جدول جو
جدول جو

معنی وابستن - جستجوی لغت در جدول جو

وابستن
(غَ جَ / جِ کَ دَ)
بازبستن. مؤلف آنندراج گوید: مرکب است از وا که به معنی گشاده است و بستن که ضد آن است و این بر کسی یا چیزی مستعمل میشود که از یک سو گشاده و آزاد و از طرف دیگر بسته و پیوسته باشد همچون درآمدن مردی در گروهی و شمردن خود را از آن گروه یا منسوب داشتن خود را به خاندانی یا وانمودن خود را از مردمان شهری و کشوری چه اینهمه به ظاهر گشاده و آزادند مگر در نهان یک گونه بستگی دارند، در تازی نسبت و منسوب و انتساب باشد. (از فرهنگ فرنگ و ترکتازان هندی ازآنندراج). اما باید دانست که ’وا’ در این ترکیب مزید مقدم است بستن، متصل ساختن، بند کردن:
در این دوران گرت زین به پسندند
زهی پشمین به گردن وانبندند.
نظامی.
، اصطلاحی است در قمار: بستن و وابستن. رجوع به بازبستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وارستن
تصویر وارستن
بازرستن، بازرهیدن، رها شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
ویژگی آنچه مربوط و متعلق به چیز دیگر است، مرتبط، خویش، نزدیک، فامیل، نیازمند، بسته مثلاً زندگی او وابسته به آن قرص بود
فرهنگ فارسی عمید
(طَ / طِ زَ دَ)
بازجستن. فراجهیدن، در عقب نشستن. (ناظم الاطباء) ، واپس جستن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. (آنندراج). ج، وابستگان، در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمورین سیاسی اطلاق میشود. و وقتی این کلمه با مضاف الیه استعمال شود معنی آن فرق خواهد کرد مثل وابستۀ نظامی یا وابستۀ تجارتی، فرهنگستان این کلمه را بجای آتاشه برگزیده است. (مصوبات فرهنگستان) ، منسوب. منتسب: وابستۀ فلان، از کسان او. منسوب بدو، خویش سببی. خویش غیرنسبی. یکی از کسان کسی. کس. پیوند، نوکر و سایر منسوبان.
- وابستۀ تجارتی، کارگزار و عامل تجارتی دولتی در سفارت خانه وی در مملکت دیگر.
- وابستۀ فرهنگی، نماینده و عامل امور معارفی دولتی در سفارت خانه وی در مملکت دیگر.
- وابستۀ نظامی، کارگزار و عامل نظامی دولتی در سفارت خانه وی در مملکت دیگر
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ رَ تَ)
جستجو و تفحص نمودن. جستجوی چیز گمشده کردن. (آنندراج). بازجستن و جستجو کردن چیزی را پس از غایب بودن و تفحص نمودن از چیز گمشده. (ناظم الاطباء). تفقد. (زوزنی) (ترجمان قرآن عادل بن علی). تفحص کردن. تفتیش. واپرسیدن:
چو واجستیم از آن صورت که حال است
رصد بنمود کاین معنی محال است.
نظامی.
آتش عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو.
عراقی همدانی.
و رجوع به تفحص و واپرسیدن و واجست و تفقد و بازجستن شود
لغت نامه دهخدا
(گَدی دَ)
وارهیدن. رها شدن. خلاص یافتن. آزاد شدن. رستن:
سلاح من ار با منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون
به تیغ نبردی ترا خستمی
وزین گفت بیهوده وارستمی.
فردوسی.
دست و پایی زدیم در نگرفت
پشت پایی زدیم و وارستیم.
ابن یمین.
رجوع به رستن و وارهیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
مربوط، پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا بستن
تصویر وا بستن
مربوط کردن مرتبط ساختن باز بستن: (درین دوران گرت زین به پسندند زهی پشمین بگردن وا نبندند) (نظامی. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارستن
تصویر وارستن
رهاشدن خلاص شدن: (بتیغ نیروی ترا خستمی وزین گفت بیهوده وارستمی)، آزاده گردیدن حریت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
((بَ تِ))
مربوط، منسوب، خویشاوند، مأمور دولتی که سفارت آن دولت در کشور دیگر وظایفی را انجام دهد، اتاشه، بازرگانی مأمور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور بازرگانی رسیدگی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
مربوطه، آتاشه، متعلق، مربوط، رابط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
متّكلٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
Dependent, Dependently
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
dépendant, de manière dépendante
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
依赖的 , 依赖地
دیکشنری فارسی به چینی
وابسته، مرتبط با
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
وابستہ , منحصر
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
พึ่งพา , อย่างขึ้นอยู่กับ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
tergantung, secara bergantung
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
תלוי , תָּלוּי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
依存的 , 依存的に
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
의존적인 , 의존적으로
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
tegemezi, kwa utegemezi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
bağımlı, bağımlı bir şekilde
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
নির্ভরশীল , নির্ভরশীলভাবে
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
आश्रित , आश्रित रूप से
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
abhängig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
afhankelijk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
залежний , залежно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
зависимый , зависимо
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
zależny, zależnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
dependiente, dependientemente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
dependente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از وابسته
تصویر وابسته
dipendente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی