جدول جو
جدول جو

معنی هیضل - جستجوی لغت در جدول جو

هیضل
(هََ ضَ)
گروه مردم باسلاح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، لشکر بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). لشکر بسیاری که کار آنان در جنگ یکی باشد. (از اقرب الموارد) ، جمل ٌ هیضل ٌ، شتر شگرف دراز بزرگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیضه
تصویر هیضه
قی و اسهال
اسهال، دفع مدفوع به صورت شل و آبکی که منجر به کم شدن آب بدن می شود، شکم روش، بیرون روه، شکم روه، زحیر، رانش، تردّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیل
تصویر هیل
هل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، لاچی، هال، خیربوا، قاقله، شوشمیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیکل
تصویر هیکل
پیکر انسان، مجسمه یا حیوان، تنه، کنایه از انسان یا حیوان درشت و تنومند، صورت ظاهری، تعویذی که به بازو یا عضوی از بدن می بستند، معبد، بتخانه، برای مثال چنان دان که این هیکل از پهلوی / بود نام بتخانه ار بشنوی (عنصری - ۳۶۲)، تصویر
فرهنگ فارسی عمید
(هََ / هَِ کَ)
بتخانه. (برهان) (مهذب الاسماء). عبادت خانه ترسایان که در آن صور و تماثیل باشد. بتخانه است به زبان پهلوی. (لغت نامۀاسدی). خانه ترسایان که در آن پیکر مریم علیها سلام باشد. (منتهی الارب). کلیسیای ترسایان. بهارخانه. بتکده. دارالاصنام. بیت الصنم. (منتهی الارب). پرستشگاه بت. بیت الصور. (مفاتیح خوارزمی). بیت النار. آتشکده. معبد. بتخانه. مولانا جلال دوانی گوید: هیکل به معنی صورت و پیکر و حکماء خانه ای چند میساختند در طالعهای خاص در آن خانه طلسمات نقش میکردند بنام کواکب سبعه و آن خانه ها را تعظیم میکردند و عبادت مینمودند و میرغیاث الدین منصور به معنی بدن آورده اما در عربی نیز این لفظ را آورده و به هیاکل جمع بسته اند:
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی.
عنصری.
تو گفتی هیکل زردشت گشته ست
ز بس لاله همه صحرا سراسر.
لبیبی.
- هیکل الروم، هیکل روم، نام بتخانه ای که در روم بوده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا.
خاقانی.
- هیکل النار، آتشکده.
، تعویذ. حرز. دعا که به بازو بندند چشم زخم را:
حور را حرز و هیکل است آن خط
که سنائی بر آن نهاد نمط.
سنائی.
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت
هم به تعویذده شعبده گر باز دهید.
خاقانی.
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام.
خاقانی.
خاص از برای وسوسۀ دیو نفس را
شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی.
سعدی.
- هیکل کردن، چون حمائل بندی، حلقه ای را از یک سوی دوش به زیر بغل جانب مقابل بردن: قرآن را هیکل کردن، حمایل کردن قرآن خرد. (یادداشت مؤلف).
- هیکل وار، همانند هیکل. حمایل وار:
دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز
هشت حرفش هفت هیکل واردر بر ساختند.
خاقانی.
، نقش و تصویر. نقش و نگار:
بر آن لوح چون خط یونانیان
چهل حرف و شش هیکل اندر میان.
اسدی (گرشاسبنامه ص 188).
- هیکل بستن، کستی بستن. زنار بستن. به کمر بستن بندی که نزد زرتشتیان کشتی یا کستی نام دارد و برهمنان و ترسایان زنار اصطلاح کرده اند:
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرودآمد آنجا و هیکل ببست.
فردوسی.
