- واحه
- آبادی کوچک در صحرا، قطعه زمینی دارای آب و علف در بیابان وسیع
معنی واحه - جستجوی لغت در جدول جو
- واحه
- واحه در فارسی: آبادک آباده آبادیی که در میانه ریگستان قرار دارد:جمع واحات
- واحه ((حِ))
- قطعه زمینی سبز و خرم در میان صحرا
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
شادی
حرف آوا دار
کلمه، لغت
یکا، یگانه، یکتا، بخش، یگان
میان راه
پنجه هبک، شادمانی آسایش، آساینده، رستی (تعطیل)، دلخواه
واحد ساح: اسپانور درگاه
شوره زار
وایا، بایسته، ضروری
سراب
وال، نوعی پارچۀ ابریشمی
وال، نوعی پارچۀ ابریشمی
میانۀ دریا و معظم آن، میان سرا، میان راه
شبیه، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً سنگواره،
برای تبدیل صفت به اسم به کار می رود مثلاً گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
بار، کرت، مرتبه، نوبت، برای مثال گل دگرره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی - ۴۹۷)
برای تبدیل صفت به اسم به کار می رود مثلاً گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
بار، کرت، مرتبه، نوبت،
شیفته، عاشق، بی قرار از عشق، سرگشته، حیران، آسیون، سرگردان، گیج و گنگ، مستهام، هامی، خلاوه، گیج و ویج، کالیوه، کالیو، آسمند، پکر، کالیوه رنگ، گیج
اولین عدد صحیح، یک، ویژگی چیزهایی که یکی محسوب می شوند، یک، یگانه مثلاً همۀ آن ها مسلک واحدی داشتند، هر یک از خانه های یک ساختمان، مقدار درسی که دانشجو یا دانش آموز در یک نیمسال می گذراند، یکتا، بی نظیر، بخشی از یک اداره، در فقه ویژگی خبری که متواتر نباشد، از نام ها و صفات خداوند
چیز ضروری محتاج الیه، حاجت مراد. چیز ضروری محتاج الیه، حاجت مراد
حیران، سرگشته، بسیار اندوهگین
داور، پیشیار در نیایشگاه ترسایی
مونث واضح آشکار پیدا مونث واضح جمع واضحات
واحده در فارسی مونث واحد بنگرید به واحد مونث واحد: حرکت واحده)
یگانه، یکتا، بینظیر، تنها
آنچه بجا آوردنش ضروراست: لازم ضرور بایسته، فعلی که عمل بدان لازم است و ترکش گناه دارد. یاواحب عینی. واحبی که هرفرد مسلمان مکلف است بشخصه انجام دهد: مقابل واجب کفایی. یا واحب کفایی. واجبی است که چون بعض افراد آنرا انجام دهند تکلیف از گردن دیگران ساقط شود مانند کفن و دفن اموات، موجودی است که وجودش منتسب بخود و از خود و بخود باشد و بعبارت دیگر موجودیت او بنفس ذاتش باشد: مقابل ممکن ممتنع. یا واحب بالذات. موجودی است که از جهت ذات مصداق موجودیت باشد و موجودیت آن بدون قید و وصف و شرط باشد و آن اصل الوجود است که ذات حق تعالی است: مقابل واجب بالغیر. یا واحب بالغیر. موجودی است که وجوب آن از طرف علتی است که آنرا پدید آورده. کلیه مخلوقات واجب بالغیرند: مقابل واحب بالذات. یا واحب بالقیاس. آنست که غیراستدعای وجوب او را دارد و بنابرین همه معلولات مستدعی وجوب وجود علت خود میباشند اعم از وجوب بالذات یا بالغیر. پس ممکنات هم واجب بالغیرند و هم واجب بالقیاس و ذات واحب الوجود واجب بالذات است و در طرف علت واجب بالقیاس باین معنی که هم بالذات واجب است و هم بقیاس بمعلول از باب اقتضای وجود معلول. پس درطرف معلول معنی وجوب بالقیاس استدعای وجوب است و از طرف علت اقتضای وجود و وجوب، سزاوار شایسته: (پیغامبر گفت: (اگرنه آنستی که مر رسول کشتن واجب نیستی و اگر نه من شما را کشتن واجب نیستی و اگر نه من شما را کشتن فرمودمی)، مایحتاج: (غله فرستادن بفراه به جهت تخم و علوفه اهال آن بقعه واجب یک ساله) (ص 407) یعنی آنچه مایحتاج یک ساله بوده است از بذر و خواربار اهالی، پولی که همه ماهه بنوکران و ملازمان دهند: (خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را) (خسروی) یابه واحب. چنانکه باد بواجب کاملا: (چنانکه باید هر که از خدمتکاران خدمتی شایسته و بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودند بر قدر خدمت)
اصل بنا شالده ماده، بصورت پسوند آید بمعنی فوق خانواده کدواده کواده
باشه: (پس اندر دوان هفتصد باز دار ابا واشه و چرغ و شاهین کار)
برای، بهر، بجهت
کلمه، لغت
بار، مرتبه، نوبت
وقاحت در فارسی سمسول بی شرمی، شوخ گرفتن سم
خشم بر افروختگی
شمشیر