی زن. (از یادداشتهای مؤلف). زن خالکوب. مقابل مستوشمه، زنی که به او خال کوبند: لعن اﷲ الواشمه والمستوشمه. (حدیث) (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ ءَ مَ)
مردی که کار و نقل و حکایت کار دیگری کند. (آنندراج). الذی یعمل کما یصنع غیره فیحکیه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(دِ عَ)
یا وداعه بن (بروایت جمهره النسب ابن کلبی) عمرو بن عامر بن ناسج بن رافع بن مالک ذی بارق بن مالک بن جشم پدر قبیله ای است از جشم بن حاشدبن حزان بن نوف بن همدان و از آن قبیله است. الاجدع بن مالک بن امیه بن الوداعی بن معمر بن الحرث بن سعید بن عبدالله بن وداعه. (یا وادعه). (از تاج العروس)
پدر قبیله ای است
ابن جزام یا حرام از صحابیان است. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس این کلمه را ’وداعه بن جذام’ و ’وداعه بن حرام’ ضبط کرده است و اصح بنظر میرسد. رجوع به وداعه بن جذام شود
ابن ابی زید از صحابیان است. (منتهی الارب). در تاج العروس ’وداعه بن ابی زید’ ضبط شده و اصح بنظر میرسد. رجوع به وداعه بن ابی زید شود
لغت نامه دهخدا
(دِ عَ)
حیی است به یمن و روستایی در آن. (منتهی الارب). این نام در تاج العروس ’وداعه مخلاف بالیمن’ ضبط شده و اصح بنظر میرسد. رجوع به وداعه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ نِ)
نام محلی است که اسکندر اردوی خود را در آنجا زده است. (ایران باستان ص 1225 و 1230)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از پهلوانان اساطیری یونان باستان. پسر آژنور پادشاه فینیقیه بود که بنابر افسانه های کهن خواهر وی را ژوپیتر بربود و او بجستجوی خواهر به جزیره ردس رفت و در آنجا برای ’نبتونوس’ معبدی بنا نهاد و اژدهائی بزرگ را بکشت. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ، ترجمه نصرالله فلسفی)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
مقدم پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پر دراز بال مرغ. (منتهی الارب). در هر بالی از مرغ چهارده پر است و آنکه از همه بزرگتر است آن را قادمه گویند. ج، قوادم و قدامی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آبی است مر بنی ضبّه را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
مؤنث خادم. خدمت کننده، پرستار. خدمتکار زن. کلفت. کنیزک. کنیز:
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا بسر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- اعضاء خادمه، آن اندامها که خدمت اندامهای دیگر کنند.
- خادمۀ کلیسا. در ایام سابق زنان صالحه و مقدس در کلیساها بوده، همواره زنان را خدمت مینموده اند، چنانکه شماسان مردان را خدمت میکنند. (قاموس کتاب مقدس).
- قوای خادمه طبیعیه، عبارت است از ماسکه و هاضمه و جاذبه و دافعه. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 13).
و رجوع به خدمتکار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
پیشوای قوم و روگاه آنها که شناخته شوند به او. مقتدا. ادام. ادم، پشت فرونشسته، آنکه گردنش بدوش فروشده باشد. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، کوتاه دستها (اسب). اسبی کوتاه دست. (تاج المصادر بیهقی) ، بیت ادن ّ، خانه پست. مؤنث: دنّاء
لغت نامه دهخدا
تصویری از خادمه
تصویر خادمه
مونث خادم خدمتکار زن کلفت، جمع خادمات
فرهنگ لغت هوشیار
واهمه در فارسی مونث واهم شکوهش نهار یاوهم یکی از حواس باطنه و آن قوه ایست که بعقیده قدما در موخر تجویف اوسط دماغ جای دارد و نفس بوسیه این قوه معانی جزئی را که ارتباط بمحسوسات دارد ادراک میکند (مقصود از معنی چیزی است که بحواس ظاهر ادراک نشود مانند اینکه گوسفند دشمنی گرگ را درک و از او فرار میکند و بره دوستی مادر را در می یابد و باو میگراید و بسبب جزیی بودن این معانی عقل نمیتواند مدرک آنها باشد حس مشترک هم نمیتواند مدرک آنها باشد چه حس مشترک چیزهایی را ادراک میکند که بحواس ظاهره ادراک میشود پس ناچار باید قوه دیگری باشد غیر از حس مشترک و عقل که ادارک معانی جزئی کند و آن همان وهم است. توضیح ادراک پدیده هایی که در حقیقت وجود خارجی ندارند بتوسط موضوعی که موجب پیدایش آنها میشود، ترس: (از تو و تیرگیت داد ای شب، که دلم پاده شد از واهمه ات) (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادمه
تصویر ادمه
پاره پوست، پشت پوست
فرهنگ لغت هوشیار
اصل بنا شالده ماده، بصورت پسوند آید بمعنی فوق خانواده کدواده کواده
فرهنگ لغت هوشیار
مونث قادم و پیشپالان، پر دراز مونث قادم، مقدم پالان، پر دراز بال مرغ، جمع قوادم و قدامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واهمه
تصویر واهمه
((هِ مِ))
بیم، هراس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خادمه
تصویر خادمه
((دِ مِ))
خدمتکار زن، کنیز، کلفت، جمع خادمات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واده
تصویر واده
((دِ))
اصل، بنا، شالوده، به صورت پسوند آید به معنی فوق، خانواده، کواده
فرهنگ فارسی معین
اصل، مبنا، پایه، پی، شالوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرستار، کلفت، کنیز، مستخدمه
متضاد: بی بی، خاتون، مخدومه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اضطراب، باک، بیم، ترس، تشویش، خوف، رعب، محابا، وحشت، هراس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کبوتری که کوتاه پرواز باشد، آدم شل و تنبل، با سمه ای
فرهنگ گویش مازندرانی