جدول جو
جدول جو

معنی هیثه - جستجوی لغت در جدول جو

هیثه(هََ ثَ)
گروهی از مردم و گروه مردم آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). هیثه مانند هیشه به معنی جماعت از مردم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیضه
تصویر هیضه
قی و اسهال
اسهال، دفع مدفوع به صورت شل و آبکی که منجر به کم شدن آب بدن می شود، شکم روش، بیرون روه، شکم روه، زحیر، رانش، تردّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
خار و خاشاک که به درد سوختن بخورد، هیزم، سرشاخۀ خشک درخت
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
ترس و کار هولناک. (منتهی الارب). مخافه و ترس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
مؤنث هین. (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
روش. (منتهی الارب) (آنندراج). برای نوع است. (از اقرب الموارد). آهستگی و وقار. (منتهی الارب) (آنندراج). سکینه و وقار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ / هََ / هَِ مَ / مِ)
هیزم سوختنی. (برهان). هیزم سوختنی و به فتح نیز آمده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته.
نظامی.
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمۀ خشک.
نظامی.
گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود
مشنو که چشم آدمی از سنگ پر شود.
سعدی.
- هیمه انداختن، هیزم افکندن درون تنوری یا آتشدانی.
- هیمه خانه، جای هیمه. هیمه دان. هیزم دان. (تذکرهالملوک).
- هیمه دان، هیمه ستان. محتطب. هیمه خانه. هیزم دان.
- هیمه فروختن، هیزم فروختن.
- هیمه کش، هیزم کش. حمال حطب.
- هیمه کشی، هیزم کشی.
- هیمه کشیدن، هیزم کشیدن.
- امثال:
احمدک به هیمه نمی رفت بردندش.
چون خانه بسوزانی به هیمه درنمانی. (مثل هندی، نقل از نسخۀ خطی شاهد صادق متعلق به مهدیقلی خان هدایت).
هیمۀ تر به کسی فروختن، کنایه از مکر و حقه و تزویر کردن. (برهان) (آنندراج) :
تا کی از شور درون ای سخت جان
هیمۀ تر میفروشی با کسان.
، گوشتابه. (برهان). رجوع به هیمه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
نام بزی که زالی را بود که دوشنده اگر بر وی سختی کردی شیر دادی و الا سرون زدی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
بر وزن و معنی حیله باشد، و کلمه نیک را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ یْ یا)
امر: ما هیاته، أی ما امره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ ثَ)
چوزۀ کرکس، چوزۀ عقاب. (منتهی الارب) (آنندراج). باز شکاری و گویند جوجۀ کرکس و گویند جوجۀ عقاب. (اقرب الموارد) ، ریگ تودۀ سرخ یا زمین نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، درختی است از حمض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
از نامهای شیاطین و ازاعلام دیوان است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دختر امیرالمؤمنین علی علیه السلام است و او زوجه عبدالله بن عقیل است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
پشت. قفا. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرحوم ادیب پیشاوری میفرمودند هیزه در نواحی پیشاور به معنی پشت و قفا است و کلمه حیز به معنی اهریمنی آن نیز از اینجا است و لفظ هیره یا حیرۀ شعر نصاب الصبیان را نیز همین کلمه میدانستند:
ریه شش قفا حیره و وجه روی
فخذ ران عقب پاشنه رجل پای.
(از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
گویند که کلمه فارسی است به معنی پس گردن و قفا و استناد به شعر ابونصر فراهی کنند که گوید:
ریه شش قفا هیره و وجه روی
فخذ ران عقب پاشنه رجل پای.
لیکن کلمه هیره در هیچ جا دیده و شنیده نشده است و معنی بیت هم معلوم نیست. (یادداشت مؤلف). رجوع به حیره و قفاهیر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
زمین آسان و نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ یْ یِ نَ)
تأنیث هیّن و هین، به معنی سهل و آسان. (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود
لغت نامه دهخدا
(هی وَ / وِ)
متجدد شدن و تجدد یافتن، متبدل و متغیر گردیدن. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(هَُ ثَ)
گروه بلندآواز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَثَ)
شتر استوار درشت اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَیْ یِ ثَ)
لحیهٌ لیّثهٌ، ریش سیه سپید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شهری است به شریف یا جزیره. (منتهی الارب). چاهی است در شریف، و گویند شهری است در الجزیره. و نیز گفته اند که آن موضعی است در یمن، و همچنین ناحیه ای است در شام. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ)
اسم المره است از مصدر عیث. (از اقرب الموارد). رجوع به عیث شود، زمین نرم. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین سهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثَ / ثِ)
چرک و ریم نقره را گویند، و به عربی خبث الفضه خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هیضه در فارسی ریتاک پاییزی، بد گواری، اندوهگساری (ریتاک وبا) اسهال شدید توام با استفراغ در اثر سوء تغذیه بطور انفرادی دراشخاص عارض میشود وبصورت همه گیر در نمی آید وبای پائیزی ثقل سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
هیزم: (کافران) هیمه سقراند سگان دوزخ اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیفه
تصویر هیفه
قی و اسهال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیبه
تصویر هیبه
هیبت در فارسی ترس بیم، پرهیز، بزرگی شکوه
فرهنگ لغت هوشیار
حیز. توضیح به جای حظی صحیح نیست زیرا کلمه فارسی و بشکل هیز به های هوز باید نوشته شود. صاحب فرهنگ رشیدی گویدهیز مخنث که مردم حیز گویند و سپهر کاشانی در کتاب براهین العجم (باب یازدهم) گوید: هیز مخنث بود و اینکه حیز بجای ها حای بی نقطه نویسند غلط محض است چه این لغت پارسی است و در فارسی حای غیر منقوطه نیامده است. با این حالت صاحب بهار عجم آنرا به حای حطی ظبط کرده است وبیت ذیل را به میرزا عبدالغنی قبول نسبت داده است: حذر ز صحبت زاهد حیات اگر خواهی که حیز باشد وبزی دیر در جهان مثل است (خیام پور) اما تلفظ حاء در بعضی لهجه های ایرانی از جمله دزفول و شوشتر وجود دارد و حیز لهجه ایست در هیز توضیح، مولف برهان نویسد قفاهیر بروزن مشاهیر صورت خوب و روی نیکو را گویند و ظاهرا این اشتباه از غلط خواندن شعر نصاب بر او عارض شده در این بیت: ریه شش قفاهیره و وجه روی فخذران عقب پاشنه رجل پای. که قفا بمعنی هیره پس گردن است و این لغتی است در فارسی قدیم و صاحب برهان هر دو کلمه را با یکدیگر ترکیب نموده و یکی پنداشته و آن را بمعنی صورت و روی خوب ظبط کرده است. توضیح، خستین بار مرحوم ادیب نیشابوری متوجه این معنی شده و هیره بیاء مجهول خواند بمعنی پشت گردن (برخی هیز بمعنی مخنث را از همین ماده دانند چنانکه پشت نیز بهر دو مهنی مزبور در فارسی استعمال شود) (برهان قاطع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیثم
تصویر هیثم
جوجه کرکس، جوجه عقاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
((هِ مِ))
هیزم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیضه
تصویر هیضه
((هَ ض))
اسهال شدید همراه استفراغ بر اثر سوءهاضمه
فرهنگ فارسی معین
چوب خشک، حطب، هیزم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شپشک بدن مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
این جا، این مکان، از هم دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی