جدول جو
جدول جو

معنی واثق - جستجوی لغت در جدول جو

واثق
اطمینان کننده، اعتماددارنده، محکم، استوار
تصویری از واثق
تصویر واثق
فرهنگ فارسی عمید
واثق
(ثِ)
ادریس بن محمد بن عمر بن عبدالمؤمن معروف به ابودبوس و ملقب به واثق، بر پسر عم خود ابوحفص عمر بن ابی ابراهیم (مرتضی) پادشاه مراکش خروج و قصد مراکش کرد. مرتضی بگریخت و به دست یکی از بستگان ادریس کشته شد. در مرآت الجنان کنیت او ابوالعلاء آمده و ابن خلکان ادریس بن عبداﷲ یوسف بن عبدالمؤمن آورده است. و ظاهراً در سنۀ 665 هجری قمری به ابودبوس معروف گشته است. (حبیب السیر ج 2 ص 583). در حاشیۀ حبیب السیر، محمدتقی تستری می نویسد: در یازدهم محرم 665 هجری قمری ابوالعلاء ادریس معروف به ابی دبوس که ملقب به واثق بود بر (ابوحفص) خروج کرد و مرتضی را در دهۀ آخر ربیع الاّخر سنۀ مذکور به قتل رسانید و ایام دولت بنی عبدالمؤمن منقرض گردید. در معجم الانساب فقط سنۀ 667 هجری قمری در برابر نام او آمده و در طبقات سلاطین اسلام دوران حکومت او از 665 تا 667 هجری قمری است. رجوع به ابوالعلاءالواثق ادریس شود
لغت نامه دهخدا
واثق
(ثِ)
اعتماددارنده. (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطمئن: به همّت بلند و عقل کامل برزویه واثق گشتند. (کلیله و دمنه). چون مزاج این باشد به چه تأویل خردمند بدان واثق تواند بود. (کلیله و دمنه).
گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم.
خاقانی.
واثق تو بدانکه چون برانگیزی
در حملۀ تست عروهالوثقی.
(؟).
همی آمد تا از لمغان بگذشت واثق بحول و قوت خویش و مستظهر به کثرت سواد و غلبۀ حشم و اجناد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 35). سوم نوبت به عادت سابق واثق و ایمن باشد و چون قصاب او را بگیرد و محکم ببندد بهیچگونه هراس و خوف بدو راه نیابد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 180). چون ابوالحارث این احوال بشنید به آن واثق شد و بر آن اعتمادکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 185). پادشاه را بر خیانت کسی واقف مگردان مگر آنکه بر صحت آن قول بکلی واثق باشی. (گلستان).
فرستی مگر رحمتی بر پیم
که بر کردۀ خویش واثق نیم.
سعدی (بوستان چ یوسفی، ص 181).
امید به لطف عمیم بزرگانی که این کتاب را در مطالعه آورند واثق دارد. (جامع التواریخ رشیدی).
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کشش چو نبود از آنسو چه سود کوشیدن.
حافظ.
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی.
حافظ.
، استوار. (تاج العروس) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (ابوالفتوح رازی) (ناظم الاطباء). محکم:
ای بکرده اعتماد واثقی
بر دم و بر چاپلوسی فاسقی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
واثق
اعتماد دارنده، مطمئن، اطمینان کننده
تصویری از واثق
تصویر واثق
فرهنگ لغت هوشیار
واثق
((ثِ))
اطمینان دارنده، استوار، محکم
تصویری از واثق
تصویر واثق
فرهنگ فارسی معین
واثق
مترادف: ، پایدار، ثابت، محکم، مطمئن، معتمد
متضاد: نامطمئن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وامق
تصویر وامق
(پسرانه)
دوست دارنده، عاشق، عاشق عذر، نام مردی که عاشق عذرا بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اوثق
تصویر اوثق
محکم تر، استوارتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وثاق
تصویر وثاق
اتاق، خانه، برای مثال دوش سرمست آمدم به وثاق / با حریفی همه وفا و وفاق (انوری - ۲۶۹)، خیمه، سراپرده، مسکن، منزل
فرهنگ فارسی عمید
(ثِ)
ثابت و پیوسته، در یکجا پاینده، آب پیوسته روان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
تیز از شمشیر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). شمشیر تیز و برّان. هر تیغ تیزی. (ناظم الاطباء) ، انه لوادق السنه، یعنی وی پرخواب است در هر جایگاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
خانه. (کشف) (لطایف) (غیاث اللغات). حجره و سرا. این کلمه که در نظم و نثر فارسی آمده و اغلب آن را عربی گمان کنند و به کسر واو خوانند، کلمه ترکی است به ضم واو. در اصل به معنی خیمه و خرگاه بوده و آن همان است که ما امروزه اطاق میگوئیم و می نویسیم و در ترکی استانبولی ادا گویند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). کازیمیرسکی نیز این کلمه را ترکی داند:
آلودۀ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نان است.
