جدول جو
جدول جو

معنی هیا - جستجوی لغت در جدول جو

هیا
(هََ)
از حروف ندا است برای بعید و اصل آن ایا است به معنی یا، ای. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هیا
(هی یا)
لغتی است در ایّا. (از اقرب الموارد). رجوع به ایّا شود
لغت نامه دهخدا
هیا
باهم، باهمدیگر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهیا
تصویر مهیا
حاضر، آماده، مستعد، شایسته، مناسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیاکل
تصویر هیاکل
هیکل ها، پیکر انسان ها یا مجسمه ها یا حیوان ها، تنه ها، کنایه از انسانها یا حیوانات درشت و تنومند، صور ظاهری، تعویذی که به بازو یا عضوی از بدن می بستند، معبدها، بتخانه ها، تصویرها، جمع واژۀ هیکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیاهو
تصویر هیاهو
داد و فریاد، غوغا، جار و جنجال، داد و بیداد، داد و قال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیاج
تصویر هیاج
برانگیختن، کارزار کردن، جنگ کردن، کارزار
فرهنگ فارسی عمید
(هََ یْ یا)
رجل هیّار، مرد سست. (منتهی الارب). ضعیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ یْ یا)
آماده شده. ساخته شده. کار راست و نیکو کرده شده. شکرده شده. مهیاء (م ه ی ی ء) . آماده. حاضر و آماده. راست. ساخته. مستعد. برساخته. سیجیده. آراسته. معدّ. حاضر. شکرده. (مجمل اللغه). آسغده: اجابت کرد و مهیا شد امیرالمؤمنین از برای ایستادگی در آن کاری که به او حواله نمود خدا. (تاریخ بیهقی ص 311).
ویران دگر ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را.
ناصرخسرو.
وانگه کزین مزاج مهیا جدا شوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
ناصرخسرو.
ملک جوان است و شهریار جوان است
کار مهیا و امر و نهی روان است.
مسعودسعد (دیوان ص 45).
مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد
داده ست بدو ملک مهیا و مهنا.
مسعودسعد.
هرچیز که خواهی همه از دهر میسر
هر کام که جوئی همه از بخت مهیا.
مسعودسعد.
بدو باید پیوست... آنگاه... انابت مفید نباشد نه راه بازگشتن مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن مسموع. (کلیله و دمنه).
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.
خاقانی.
بر دل موئین و جان مؤمنش
مهرچهردین مهیا دیده ام.
خاقانی.
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی
حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند.
خاقانی.
کس نیست در ده ارچه علفخانه ای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند.
خاقانی.
قومی به سمرقند مقام ساخته و ساز وعدت تمام ساخته مستعد و مهیااند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 11). مهیا فرماید از برای وی در این عزا راجحۀ صبر جمیل را چنانکه در غزا فاتحۀ نصر جلیل را. (ترجمه تاریخ یمینی).
به دل بترک وفا گفت و ترک گریه به چشم
ببین که کرد مهیا دگر چه کار بمن.
درویش واله هروی.
- مهیا داشتن، آماده و حاضر داشتن:
وان چنگ گردون وش سرش ده ماه نو خدمتگرش
ساعات روز و شب درش مطرب مهیا داشته.
خاقانی.
ملک را خنده گرفت... پس بفرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و بدلخوشی برود. (گلستان). تا برقرار ماضی مهیا دارند. (گلستان).
- مهیا شدن، آماده شدن. بساختن. مستعد شدن.حاضریراق شدن. کمر بستن. آستین برچیدن. آستین برزدن. ساخته بودن، تقطیر، مهیا شدن برای کارزار. تکور. تشمر. مهیا شدن برای کار:
داد خرد بده که جهان ایدون
از بهر عقل و عدل مهیا شد.
ناصرخسرو.
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهیا.
ناصرخسرو.
بیا تا بقا را مهیا شویم
که آنجای بس ناخوش و بینواست.
ناصرخسرو.
- مهیا کردن، آماده کردن. تیار کردن. اعداد. ساختن. برساختن:
مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان
که هریک جدولی بوده ست کز دریای او آمد.
خاقانی.
مهیا کند روزی مار و مور.
سعدی (بوستان).
