شتر تندرو، شتر بزرگ، شتر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، خالۀ گردن دراز، جمل، ابل، ناقه، بعیر، اشتربرای مثال تو را کوه پیکر هیون می برد / پیاده چه دانی که خون می خورد (سعدی۱ - ۱۷۵) اسب
شتر تندرو، شتر بزرگ، شُتُر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، خالِۀ گَردَن دِراز، جَمَل، اِبِل، ناقِه، بَعیر، اُشتُربرای مِثال تو را کوه پیکر هیون می برد / پیاده چه دانی که خون می خورد (سعدی۱ - ۱۷۵) اسب
به معنی شتر باشد مطلقاً و به عربی بعیر خوانند و بعضی گویند هیون شتر جمازه است و بعضی شتر بزرگ را گویند و هرجانور بزرگ را نیز گفته اند. (برهان). شتر بزرگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). شتر بزرگ جمازه. (صحاح الفرس). شتر جمازه که به رفتار تند و تیز است و سوار آن به چاپاری به منزل رسد. (آنندراج) (انجمن آرا) : چگونه یابند اعدای او قرار کنون زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار. دقیقی. ز دریا به دریا نبد هیچ راه ز اسب و ز پیل و هیون و سپاه. فردوسی. پراکند هر سو هیونی دوان یکی مرد بیدار و روشن روان. فردوسی. هیون دوکوهه دگر ششهزار همه بارشان آلت کارزار. اسدی. غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم پیل زرافه گردن و گور هیون بدن. لامعی. مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است. ناصرخسرو (از انجمن آرا) (از آنندراج). هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن. امیرمعزی. تو را کوه پیکر هیون میبرد چه دانی که بر ما چه شب میرود. سعدی. ، اسب. (برهان) (صحاح الفرس) (لغت نامۀ اسدی) (غیاث اللغات) : دو بازو بکردار ران هیون برش چون بر شیر و چهرش چو خون. فردوسی
به معنی شتر باشد مطلقاً و به عربی بعیر خوانند و بعضی گویند هیون شتر جمازه است و بعضی شتر بزرگ را گویند و هرجانور بزرگ را نیز گفته اند. (برهان). شتر بزرگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). شتر بزرگ جمازه. (صحاح الفرس). شتر جمازه که به رفتار تند و تیز است و سوار آن به چاپاری به منزل رسد. (آنندراج) (انجمن آرا) : چگونه یابند اعدای او قرار کنون زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار. دقیقی. ز دریا به دریا نبد هیچ راه ز اسب و ز پیل و هیون و سپاه. فردوسی. پراکند هر سو هیونی دوان یکی مرد بیدار و روشن روان. فردوسی. هیون دوکوهه دگر ششهزار همه بارشان آلت کارزار. اسدی. غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم پیل زرافه گردن و گور هیون بدن. لامعی. مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است. ناصرخسرو (از انجمن آرا) (از آنندراج). هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن. امیرمعزی. تو را کوه پیکر هیون میبرد چه دانی که بر ما چه شب میرود. سعدی. ، اسب. (برهان) (صحاح الفرس) (لغت نامۀ اسدی) (غیاث اللغات) : دو بازو بکردار ران هیون برش چون بر شیر و چهرش چو خون. فردوسی
از شهرهای جنوب غربی ایالت اوهایوی ممالک متحدۀ امریکا و دارای 262332 تن سکنه است و آن از مراکز صنعتی و کشتیرانی بشمار می آید. برادران رایت تجربیات هواپیمائی خود را در اینجاآغاز کردند. (1911 میلادی) (از دائره المعارف فارسی)
از شهرهای جنوب غربی ایالت اوهایوی ممالک متحدۀ امریکا و دارای 262332 تن سکنه است و آن از مراکز صنعتی و کشتیرانی بشمار می آید. برادران رایت تجربیات هواپیمائی خود را در اینجاآغاز کردند. (1911 میلادی) (از دائره المعارف فارسی)
این کلمه را ناصرخسرو در شعر ذیل آورده است، اما در کتب لغت دسترس ما یافته نشد. شاید بتوان گفت که به ضرورت شعری از مصدر هیج و هیجان و هیاج عربی به معنی به خشم شدن و برانگیخته شدن و برانگیختن به صورت مورد اشاره به کار برده باشد: اگر نادان خریدار دروغ است تو با نادان مکن همواره هیجن. ناصرخسرو
