ادریس بن محمد بن عمر بن عبدالمؤمن معروف به ابودبوس و ملقب به واثق، بر پسر عم خود ابوحفص عمر بن ابی ابراهیم (مرتضی) پادشاه مراکش خروج و قصد مراکش کرد. مرتضی بگریخت و به دست یکی از بستگان ادریس کشته شد. در مرآت الجنان کنیت او ابوالعلاء آمده و ابن خلکان ادریس بن عبداﷲ یوسف بن عبدالمؤمن آورده است. و ظاهراً در سنۀ 665 هجری قمری به ابودبوس معروف گشته است. (حبیب السیر ج 2 ص 583). در حاشیۀ حبیب السیر، محمدتقی تستری می نویسد: در یازدهم محرم 665 هجری قمری ابوالعلاء ادریس معروف به ابی دبوس که ملقب به واثق بود بر (ابوحفص) خروج کرد و مرتضی را در دهۀ آخر ربیع الاّخر سنۀ مذکور به قتل رسانید و ایام دولت بنی عبدالمؤمن منقرض گردید. در معجم الانساب فقط سنۀ 667 هجری قمری در برابر نام او آمده و در طبقات سلاطین اسلام دوران حکومت او از 665 تا 667 هجری قمری است. رجوع به ابوالعلاءالواثق ادریس شود
ادریس بن محمد بن عمر بن عبدالمؤمن معروف به ابودبوس و ملقب به واثق، بر پسر عم خود ابوحفص عمر بن ابی ابراهیم (مرتضی) پادشاه مراکش خروج و قصد مراکش کرد. مرتضی بگریخت و به دست یکی از بستگان ادریس کشته شد. در مرآت الجنان کنیت او ابوالعلاء آمده و ابن خلکان ادریس بن عبداﷲ یوسف بن عبدالمؤمن آورده است. و ظاهراً در سنۀ 665 هجری قمری به ابودبوس معروف گشته است. (حبیب السیر ج 2 ص 583). در حاشیۀ حبیب السیر، محمدتقی تستری می نویسد: در یازدهم محرم 665 هجری قمری ابوالعلاء ادریس معروف به ابی دبوس که ملقب به واثق بود بر (ابوحفص) خروج کرد و مرتضی را در دهۀ آخر ربیع الاَّخر سنۀ مذکور به قتل رسانید و ایام دولت بنی عبدالمؤمن منقرض گردید. در معجم الانساب فقط سنۀ 667 هجری قمری در برابر نام او آمده و در طبقات سلاطین اسلام دوران حکومت او از 665 تا 667 هجری قمری است. رجوع به ابوالعلاءالواثق ادریس شود
اعتماددارنده. (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطمئن: به همّت بلند و عقل کامل برزویه واثق گشتند. (کلیله و دمنه). چون مزاج این باشد به چه تأویل خردمند بدان واثق تواند بود. (کلیله و دمنه). گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک رخت امان به خلد مزین درآورم. خاقانی. واثق تو بدانکه چون برانگیزی در حملۀ تست عروهالوثقی. (؟). همی آمد تا از لمغان بگذشت واثق بحول و قوت خویش و مستظهر به کثرت سواد و غلبۀ حشم و اجناد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 35). سوم نوبت به عادت سابق واثق و ایمن باشد و چون قصاب او را بگیرد و محکم ببندد بهیچگونه هراس و خوف بدو راه نیابد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 180). چون ابوالحارث این احوال بشنید به آن واثق شد و بر آن اعتمادکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 185). پادشاه را بر خیانت کسی واقف مگردان مگر آنکه بر صحت آن قول بکلی واثق باشی. (گلستان). فرستی مگر رحمتی بر پیم که بر کردۀ خویش واثق نیم. سعدی (بوستان چ یوسفی، ص 181). امید به لطف عمیم بزرگانی که این کتاب را در مطالعه آورند واثق دارد. (جامع التواریخ رشیدی). به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه کشش چو نبود از آنسو چه سود کوشیدن. حافظ. سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی. حافظ. ، استوار. (تاج العروس) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (ابوالفتوح رازی) (ناظم الاطباء). محکم: ای بکرده اعتماد واثقی بر دم و بر چاپلوسی فاسقی. مولوی