- مهیا گردیدن، دم آماده گشتن و دست دادن فرصت:
بیدلی را که دمی با تو مهیا گردد
قیمت هر دو جهان نیمۀ آن یک دم نیست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام موضعی است به باب دمشق. (منتهی الارب). جایگاهی به باب دمشق و بدان بیت لهیا گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قریه ای است از اقلیم بانیاس از اعمال دمشق. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آنچه بیفتد و فرودریده شود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بانگ وفریاد کردن، مهایطه، (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)، نزدیک گردیدن، دور شدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، ضعیف و ناتوان شمردن، (از اقرب الموارد)، هایط هیاطاً فلاناً، استضعفه، (اقرب الموارد)،
اضطراب و رفت و آمد: هم فی هیاط و میاط، أی اضطراب و مجی ٔ و ذهاب، (اقرب الموارد)،
دیوار کشیدنی بلند گرداگرد شهر باشد، (فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(کِ بَ)
خشک شدن نبات، (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (اقرب الموارد)، زرد و خشک گردیدن گیاه، (منتهی الارب) (آنندراج)، انگیخته شدن، (تاج المصادر) (منتهی الارب)، انگیخته شدن جنگ، (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی)، برانگیختن، (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)، لازم و متعدی استعمال میشود، (منتهی الارب) (آنندراج)، کارزار و کشش کردن، (منتهی الارب)، مضطرب شدن و به حرکت درآمدن دریا، (از اقرب الموارد)، جوش زدن خون و جز آن، (منتهی الارب) (آنندراج)، نشأه شدن شتران، (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)، مست شدن شتران، به خشم شدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، خشم گرفتن، حرکت دادن شتران را به شب بسوی آب و علف، شجاع شدن و حمله ور گردیدن، (از اقرب الموارد)،
- یوم هیاج، روز جنگ
لغت نامه دهخدا
(هََ یْ یا)
ترسان و بددل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه از وی ترسند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیاج
تصویر هیاج
جنگ کردن، برانگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیات ظلمانیه جسمانیه
تصویر هیات ظلمانیه جسمانیه
یازند تار تنانی زبانزد فرزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیات نوریه
تصویر هیات نوریه
یازند شیدین زبانزد فرزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیاطله
تصویر هیاطله
خلجیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیاکل
تصویر هیاکل
جمع هیکل، اندامها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیام
تصویر هیام
شیفتگی شیدایی شوریدگی شوریدگان شیفتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیاهو
تصویر هیاهو
هنگامه، غوغا، قال مقال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیات ظلمانیه
تصویر هیات ظلمانیه
یازند تار گواژ فتاد های نه گانه زبانزد فرزانی (فتاد عرض)
فرهنگ لغت هوشیار
شکل، پیکر، وضع طرز صورت ظاهر: باید که داعی برهیت جمیله باشد، مراد از هیات در کلمات شیخ اشراق همان عرض است در کلمات فلاسفه مشا. ناصرخسرو گوید: اماهیات آن است که اشخاص بدان ازیکدیگر جداشوند خاصه اندر مردم باآنکه بصورت همه یکی اند. یا هیات ظلمانیه. مراد اعراض جسمانی است که مقولات نه گانه عرض باشد، یا هیات ظلمانیه جسمانیه. مراداعراض جسمانیه اند. یا هیات نوریه. مراد انوار عرضیه است، علمی است که بحث از احوال ستارگان یعنی بحث از وضع آنها نسبت بیکدیگر و شکل آنها و قوانین ثابت حرکت آنها می نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیاب
تصویر هیاب
ترسان، بد دل، ترس انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
آماده شده، ساخته شده، مستعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیا
تصویر دهیا
سخت بسیار شدید: داهیه دهیاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
((مُ هَ یّ))
آماده، آماده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیاج
تصویر هیاج
((هِ))
برانگیختن، کارزار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیات تحریریه
تصویر هیات تحریریه
گروه نویسندگان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هیات
تصویر هیات
انجمن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
آماده
فرهنگ واژه فارسی سره
پیکر، ریخت، شکل، قیافه، هیئت، عرض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آماده، تهیه، حاضر، سازمند، فراهم، مستعد، معد، بسیجیده
متضاد: نامهیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابکل
فرهنگ گویش مازندرانی