انوری.
دوش سرمست آمدم به وثاق
با حریفی همه وفا و وفاق.
انوری.
از زرکش و ممزج و اطلس وثاق من
چون خیمۀ خزان و شراع بهار کرد.
خاقانی.
شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی
که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید.
خاقانی.
آن شعاع آفتاب اندر وثاق
قرص او اندرسپهر چارطاق.
مولوی.
آن جهان است اصل این پر غم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق.
مولوی.
ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت.
سعدی.
ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود.
حافظ.
- وثاق پیرزن، خانه و حجره ای است که پیرزنی در درون دولتخانه و بارگاه انوشیروان داشت و هر چند انوشیروان از او خواست که به قیمت اعلی بخرد او نفروخت. (برهان) :
طاق ایوان جهانگیرو وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
هرچیز که بدان چیزی را بندند مانند ریسمان و بند و قید و زنجیر. (ناظم الاطباء) : فشدّوا الوثاق فاما مناً بعد و اما فداءً. (قرآن 44/47)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دوست دارنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). نعت از مقه. دوستدار. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ)
جمع واژۀ موثق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به موثق شود، جمع واژۀ میثاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به میثاق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
با یکدیگر استواری کردن. (زوزنی). بهم استوار کردن. (دهار). با یکدیگر استوارکردن در چیزی. (آنندراج). تعاهد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثِ)
هم وثاق و متحد. (ناظم الاطباء). معاهد. (از اقرب الموارد). رجوع به مواثقه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام مردی که بر عذرا عاشق بود. (غیاث اللغات) :
ابر بارنده ز بر چون دیدۀ وامق شود
چون به زیرش گل رخان چون عارض عذرا کند.
ناصرخسرو.
چو همت آمد هر هشت داده به جنت
چو وامق آمد هر هفت کرده به عذرا.
خاقانی.
خاقانی ایم سوختۀ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان.
خاقانی.
انده گسار من شد و انده به من گذاشت
وامق چه کرد زانده عذرا من آن کنم.
خاقانی.
حجله همان است که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست.
نظامی.
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است.
مولوی.
وامقی بود که دیوانۀ عذرائی بود
منم امروز و توئی وامق و عذرای دگر.
سعدی.
خطا گفتم به نادانی که چون شوخی کند عذرا
نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید.
سعدی.
کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من که ندیده ست روی عذرا را.
سعدی.
عذراصفت است چهرۀ گل
چون وامق عاشق است بلبل.
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(مِ)
یکی از اصطلاحات بازی نرد و آن داوی است که بر یازده کشند. (از برهان قاطع).
، کنایه از عاشق:
جمال خلق لطیفش به صورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
نیشابوری از شاعران دورۀ صفوی بود و چهل سال از عمر خود را در مجاورت نجف گذراند و سپس به تبریز رفت و در سال 940 هجری قمری درگذشت از اوست:
خوبان غم عشق و دل بیداد چه دانند؟
بیدادگران قاعده داد چه دانند.
(از صبح گلشن ص 578) (از قاموس الاعلام ترکی)
نام سرداری که در سال 391 هجری قمری مدعی امارت بصره شد. (از معجم الانساب ص 66)
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
منسوب است به واثق خلیفۀ عباسی. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
پربرگ. (المنجد). بابرگ. (ناظم الاطباء). درخت پربرگ. (از اقرب الموارد) ، خوشبرگ. (المنجد). و رجوع به وارقه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ناقۀ بارگرفته و آبستن شده. ج، وساق، مواسق، مواسیق برخلاف قیاس. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقه واسق، شترمادۀ باردار. حامل. ج، واسقات و وساق، و برخلاف قیاس مواسق و مواسیق نیز آمده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ)
ثقه تر. مطمئن تر. (غیاث) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از وثاق
تصویر وثاق
بند و قید، گرفتاری خانه، حجره و سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارق
تصویر وارق
از ریشه پارسی پر برگ بر گناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واثر
تصویر واثر
پایا
فرهنگ لغت هوشیار
دوست دارنده، داویازده در بازی نرد (بازی نرد) داوی باشد که بریاده کشند، یکی ازدوره های ملایم موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوثق
تصویر اوثق
درست تر محکمتر استوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواثق
تصویر مواثق
متحد، معاهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواثق
تصویر تواثق
بهم استوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وامق
تصویر وامق
((مَ))
نام عاشق عذرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وثاق
تصویر وثاق
((وِ یا وُ))
خانه، اطاق، حرم سرا
فرهنگ فارسی معین
اقامتگاه، خانه، ماوا، مسکن، منزل، اردوگاه، خرگاه، خیمه، بند، ریسمان، زنجیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلداده، شیدا، شیفته، عاشق، فریفته، مفتون
فرهنگ واژه مترادف متضاد