اعتماددارنده. (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطمئن: به همّت بلند و عقل کامل برزویه واثق گشتند. (کلیله و دمنه). چون مزاج این باشد به چه تأویل خردمند بدان واثق تواند بود. (کلیله و دمنه). گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک رخت امان به خلد مزین درآورم. خاقانی. واثق تو بدانکه چون برانگیزی در حملۀ تست عروهالوثقی. (؟). همی آمد تا از لمغان بگذشت واثق بحول و قوت خویش و مستظهر به کثرت سواد و غلبۀ حشم و اجناد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 35). سوم نوبت به عادت سابق واثق و ایمن باشد و چون قصاب او را بگیرد و محکم ببندد بهیچگونه هراس و خوف بدو راه نیابد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 180). چون ابوالحارث این احوال بشنید به آن واثق شد و بر آن اعتمادکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 185). پادشاه را بر خیانت کسی واقف مگردان مگر آنکه بر صحت آن قول بکلی واثق باشی. (گلستان). فرستی مگر رحمتی بر پیم که بر کردۀ خویش واثق نیم. سعدی (بوستان چ یوسفی، ص 181). امید به لطف عمیم بزرگانی که این کتاب را در مطالعه آورند واثق دارد. (جامع التواریخ رشیدی). به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه کشش چو نبود از آنسو چه سود کوشیدن. حافظ. سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی. حافظ. ، استوار. (تاج العروس) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (ابوالفتوح رازی) (ناظم الاطباء). محکم: ای بکرده اعتماد واثقی بر دم و بر چاپلوسی فاسقی. مولوی
تیز از شمشیر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). شمشیر تیز و برّان. هر تیغ تیزی. (ناظم الاطباء) ، انه لوادق السنه، یعنی وی پرخواب است در هر جایگاه. (از اقرب الموارد)
تیز از شمشیر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). شمشیر تیز و برّان. هر تیغ تیزی. (ناظم الاطباء) ، انه لوادق السنه، یعنی وی پرخواب است در هر جایگاه. (از اقرب الموارد)
خانه. (کشف) (لطایف) (غیاث اللغات). حجره و سرا. این کلمه که در نظم و نثر فارسی آمده و اغلب آن را عربی گمان کنند و به کسر واو خوانند، کلمه ترکی است به ضم واو. در اصل به معنی خیمه و خرگاه بوده و آن همان است که ما امروزه اطاق میگوئیم و می نویسیم و در ترکی استانبولی ادا گویند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). کازیمیرسکی نیز این کلمه را ترکی داند: آلودۀ منت کسان کم شو تا یک شبه در وثاق تو نان است. انوری. دوش سرمست آمدم به وثاق با حریفی همه وفا و وفاق. انوری. از زرکش و ممزج و اطلس وثاق من چون خیمۀ خزان و شراع بهار کرد. خاقانی. شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید. خاقانی. آن شعاع آفتاب اندر وثاق قرص او اندرسپهر چارطاق. مولوی. آن جهان است اصل این پر غم وثاق وصل باشد اصل هر هجر و فراق. مولوی. ما خود ز کدام خیل باشیم تا خیمه زنیم در وثاقت. سعدی. ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود. حافظ. - وثاق پیرزن، خانه و حجره ای است که پیرزنی در درون دولتخانه و بارگاه انوشیروان داشت و هر چند انوشیروان از او خواست که به قیمت اعلی بخرد او نفروخت. (برهان) : طاق ایوان جهانگیرو وثاق پیرزن از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند. خاقانی
خانه. (کشف) (لطایف) (غیاث اللغات). حجره و سرا. این کلمه که در نظم و نثر فارسی آمده و اغلب آن را عربی گمان کنند و به کسر واو خوانند، کلمه ترکی است به ضم واو. در اصل به معنی خیمه و خرگاه بوده و آن همان است که ما امروزه اطاق میگوئیم و می نویسیم و در ترکی استانبولی ادا گویند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). کازیمیرسکی نیز این کلمه را ترکی داند: آلودۀ منت کسان کم شو تا یک شبه در وثاق تو نان است. انوری. دوش سرمست آمدم به وثاق با حریفی همه وفا و وفاق. انوری. از زرکش و ممزج و اطلس وثاق من چون خیمۀ خزان و شراع بهار کرد. خاقانی. شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید. خاقانی. آن شعاع آفتاب اندر وثاق قرص او اندرسپهر چارطاق. مولوی. آن جهان است اصل این پر غم وثاق وصل باشد اصل هر هجر و فراق. مولوی. ما خود ز کدام خیل باشیم تا خیمه زنیم در وثاقت. سعدی. ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود. حافظ. - وثاق پیرزن، خانه و حجره ای است که پیرزنی در درون دولتخانه و بارگاه انوشیروان داشت و هر چند انوشیروان از او خواست که به قیمت اعلی بخرد او نفروخت. (برهان) : طاق ایوان جهانگیرو وثاق پیرزن از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند. خاقانی
