جدول جو
جدول جو

معنی هیضاء - جستجوی لغت در جدول جو

هیضاء
(هََ)
کوره. (منتهی الارب). گروهی از مردم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ)
زنی که بحالت حیض باشد. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابیض. (از اقرب الموارد). زن سپیدپوست، آفتاب. (منتهی الارب). آفتاب بعلت سپیدی آن. (از لسان العرب) (از تاج العروس). مهر. خور. خورشید. شمس. شارق. ذکا. بوح. شرق. (یادداشت مؤلف)، نقره. (از ذیل اقرب الموارد) .سیم: یا صفراء یا بیضاء غری غیری. (از سخنان علی بن ابیطالب (ع))، کاغذ سفید. (ناظم الاطباء). اما این معنی در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد.
- ابوالبیضاء، شخص سپیدچهره. و سیاه را ابوالجون خوانند. (از لسان العرب).
- الید البیضاء، حجت با برهان. (از لسان العرب).
- ، قدرت. (از اقرب الموارد). قبضه و تصرف. (ناظم الاطباء).
- ، نعمت. (از اقرب الموارد) : لفلان عندی ید بیضاء، ای نعمه. (ناظم الاطباء).
- ، دستی که بدون سؤال و منت بخشد و شرف عطا داشته باشد. (از لسان العرب). و یقال: له الید البیضاء. (اقرب الموارد). رجوع به ید بیضا شود.
، زمین ویران، از آن جهت که چون رستنی در آن نیست سفید مینماید. (از لسان العرب). زمین ویران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین ناکشته. (مهذب الاسماء). الخراب من الارض. (تاج العروس). در حدیث است: کانت لهم (لحمیر) البیضاء و السوداء و فارس الحمراء و الجزیه الصفراء، منظور از بیضاء زمین ویران است و از سوداء زمین آبادان و از جزیهالصفراء طلا. (از لسان العرب).
- ارض بیضاء، زمین بی گیاه یا زمینی که رهگذری بر آن نگذشته باشد. (از لسان العرب).
، بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. واطلاق بیضاء بر داهیه و بلا بر سبیل تفاؤل باشد همچنانکه عرب مارگزیده را سلیم خوانند. (از تاج العروس)، دام صیاد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)، گندم و جو تازۀ بی پوست. (منتهی الارب)، گندم. (از لسان العرب) (از تاج العروس)، جو، یا جو بی پوست و جو ترش و یا نوعی از جو که میان جو و گندم است و پوست ندارد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). رجوع به مادۀ سلت در همان کتاب شود، دیگ. (از لسان العرب) (منتهی الارب).
- ام بیضاء، کنایه از دیگ است. (از لسان العرب).
، فلان ابیض و فلانه بیضاء، درنزد عرب کنایه است از پاکی شرف و ناموس از پلیدی و آلودگی. (از لسان العرب) (از تاج العروس)، (اصطلاح صوفیه) عقل اول است و وجود بیاض است و عدم سواد و بعضی از عرفا گفته اند که عقل اول بیاضی است که در آن هر معدومی آشکار گردد و سوادی است که هر موجودی در آن منعدم شود. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بیضاءالبصره که نام دیگرش المخیس است نام زندان بصره بوده است و عبیدالله بندیان را در آن بند میکرده. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع)
ثنیه التنعیم بمکه. (از معجم البلدان). عقبه التنعیم. (تاج العروس)
نام زمینی پر آب و نخل پائین تر از ثاج و بحرین. (از معجم البلدان)
نام شهر حلب (در سوریه) به سبب سفیدی خاک آن. (از معجم البلدان)
خانه عبیدالله بن زیاد بن ابیه در بصره. (از معجم البلدان)
عقبه ای در جبل المناقب. (از معجم البلدان) (تاج العروس)
نام چهار قریه بمصر: 1- در کورۀ شرقی مصر. 2- قریه ای که نام دیگرش منیهالحرون و واقع است در نزدیکی المحله از کورۀ جزیره قوسنیا (قویسنا). (تاج العروس). 3- قریه ای از کورۀ حوف رامسیس میان قاهره و اسکندریه در مغرب نیل. 4- قریه ای در اطراف اسکندریه. (از معجم البلدان)
دراسفید (که بعداً بدین صورت معرب گردید). نام شهری معروف در فارس است. (از معجم البلدان). رجوع به بیضا شود
شهری در بلاد خزر در پشت باب الابواب. (از معجم البلدان). همان بیضا پایتخت قدیم خزر است. رجوع به بیضا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
البیضاء، نام قوس (کمان) رسول الله. (امتاع ج 1 ص 105)
لغت نامه دهخدا
(کِ بَ)
خواندن شتر را به علف به لفظ هی ٔ هی ٔیا زجر کردن آن را به لفظ هاء هاء، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
علم طلسم است، (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مؤنث هیمان. (منتهی الارب). رجوع به هیمان شود، دشت بی آب و بی نشان و بی راه. (منتهی الارب) (آنندراج). بیابان که در آن آب نبود. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، بیماریی است شتر را که به آشامیدن آب باران فراهم به بیابان حادث گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس) : ناقه هیماء، شتری که به مرض هیام مبتلی باشد. (از اقرب الموارد). ج، هیام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و هیمی ̍. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جنگ و کارزار. (از اقرب الموارد). رجوع به هیجا شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
کوهی است سیاه به مکه. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مؤنث اهیف. (اقرب الموارد) : امرأه هیفاء، زن باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اسب لاغرشکم باریک میان. (آنندراج) (منتهی الارب) : فرس هیفاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ ضْ ضا)
گروه مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، رمۀ اسبان. (ناظم الاطباء). خیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیجاء
تصویر هیجاء
جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیضاء
تصویر بیضاء
((بَ))
سفید، روشن
فرهنگ فارسی معین