جدول جو
جدول جو

معنی هکاع - جستجوی لغت در جدول جو

هکاع
(هَُ)
سرفه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خواب که بعد ماندگی آید، و خواهانی جماع از اینجاست. (منتهی الارب). خواب پس از تعب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هکاع
سرفه، خواب خستگی، خواهانی ورن گایخواهی
تصویری از هکاع
تصویر هکاع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

جبان، ترسو، ترسنده، (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، بددل، (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (صحاح اللغه)، آزمند، بسیار حریص، (آنندراج) (دهار)، سست، ضعیف، (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، جزع کننده، جزوع، (نشوء اللغه العربیه) (ناظم الاطباء) : رجل هاع لاع، مرد ترسو و جبان و آزمند و بددل و سست و ضعیف و جزع کننده و جزوع، (از اقرب الموارد) (نشوء اللغه العربیه) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ عَ)
ناشکیبا گشتن. (منتهی الارب). جزع، خوار شدن. (اقرب الموارد) ، فروتنی نمودن. (منتهی الارب). خشوع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
متهم باشد، (لغت فرس اسدی چ مرحوم اقبال ص 228 از حاشیۀ نسخۀ نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
مردی بددل: رجل کاع، (مهذب الاسماء)، بددل و سست، (منتهی الارب)، مرد بددل شونده، ج، اکعاء، (ناظم الاطباء)،
استخوان بند دست به طرف انگشت ابهام که آن را زند اعلی گویند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ تَ)
انتشار، (اقرب الموارد)، منتشر شدن، قی کردن، (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
غفلت و فراموشی از اندوه یا بیماری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
به اصطلاح یونانیان، ربه النوع شکار. (از تعلیقات نصرالله فلسفی بر ترجمه تمدن قدیم فوستل د کولانژ)
لغت نامه دهخدا
(هََ کْ)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش کوهک شهرستان جهرم است که در باختر بخش در تنگ هکان واقع گردیده و هوای آن گرم و آب مشروب دهستان از باران است و در آب انبارها نگهداری میشود. یک چشمۀ آب شیرین هم در چهارهزارگزی دهستان وجود دارد. محصول عمده بخش غله، خرما، برنج، لیمو و تنباکوی معروف هکان است که به مرغوبیت شهرت دارد. این دهستان از سه آبادی قلات و کناردان و دهکده تشکیل شده و جمعاً 1100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
آرمیدن زیر درخت و جای گرفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فرودآمدن به قوم بعد شام. (منتهی الارب). فرودآمدن به قوم پس از فرارسیدن شامگاه. (از اقرب الموارد) ، نگونسار افتادن بر زمین. (منتهی الارب) ، رفتن. یقال:ماادری أین هکع، یعنی نمیدانم کجا رفت. (از منتهی الارب) ، سرفیدن شتر. (منتهی الارب). این معنی در اقرب الموارد برای مصدر هکع و هکاع آمده است، فروهشتن شب تاریکی خود را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، باز شکسته شدن استخوان بعد درستی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ زَ عَ)
سخت حریص شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(هََ زْ زا)
شیر که در شکار بسیار شکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مرد ضعیف بددل. (غیاث از صراح اللغه) ، منفرد. (اقرب الموارد) : ما فی الجعبه الا سهم هزاع، در کیش به جز یک تیر نیست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَعْ وَ طَ)
شتابان و مضطربانه رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جمع واژۀ هبع. شتر بچگانی که در آخر نتاج زاده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به هبع شود
لغت نامه دهخدا
(هََ عِ)
رکب هجاع، بر سر خود رفت. (منتهی الارب) (آنندراج). این کلمه مصحف است و صحیح آن هجاج (ه ج / ج ) میباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به هجاج شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
تأنیث لکع. (منتهی الارب). زن فرومایه. (دهار) ، (نعت از لکع) بندۀ نفس. لئیم. خوار
لغت نامه دهخدا
(لُ)
اسب زید بن عباس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
درختی است از خار ماورای عض و عضاه که بیخ آن در تابستان خشک نشود و آن باریک است و ضعیف، از این رو در عرب آدم ضعیف را به شکاع نسبت کنند و گویند: کأنه عود شکاعاً. رنگ برگ آن سبز و رنگ شاخه هایش برخی سرخ و برخی زرد است و به پارسی گزگاو گویند. (از تذکرۀ صیدنۀ ابوریحان بیرونی). گرم است به درجۀ اول و خشک به دویم، ملازه و آماس معده و قروح و خون از بر برآمدن را مفیداست. (نزهه القلوب). و رجوع به شکاعا و شکاعی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بیماری سینۀ اسب و شتر. (منتهی الارب). بیماریی است که در سینۀ اسبان و شتران پدید آید و آن چون ’خبطه’ و زکام است انسان را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هناع
تصویر هناع
گردن درد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاع
تصویر هاع
آزمند، بد دل، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزاع
تصویر هزاع
تک، تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکاع
تصویر لکاع
کویک باد بزنی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاع
تصویر شکاع
آفتاب پرست از گیاهان کافیلو
فرهنگ لغت هوشیار
بکن، انجام بده
فرهنگ گویش مازندرانی