نام مردی که بر عذرا عاشق بود. (غیاث اللغات) : ابر بارنده ز بر چون دیدۀ وامق شود چون به زیرش گل رخان چون عارض عذرا کند. ناصرخسرو. چو همت آمد هر هشت داده به جنت چو وامق آمد هر هفت کرده به عذرا. خاقانی. خاقانی ایم سوختۀ عشق وامقی عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان. خاقانی. انده گسار من شد و انده به من گذاشت وامق چه کرد زانده عذرا من آن کنم. خاقانی. حجله همان است که عذراش بست بزم همانست که وامق نشست. نظامی. در دل معشوق جمله عاشق است در دل عذرا همیشه وامق است. مولوی. وامقی بود که دیوانۀ عذرائی بود منم امروز و توئی وامق و عذرای دگر. سعدی. خطا گفتم به نادانی که چون شوخی کند عذرا نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید. سعدی. کسی ملامت وامق کند به نادانی عزیز من که ندیده ست روی عذرا را. سعدی. عذراصفت است چهرۀ گل چون وامق عاشق است بلبل. ابن یمین
نام مردی که بر عذرا عاشق بود. (غیاث اللغات) : ابر بارنده ز بر چون دیدۀ وامق شود چون به زیرش گل رخان چون عارض عذرا کند. ناصرخسرو. چو همت آمد هر هشت داده به جنت چو وامق آمد هر هفت کرده به عذرا. خاقانی. خاقانی ایم سوختۀ عشق وامقی عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان. خاقانی. انده گسار من شد و انده به من گذاشت وامق چه کرد زانده عذرا من آن کنم. خاقانی. حجله همان است که عذراش بست بزم همانست که وامق نشست. نظامی. در دل معشوق جمله عاشق است در دل عذرا همیشه وامق است. مولوی. وامقی بود که دیوانۀ عذرائی بود منم امروز و توئی وامق و عذرای دگر. سعدی. خطا گفتم به نادانی که چون شوخی کند عذرا نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید. سعدی. کسی ملامت وامق کند به نادانی عزیز من که ندیده ست روی عذرا را. سعدی. عذراصفت است چهرۀ گل چون وامق عاشق است بلبل. ابن یمین
یکی از اصطلاحات بازی نرد و آن داوی است که بر یازده کشند. (از برهان قاطع). ، کنایه از عاشق: جمال خلق لطیفش به صورت عذر است بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست. سوزنی
یکی از اصطلاحات بازی نرد و آن داوی است که بر یازده کشند. (از برهان قاطع). ، کنایه از عاشق: جمال خلق لطیفش به صورت عذر است بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست. سوزنی
نیشابوری از شاعران دورۀ صفوی بود و چهل سال از عمر خود را در مجاورت نجف گذراند و سپس به تبریز رفت و در سال 940 هجری قمری درگذشت از اوست: خوبان غم عشق و دل بیداد چه دانند؟ بیدادگران قاعده داد چه دانند. (از صبح گلشن ص 578) (از قاموس الاعلام ترکی) نام سرداری که در سال 391 هجری قمری مدعی امارت بصره شد. (از معجم الانساب ص 66)
نیشابوری از شاعران دورۀ صفوی بود و چهل سال از عمر خود را در مجاورت نجف گذراند و سپس به تبریز رفت و در سال 940 هجری قمری درگذشت از اوست: خوبان غم عشق و دل بیداد چه دانند؟ بیدادگران قاعده داد چه دانند. (از صبح گلشن ص 578) (از قاموس الاعلام ترکی) نام سرداری که در سال 391 هجری قمری مدعی امارت بصره شد. (از معجم الانساب ص 66)
ناقۀ بارگرفته و آبستن شده. ج، وساق، مواسق، مواسیق برخلاف قیاس. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقه واسق، شترمادۀ باردار. حامل. ج، واسقات و وساق، و برخلاف قیاس مواسق و مواسیق نیز آمده است. (از اقرب الموارد)
ناقۀ بارگرفته و آبستن شده. ج، وِساق، مَواسِق، مواسیق برخلاف قیاس. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقه واسق، شترمادۀ باردار. حامل. ج، واسقات و وساق، و برخلاف قیاس مواسق و مواسیق نیز آمده است. (از اقرب الموارد)