- ، کنایه از مردن و وفات یافتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شکستن استخوان از پس جبر. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). باز شکستن استخوان را بعد گرفتگی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). کسر بعد از جبر. (بحر الجواهر) ، سرگین انداختن مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، بازگردان کردن بیماری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). دردی بر دردی. (بحر الجواهر). هیض مرض، گرفتار کردن بیماری کسی را پی در پی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معروف است و به عربی قاقلۀ صغار میگویند، (برهان)، دوایی است که به هندی الایچی سفید نامند، ظاهراً این معرب هیل است که به یای مجهول باشد و به عربی قاقلۀصغار را گویند، (غیاث اللغات)، هل، هیل بوا، خیربوا، (یادداشت مؤلف) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
فلفل و میخک و بزباز و کبابه ی چینی
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار،
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(هََ طَ)
نام بلاد ماوراءالنهر است از بخارا و سمرقند و خجند و مابین اینها. (معجم البلدان) ، اهل طخرستان، قومی از ترک و خلج. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قومی از هند که ایشان را شوکت و منزلتی بود. هیاطل و هیاطله مانند آن است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ طَ)
روباه. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ثعلب. (اقرب الموارد) ، گروهی اندک از مردم که با آنها غزا نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ قَ)
شترمرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). ظلیم. (اقرب الموارد) ، سوسمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ کَ)
مقصود از هیکل در بیشتر مواضع کتاب مقدس هیکل اورشلیم است که در کوه سوریا بنا شده بود و شباهت چادر جماعت میداشت و در کتاب مقدس سه هیکل مذکور است. اول هیکل سلیمان میباشد. داود اراده داشت که هیکلی از برای خداوند بسازد اما خداوند وعده فرمود که پسرش سلیمان آن هیکل را تمام خواهد کرد. دوم هیکل زروبابل. کوروش پادشاه ایران در سال 536 قبل از میلاد امر فرمودکه بعضی از یهود اسرای بابل مراجعت کنند علیهذا عده کثیری با زروبابل که حکمران ایشان بود مراجعت نمودند در سال دومین بنای هیکل ثانی را گذاشت. سوم هیکل هیردیس. پس از آنکه هیکل زروبابل تخمیناً 500 سال برپا بود آثار خرابی در او پیدا شد و باعث گردید که هیردیس اعظم آن را تعمیر فرماید. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(هََ ضَ لَ)
زن ضخم میانه سال یا چهل ساله. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، ناقۀ بسیارشیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، شتر مادۀ سطبراندام درازای کلان سال. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده اشتربزرگ. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، گروه مردم سلاح پوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). گروه مردمان. (مهذب الاسماء) ، بانگ و خروش های مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). اصوات مردم. (اقرب الموارد). بانگ مردمان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(هََ کَ)
هیأت. صورت و تنه مردم. (برهان). صورت و شکل. (غیاث اللغات). ریخت. کالبد. پیکر. (منتهی الارب). صورت و شخص. ج، هیاکل. (اقرب الموارد) :
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم.
ناصرخسرو.
بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی.
ناصرخسرو.
روح القدس براقش وزقدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش.
خاقانی.
تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار.
نظامی.
پس چو آهن گرچه تیره هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی.
مولوی.
- بدهیکل، بی اندام. سخت زشت و کریه اندام: بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. (گلستان).
- خوش هیکل، زیبا. قشنگ. باندام.
- دیوهیکل، به شکل و ریخت و صورت دیو:
ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست.
سعدی.
- هیکل خاکی غبار، کنایه از جسد و قالب آدمی باشد. (برهان) (آنندراج).
- هیکل دار،باهیکل. جسیم. درشت. تنومند. ضخیم.
، هر بنای بلند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هر بنایی که عظیم و رفیع باشد. (برهان) ، هر حیوان ضخیم و طویل. (اقرب الموارد). هر حیوانی که گنده و جسیم و ضخیم باشد. (برهان). خر بزرگ. (مهذب الاسماء). جثۀ بزرگ و اسب درازجسم. (غیاث اللغات). اسب دراز ضخیم. (منتهی الارب).
- فرس هیکل، مرتفع. (اقرب الموارد).
- هیکل رضوان، بهشت. کنایه از بهشت است. (برهان) (آنندراج).
، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب). گیاهی که دراز و بزرگ و رسیده باشد و همچنین است درخت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). واحد آن هیکله است. (اقرب الموارد) ، شکوه
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آنچه فروریزد از ریگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
گرد پراکنده روشنی آفتاب که در خانه نمایان گردد. معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هضل
تصویر هضل
بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
هیضه در فارسی ریتاک پاییزی، بد گواری، اندوهگساری (ریتاک وبا) اسهال شدید توام با استفراغ در اثر سوء تغذیه بطور انفرادی دراشخاص عارض میشود وبصورت همه گیر در نمی آید وبای پائیزی ثقل سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیکل
تصویر هیکل
صورت و تنه مردم، ریخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیضه
تصویر هیضه
((هَ ض))
اسهال شدید همراه استفراغ بر اثر سوءهاضمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیکل
تصویر هیکل
((هَ کَ))
بنای مرتفع، انسان یا حیوان تنومند، جایی در کنیسه که مراسم قربانی را در آن به جا می آورند، بت خانه، جمع هیاکل
فرهنگ فارسی معین
اندام، بالا، بدنه، پیکر، تن، تنه، جثه، ریخت، شکل، قامت، قد، بتخانه، بت، معبد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گشنیز
فرهنگ گویش مازندرانی