جدول جو
جدول جو

معنی هیزب - جستجوی لغت در جدول جو

هیزب
(هََ زَ)
لیث هیزب، شیر توانا. (منتهی الارب) (آنندراج). الحدید. یقال: لیث هیزب، ای حدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیز
تصویر هیز
چشم چران، مخنث، بدکار، پشت پایی، بی شرم، برای مثال گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی / گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی (عسجدی - لغت نامه - هیز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیزم
تصویر هیزم
چوب خشک یا شاخۀ خشک درخت که به درد سوزاندن می خورد، هیمه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
پشت. قفا. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرحوم ادیب پیشاوری میفرمودند هیزه در نواحی پیشاور به معنی پشت و قفا است و کلمه حیز به معنی اهریمنی آن نیز از اینجا است و لفظ هیره یا حیرۀ شعر نصاب الصبیان را نیز همین کلمه میدانستند:
ریه شش قفا حیره و وجه روی
فخذ ران عقب پاشنه رجل پای.
(از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
به لغت ژند و پاژند عاقبت کار را گویند، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حیز، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، مخنث، (برهان) (فرهنگ اسدی)، بغا، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، حیز نیز گویند اما به زبان پهلوی حرف حا، کم آید، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، مخنث و پشت پائی، در فارسی ’های’ هوز با ’حای’ حطی بدل میشود، (برهان) :
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی،
عسجدی،
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ،
خطیری (از فرهنگ اسدی)،
،
به لغت پهلوی، دول گرمابه بان، (فرهنگ اسدی) (برهان)، که بدان آب بر اطراف حمام ریزند و شست و شو دهند و در این زمان به دولچه معروف است، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
آهوی نر، گاونر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ترسیدن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
وقاد. وقید. وقود. (منتهی الارب). حطب. هیمه. چوب برای سوختن. چوب خشک سوختنی. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشتۀ هیزم بدو برداشتند.
رودکی.
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالعباس (از فرهنگ اسدی).
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی.
فردوسی.
بیامد دوان پهلوان شادکام
برآورد هیزم فراوان به بام.
فردوسی.
بی وفا هست دوخته به دو نخ
بدگهر هست هیزم دوزخ.
عنصری.
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند همچنین آخ تنم.
صفار.
وانکس که بود بی هنر چو هیزم
جز درخور نار سقر نباشد.
ناصرخسرو.
دو عاشق را بهم خوشتر بود روز
دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز.
سعدی.
بعضی به کسر زاء ضبط کرده اند به استناد این بیت نظامی:
همه سختی از بستگی لازم است
چو در بشکنی خانه پرهیزم است.
نظامی.
و این بیت از مولوی:
آدمی راآدمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است.
مولوی.
و این خطا است زیرا که اختلاف توجیه جائز داشته اند فکیف که روی متحرک گردیده باشد. (آنندراج).
- هیزم دان، جای هیزم. محطب. هیزم خانه.
- هیزم سوختن:
یکی هولناک آتش افروختند
نشستند و هیزم همی سوختند.
؟
- هیزم شکاف، هیزم شکن:
هیزم شکاف پیری فرزانه گاه نزع
میگفت با قرینش و میمرد ناگزیر.
؟
- هیزم شکستن:
ترا تیشه دادم که هیزم شکن
ندادم که دیوار مسجد بکن.
سعدی.
- هیزم شکن، آنکه هیمه های بزرگ را برای سوختن به قطعات کوچک و خرد شکند:
هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب
غرچۀ هیزم شکن تبر زده یک بار.
سوزنی.
- هیزم شکنی، شغل و عمل هیزم شکن.
- هیزم فروش، حطاب. (دهار) :
گل از بوستان باده نوشان برند
خس و خارهیزم فروشان برند.
سعدی.
- هیزم کش، کسی که هیمه جمع میکند و برای سوخت فراهم می آورد. آنکه چوبهای ریزه را در آتش اندازد تا درگیرد. (آنندراج) :
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
سعدی.
- هیزم کشی، شغل و عمل هیزم کش: پیشۀ ایشان شبانی و هیزم کشی و مزدوری بودی. (فارسنامۀ ابن بلخی).
- امثال:
چوب صندل بو ندارد هیزم است.
دو هیزم را بهم بهتر بود سوز.
سعدی.
هیزم تر به کسی فروختن.
هیزم تر دود برآرد نه نور
لغت نامه دهخدا
قحبگی، رجوع به هیز شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
ابر فروهشته دامن. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر نزدیک زمین. (مهذب الاسماء) ، ریشه و پرزۀ جامه. (منتهی الارب) (آنندراج). ریشه جامه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، شرم زن که فروهشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اشک پی هم ریزان، مرد کندخاطر و عاجز و گران سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). مرد گران جان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(هََ یْ یا)
ترسان و بددل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه از وی ترسند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ترسان و بیمناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مرد بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل و هراسان. (مهذب الاسماء) ، آنکه از وی ترسند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
گوشت نرم و نازک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ یْ یِ)
ترسان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بیمناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیاب
تصویر هیاب
ترسان، بد دل، ترس انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیز
تصویر هیز
بیشرم، بدکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیب
تصویر هیب
ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیزم
تصویر هیزم
چوب خشک یا شاخه خشک درخت که بدرد سوزاندن میخورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیزم
تصویر هیزم
((هِ زُ))
هیمه، چوبی که برای سوختن به کار می رود
هیزم تر به کسی فروختن: کنایه از بدی کردن به کسی و خصومت اورا برانگیختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیز
تصویر هیز
مخنث، بدکار
فرهنگ فارسی معین
امرد، پشت پایی، کونی، مخنث، مفعول، ملو، نرم شانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب خشک، حطب، هیمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن هیزم در خواب جنگ و فتنه و غصه و غم است. هیزم یا هیمه را معبران نشان جنگ افروزی دانسته اند و شاید ریشه آن همان شعر سعدی باشد که سخن چین بدبخت هیزم کش است- میان دو کس جنگ چون آتش است. به هر حال، هیزم را فتنه و جنگ دانسته اند و چنانچه خود شما به جمع کردن هیزم ها مشغول باشید، شما جنگ افروزی و فتنه می کنید. منوچهر مطیعی تهرانی
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ناپاکی
فرهنگ گویش مازندرانی
ترسو، بزدل، کسی که در تصمیم گیری مردد است
فرهنگ گویش مازندرانی