این کلمه را ناصرخسرو در شعر ذیل آورده است، اما در کتب لغت دسترس ما یافته نشد. شاید بتوان گفت که به ضرورت شعری از مصدر هیج و هیجان و هیاج عربی به معنی به خشم شدن و برانگیخته شدن و برانگیختن به صورت مورد اشاره به کار برده باشد: اگر نادان خریدار دروغ است تو با نادان مکن همواره هیجن. ناصرخسرو
گذاشتن. (برهان). نهادن. روی چیزی یا بر جایی قرار دادن: چون درآمد آن کدیور مرد رفت بیل هشت و داسگاله برگرفت. رودکی. تو حاصل نکردی به کوشش بهشت خدا در تو خوی بهشتی نهشت. سعدی. - فروهشتن. رجوع به فروهشتن شود. ، باقی گذاشتن. به جای گذاشتن پس از خود: پس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هشت زنده نه رمه. رودکی. نهشت از دلیران خود هیچ یک که آرند هر بادپا را به تک. فردوسی. همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز نام نیکی نهشت. فردوسی. چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت. خیام. نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. (گلستان) ، رهاکردن. (برهان). واگذاشتن. ول کردن: سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره رادمردی بهشت. فردوسی. چو قیصر که فرمان یزدان بهشت به ایران به جز تخم زفتی نکشت. فردوسی. قیامت کسی ره برد در بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بهشت. سعدی. دل به بازارها گرو کرده کهنه را هشته قصد نو کرده. اوحدی. در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. - از دست هشتن، رها کردن. قطع امید کردن. ترک گفتن: از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی ؟ حافظ. - از یاد هشتن، از دست هشتن. رها کردن. فراموش کردن: جزیاد تو در خاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی. سعدی. ، روان کردن: به جایی نخوابدعقاب دلیر که آبی توان هشتن او را به زیر. نظامی. ، آویختن. (برهان). رجوع به فروهشتن و فروهلیدن و هلیدن شود
گذاشتن. (برهان). نهادن. روی چیزی یا بر جایی قرار دادن: چون درآمد آن کدیور مرد رفت بیل هشت و داسگاله برگرفت. رودکی. تو حاصل نکردی به کوشش بهشت خدا در تو خوی بهشتی نهشت. سعدی. - فروهشتن. رجوع به فروهشتن شود. ، باقی گذاشتن. به جای گذاشتن پس از خود: پس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هشت زنده نه رمه. رودکی. نهشت از دلیران خود هیچ یک که آرند هر بادپا را به تک. فردوسی. همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز نام نیکی نهشت. فردوسی. چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت. خیام. نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. (گلستان) ، رهاکردن. (برهان). واگذاشتن. ول کردن: سوی مرزدارانْش نامه نوشت که خاقان ره رادمردی بهشت. فردوسی. چو قیصر که فرمان یزدان بهشت به ایران به جز تخم زفتی نکشت. فردوسی. قیامت کسی ره بَرَد در بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بهشت. سعدی. دل به بازارها گرو کرده کهنه را هشته قصد نو کرده. اوحدی. در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. - از دست هشتن، رها کردن. قطع امید کردن. ترک گفتن: از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی ؟ حافظ. - از یاد هشتن، از دست هشتن. رها کردن. فراموش کردن: جزیاد تو در خاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی. سعدی. ، روان کردن: به جایی نخوابدعقاب دلیر که آبی توان هشتن او را به زیر. نظامی. ، آویختن. (برهان). رجوع به فروهشتن و فروهلیدن و هلیدن شود