جدول جو
جدول جو

معنی هیدکور - جستجوی لغت در جدول جو

هیدکور
(هََ دَ)
زن بسیارگوشت. هیدکر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پنهان شونده جهت فریفتن. (منتهی الارب) ، زن جوان شگرف اندام نیکوکرشمه، شیردفزک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بیت هیدکورالاساطین، سرای ثابت ستونها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیدر
تصویر هیدر
جانوری از نوع پلیپ، ساکن آب های شیرین با بدنی استوانه ای شکل و باریک و دارای چندین شاخک در یک طرف خود
فرهنگ فارسی عمید
مجموعۀ وسایلی که به منظور زینت دادن جایی مورد استفاده قرار می گیرد، در تئاتر در نمایش، پرده بزرگی که فضای داخل خانه، ساختمان، منظره و مانند آن ها را بر روی آن نقاشی می کنند و به منظور فضاسازی در صحنۀ نمایش قرار می دهند، کنایه از آنچه تنها جنبۀ نمایشی و تزئینی دارد و به کار خاصی نمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یدور
تصویر یدور
ترکیب ید با عنصر دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیکور
تصویر لیکور
نوعی نوشابۀ الکلی با مواد خوش بو و شیرۀ میوه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ)
شهری است و آن قصبۀ لوهور است از نواحی هند در سمت غزنه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِ کُرْ)
دکر. دراصطلاح نمایشنامه و سینما، مجموعۀ ساختمان و اشیا واثاثه و عوامل دیگر تزیینی در صحنۀ نمایش و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دکوراسیون شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
طریق ینکور، راه نبهره و بر غیر قصد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه پنهانی و مخفی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
طریق نیکور، راه غیر معهود و بر غیر قصد و نبهره. (ناظم الاطباء). درست آن ینکور است به تقدیم یاء بر نون. رجوع به ینکور و رجوع به اقرب الموارد و متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هیصار و هیصر شود
لغت نامه دهخدا
شعبه ای است از طایفۀ ناحیۀ سراوان از طوایف کرمان و بلوچستان و مرکب از 2000 خانوار میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ)
مشروب شیرین کرده. عرق عنبری. نوعی عرق شیرین کرده
لغت نامه دهخدا
(شیدْ وَ)
رخشنده و رخشان. در زرتشتنامه آنجا که سخن از اسب گشتاسب آمده است اسب شیدور خوانده شده یعنی روشن و درخشان. (از فرهنگ ایران باستان ص 259)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ رَ)
زن بسیارگوشت. (منتهی الارب). هیدکور. هیدکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هیدکور و هیدکر شود
لغت نامه دهخدا
(قَع ع)
نیک دراز گردیدن گیاه و انبوه و تمام شدن آن، افتادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
داس بی دندان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
و قیذحور. بداخلاق. (از اقرب الموارد). مرد بدخوی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
آنکه بیدار نشود نه در روز و نه در شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ کُ)
زن بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن جوان شگرف اندام نیکوکرشمه. (اقرب الموارد). هیدکور. هیدکوره. (اقرب الموارد) ، لبن خاثر. (اقرب الموارد). شیر دفزک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به هیدکور شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزوار است و 645 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرکّب از: بی + داور، بدون قاضی و دادرس:
چارۀ ما ساز که بیداوریم
گر تو برانی به که روی آوریم ؟
نظامی.
و رجوع به داور شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ)
موجود و مهیا:
مردم چشم کواکب ریخت از باران اشک
بحر گفتا آدم آبی ز من پیداورست.
ملاطغرا (ازآنندراج).
موی خود را بیجهت سنبل پریشان میکند
نی کسی مشاطه اش نی شانه ای پیداورست.
(از آنندراج).
چون کند در هند قصد طوف سلطان نجف
ناقۀ صالح بپیش حجره اش پیداورست.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَُ رَ)
زن جوان شگرف اندام نیکوکرشمه، زن بسیارگوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هدکر شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
بی اثر پای. که ایز بجای نگذارد. که رد پای نماندش. بی نشان پای بر زمین:
پی کور شبروی است، نه ره جسته و نه زاد
سرمست بختیی است نه می دیده و نه جام.
خاقانی.
ای مرکب عمر رفته پی کور
زآن سوی جهان هبات جویم.
خاقانی.
سیارۀ اقطاع ز خوف تو بهر صبح
پی کور نمایند ره کاهکشان را.
نظیری.
آنم که بعقل در جنون میگردم
بلهانه به هر سحر و فسون میگردم
با آنکه ره مقصد خود میدانم
پی کور بنعل واژگون میگردم.
حیاتی گیلانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناقۀ سریع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام یکی از شعب مصب یا دلتای رود کارون است و چون قسمی از آنرا گل و لای فراگرفته بدین نام موسوم شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 43)
لغت نامه دهخدا
(صَ/ صِ)
صیاد. شکارچی. آنکه کار او صید کردن است:
این وطنگاه دامیاران است
جای صیاد و صیدکاران است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ گُ)
مکار. حیله گر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لیکور
تصویر لیکور
فرانسوی میکند مشروبی الکلی که نوعی عرق شیرین کرده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکور
تصویر دکور
زیور، آذین
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه اثر پای بجای نگذارد کسی که رد پایش بجا نماند بی نشان: پی کور شبرویست نه ره جسته و نه زاد سرمست بختیی است نه می دیده و نه جام. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیکور
تصویر لیکور
((کُ))
نوشابه الکلی که در آن مواد خوشبو و شیره میوه آمیخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دکور
تصویر دکور
((دِ کُ))
مجموعه اشیاء و اثاثیه در صحنه نمایش و مانند آن، مجموعه وسایل و اثاثیه خانه
فرهنگ فارسی معین
این طور، همین گونه
فرهنگ گویش مازندرانی
برآمدگی زمینی که در کناره ی خندق باشد، مرز کناره ی خندق
فرهنگ گویش مازندرانی