جدول جو
جدول جو

معنی هیتن - جستجوی لغت در جدول جو

هیتن
خریدن، گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آیتن
تصویر آیتن
(دخترانه)
نزد ماه، در وجود ماه، آی (ترکی) + تن (فارسی) مهوش، مه پیکر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوتن
تصویر هوتن
(پسرانه)
خوش اندام، نیرومند، خوش اندام، نام یکی از متحدان داریوش درحمله به مغان، نام پسر ویشتاسب پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیمن
تصویر هیمن
(پسرانه)
آرام، موقر، شکیبا (نگارش کردی: همن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوتن
تصویر هوتن
خوش قامت، خوش اندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیون
تصویر هیون
شتر تندرو، شتر بزرگ، شتر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، خالۀ گردن دراز، جمل، ابل، ناقه، بعیر، اشتربرای مثال تو را کوه پیکر هیون می برد / پیاده چه دانی که خون می خورد (سعدی۱ - ۱۷۵)
اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
رها کردن، فرو گذاشتن، گذاشتن
هلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هستن
تصویر هستن
بودن، وجود داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیختن
تصویر هیختن
آهیختن، کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(تِ)
ابری که گاه ببارد و گاه نبارد. ج، هتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
به معنی شتر باشد مطلقاً و به عربی بعیر خوانند و بعضی گویند هیون شتر جمازه است و بعضی شتر بزرگ را گویند و هرجانور بزرگ را نیز گفته اند. (برهان). شتر بزرگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). شتر بزرگ جمازه. (صحاح الفرس). شتر جمازه که به رفتار تند و تیز است و سوار آن به چاپاری به منزل رسد. (آنندراج) (انجمن آرا) :
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
ز دریا به دریا نبد هیچ راه
ز اسب و ز پیل و هیون و سپاه.
فردوسی.
پراکند هر سو هیونی دوان
یکی مرد بیدار و روشن روان.
فردوسی.
هیون دوکوهه دگر ششهزار
همه بارشان آلت کارزار.
اسدی.
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی.
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است.
ناصرخسرو (از انجمن آرا) (از آنندراج).
هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن.
امیرمعزی.
تو را کوه پیکر هیون میبرد
چه دانی که بر ما چه شب میرود.
سعدی.
، اسب. (برهان) (صحاح الفرس) (لغت نامۀ اسدی) (غیاث اللغات) :
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون بر شیر و چهرش چو خون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
به لغت زند به معنی هفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ادوارد بولورلرد، رمان نویس و شاعر و سیاستمدار انگلیسی، مولد لندن (1803-1873 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(دِ یْ تُ)
از شهرهای جنوب غربی ایالت اوهایوی ممالک متحدۀ امریکا و دارای 262332 تن سکنه است و آن از مراکز صنعتی و کشتیرانی بشمار می آید. برادران رایت تجربیات هواپیمائی خود را در اینجاآغاز کردند. (1911 میلادی) (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
درودگر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ژان کنت (1770- 1848 میلادی). فیلدمارشال پروسی که در واترلو و لایپزیک شخصیت خود را نشان داد و ممتاز گردید. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دَ)
وجود داشتن و زیستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ تَ)
کشیدن. سنجیدن. (لغات شاهنامه)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ تَ)
کشیدن: دایگان کنیزک به سر چاه بودند و آب همی هیختندی. (کارنامۀ اردشیر) ، فروکشیدن.
- فروهیختن، فروکشیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
این کلمه را ناصرخسرو در شعر ذیل آورده است، اما در کتب لغت دسترس ما یافته نشد. شاید بتوان گفت که به ضرورت شعری از مصدر هیج و هیجان و هیاج عربی به معنی به خشم شدن و برانگیخته شدن و برانگیختن به صورت مورد اشاره به کار برده باشد:
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
کذب و دروغ باشد و به کسر اول هم آمده است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ شُ دَ)
گذاشتن. (برهان). نهادن. روی چیزی یا بر جایی قرار دادن:
چون درآمد آن کدیور مرد رفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
خدا در تو خوی بهشتی نهشت.
سعدی.
- فروهشتن. رجوع به فروهشتن شود.
، باقی گذاشتن. به جای گذاشتن پس از خود:
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه.
رودکی.
نهشت از دلیران خود هیچ یک
که آرند هر بادپا را به تک.
فردوسی.
همه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنکه جز نام نیکی نهشت.
فردوسی.
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت.
خیام.
نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. (گلستان) ، رهاکردن. (برهان). واگذاشتن. ول کردن:
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره رادمردی بهشت.
فردوسی.
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
به ایران به جز تخم زفتی نکشت.
فردوسی.
قیامت کسی ره برد در بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت.
سعدی.
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته قصد نو کرده.
اوحدی.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضۀ دارالسلام را.
حافظ.
- از دست هشتن، رها کردن. قطع امید کردن. ترک گفتن:
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی ؟
حافظ.
- از یاد هشتن، از دست هشتن. رها کردن. فراموش کردن:
جزیاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.
سعدی.
، روان کردن:
به جایی نخوابدعقاب دلیر
که آبی توان هشتن او را به زیر.
نظامی.
، آویختن. (برهان). رجوع به فروهشتن و فروهلیدن و هلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(هََیْ یا)
هیّان بن بیّان، کنایه از آنکه او را و پدرش را کسی نشناسد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کنایه از بی پدرومادر. رجوع به هی بن بی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هستن
تصویر هستن
وجود داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
گذاشتن، نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هختن
تصویر هختن
کشیدن، سنجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاتن
تصویر هاتن
بارنده
فرهنگ لغت هوشیار
شتر، شترجمازه، شتر بزرگ، هرجانوربزرگ، اسب. توضیح هیون اصلا یونانی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیختن
تصویر هیختن
((تَ))
برکشیدن، بیرون کشیدن شمشیر از نیام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیتر
تصویر هیتر
((تِ))
وسیله ای برای گرم کردن هوای مکان هایی مانند اتاق و کارخانه، اجاق برقی، بخاری برقی (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیون
تصویر هیون
((هَ))
شتر کلان، شتر تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستن
تصویر هستن
((هَ تَ))
وجود داشتن، موجود بودن، وقوع داشتن، حاصل بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
((هِ تَ))
نهادن، گذاشتن، رها کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
اجازه دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
گرفتن دریافت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی