جدول جو
جدول جو

معنی هوس - جستجوی لغت در جدول جو

هوس
خواهش نفس، مرادف هوا، نوعی جنون، دیوانگی، سبکی عقل
هوس کردن: ( به چیزی میل پیدا کردن، آرزومند چیزی شدن
تصویری از هوس
تصویر هوس
فرهنگ فارسی عمید
هوس
(کَ رَ)
نوعی از رفتار که بر زمین تکیه کنان روند. (منتهی الارب) ، نرم راندن. (تاج المصادر) ، کوفتن. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) ، شکستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، به شب گشتن. (منتهی الارب). به شب گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نیک خوردن. (تاج المصادر) (از اقرب الموارد) ، سخت خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تباهی کردن گرگ در گله. (از اقرب الموارد) ، گرد گردیدن. (منتهی الارب). در گرد چیزی گردیدن. (از اقرب الموارد) ، رفتن بر زمین به اعتمادی سخت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هوس
(هََ سَ)
دهی است از بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 390 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، میوه و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
هوس
(هََ وَ)
نوعی از جنون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هلاک. (اوبهی) ، خواهش و آرزو و ریژ وهوا و آرزوی نفس. (ناظم الاطباء). پویه. بویه. میل. هوا. خواست دل. میل و خواهش موقت و ناپایدار. در تداول فارسی به معنی خواهش است بی استحکام و از روی سبکی بی رویت و فکر. هر میل و خواهش بی سابقه و گذرا. صاحب آنندراج گوید: خام و فربه از صفات او است و با لفظافتادن و پختن و پیمودن و کردن و بردن و داشتن و آمدن به کار رود و شواهدی بر گفتۀ خود آرد: این چه هوس است که ایشان می گویند. (تاریخ بیهقی).
مجلس وعظرفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.
سنائی.
هوس فضول به خاطر ایشان راه یابد. (کلیله و دمنه).
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
خاک بیزان هوس بی روزی اند
چشم و دل زین خاکدان دربسته به.
خاقانی.
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره.
نظامی.
مرا چون مخزن الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی.
نظامی.
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کآتش زده ست اندر هوس.
مولوی.
پیرمردی زن جوان می خواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.
ابن یمین.
، شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش نفسانی. مقابل ارادۀ عقلانی:
جست از جایگه آنگاه چو خناسی
هوس اندر سر و اندر دل وسواسی.
منوچهری.
یاد بتان تا کی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم.
خاقانی.
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمی آید.
عطار.
عنفوان شبابم غالب و هوی و هوس طالب. (گلستان).
ترک دنیا ز شهوت است و هوس
پارسایی نه ترک جامه وبس.
سعدی.
غزل از روی هوس بود و مدایح ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس.
ابن یمین.
، عشق:
هست بر عاشق پوشیده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد.
خاقانی.
تا به امروز مرا در سخن این شور نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی.
سعدی.
به هرچه درنگرم پیش روی، او بینم
که دید در همه عالم بدین صفت هوسی.
سعدی.
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است.
اوحدی.
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو.
حافظ.
، اشتیاق و شوق چیزی. (ناظم الاطباء) : امیر مرد فرستاد که ختلان بدو دهند و آن هوس در دل وی مانده است. (تاریخ بیهقی). تا هوس سجاده بر آب افکندن پیش خاطر آورم. (کلیله و دمنه).
خاک درت را هر نفس بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس تخم تمنا ریخته.
خاقانی.
من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس
من چراغ عقل و آنان روزکوران هوا.
خاقانی.
مرا ذخیره همین یک رشید بود از عمر
نتیجۀ شب و روزی که در هوس بگذشت.
خاقانی.
، دیوانه شدن. عشق مفرط داشتن.
- به هوس آمدن، هوس کردن و خواستن چیزی از روی تمایل نفسانی. خواستن چیزی را که ضرورت ندارد.
- به هوس آوردن، هوس و میل چیزی رادر دیگری پدیدار کردن. به هوس انداختن.
- به هوس افتادن، هوس کردن.
- به هوس انداختن، به هوس آوردن.
- صاحب هوس، کسی که هوسی دارد و خواهش نفسانی در او بیدار شده است:
اینجا شکری هست که چندین مگسان اند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند.
سعدی.
- هوس آمدن کسی را، به هوس افتادن. هوس کردن:
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید.
سعدی.
ترکیب ها:
- هوس آباد. هوس آمدن. هوسانه. هوس انگیز. هوس باختن. هوس باز. هوس بازی. هوس بردن. هوس پختن. هوس پیرای. هوس پیشه. هوس جفت. هوس خانه. هوس داشتن. هوس ران. هوس رانی. هوس رسیده. هوسکاری. هوس کردن. هوس گویی. هوسناک. هوسناکی. هوسنامه. رجوع به هریک از این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
هوس
(هََ وِ)
گشن تیزشهوت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هوس
هوا و هوس باشد، (برهان) :
در قدح کن ز حلق بط خونی
همچو روی تذرو و چشم خروس
رزم بر بزم اختیار مکن
هست ما را به خود هزاران هوس،
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
هوس
نوعی از جنون، هلاک، خواهش و آرزوی نفس، خواهش موقت و ناپایدار
تصویری از هوس
تصویر هوس
فرهنگ لغت هوشیار
هوس
((هَ وَ))
میل، آرزو، شهوت، خواهش نفس
تصویری از هوس
تصویر هوس
فرهنگ فارسی معین
هوس
شهوت، میل، هوی، اشتیاق، تمایل، خواهش، رغبت، سودا، شوق، مطمع، میل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هوس
شهوةً
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به عربی
هوس
Whim
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به انگلیسی
هوس
caprice
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به فرانسوی
هوس
جدا، دور
فرهنگ گویش مازندرانی
هوس
변덕
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به کره ای
هوس
capriccio
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
هوس
capricho
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به پرتغالی
هوس
capricho
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
هوس
kaprys
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به لهستانی
هوس
каприз
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به روسی
هوس
примха
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به اوکراینی
هوس
gril
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به هلندی
هوس
Laune
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به آلمانی
هوس
सनक
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به هندی
هوس
heves
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
هوس
খেয়াল
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به بنگالی
هوس
خواہش
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به اردو
هوس
ความตามอารมณ์
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به تایلندی
هوس
keinginan
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
هوس
גַּחֲמָה
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به عبری
هوس
気まぐれ
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به ژاپنی
هوس
心血来潮
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به چینی
هوس
tamaa
تصویری از هوس
تصویر هوس
دیکشنری فارسی به سواحیلی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(هََ وَ سَ)
رجاء. رجی. میل کاذب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ناحیتی است خرد به دیلمان از دیلم خاصه. (حدود العالم). از نواحی بلادجبل در پشت طبرستان و دیلم. (معجم البلدان). نام ولایتی است از مازندران مشهور به رودسر. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
جدا شدن، سوا شدن
فرهنگ گویش مازندرانی