جدول جو
جدول جو

معنی هوجیین - جستجوی لغت در جدول جو

هوجیین
جدا کردن دانه از مواد زاید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوآیین
تصویر نوآیین
نوپدید آمده، نوباوه، زیبا، آراسته، بدیع، برای مثال نوای تو ای خوب ترک نوآیین / درآورد در کار من بینوایی (منوچهری - ۱۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنجیدن
تصویر هنجیدن
کشیدن، برکشیدن، بیرون کشیدن، برآوردن
برهنجیدن: کشیدن، گستردن، برای مثال چنان که مرغ هوا پر و بال بر هنجد / تو بر خلایق بر پر مردمی بر هنج (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
دهی است از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین که در 15 هزارگزی جنوب شرقی آوج قرار دارد و جایی کوهستانی و سردسیر و دارای 1270 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، سیب زمینی، انگور، زردآلو، و کار مردم زراعت و جاجیم بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لو لَ)
ابریق. لولئین. لولهنگ. لولین. لولهین. لولنگ. آفتابۀ لوله دار که بیشتر مصرفش آبخانه است. اگرچه ظاهر آن است که لولین به یک یاء بر وزن روئین باشد مرکب از لوله و ’ین’ که کلمه نسبت است و لوله چیزی است مخروطی شکل که با ظرف وصل کنند و آن را نایژه به نون نیز خوانند. (آنندراج) :
ساقی قدح ماء معین تو کجاست
آن آینۀ خدای بین تو کجاست
خواهم که طهارتی دهم باطن را
آن لوله شکست لولیین تو کجاست.
داعی انجدانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ همیان. (منتهی الارب). رجوع به همیان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ تَ)
بیرون کشیدن و برآوردن. (برهان).
- برهنجیدن، گستردن. (یادداشت مؤلف). گشودن:
چنان که مرغ هوا پرّ و بال برهنجد
تو بر خلایق بر، پرّ مردمی برهنج.
ابوشکور.
- ، بیرون آمدن:
دل اندر مهر می برهنجد از تن
چنان چون سنگ مغناطیس و آهن.
فخرالدین اسعد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو آ)
زیبا. آراسته. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به آئین. (فرهنگ فارسی معین). نوآئین:
نوروز جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین.
کسائی.
به پیشش بتان نوآئین به پای
تو گفتی بهشت است کاخ و سرای.
فردوسی.
یک توده شارهای نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نوآئین به ده درم.
فرخی.
نوای تو ای خوب ترک نوآئین
درآورد در کار من بینوائی.
منوچهری.
فسانه گرچه باشد نغز و شیرین
به وزن و قافیه گردد نوآئین.
فخرالدین اسعد.
دگر دید شهری نوآئین به راه
کهی نزد او سرش بر اوج ماه.
اسدی.
یکی جشن نوآئین کرده بد شاه
که بد درخورد آن دیهیم و آن گاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز هر چهار نوآئین تر و بدیعتر است
نگار من که زمانه چو او ندید نگار.
مسعودسعد.
مهربان داشتم نوآئینی
چینیی بلکه دردبرچینی.
نظامی.
ببینید کز هر دو پیکر کدام
نوآئین تر آید چو گردد تمام.
نظامی.
، بدیع. (فرهنگ اسدی ص 379). شگفت. طرفه. (اوبهی). آنکه به طرزی تازه جلوه گر شده باشد. (از رشیدی). جالب توجه:
کمان را بیفکند و زوبین گرفت
به زوبین شکار نوآئین گرفت.
فردوسی.
همی راند با رومیان نیکبخت
پی دیدن آن نوآئین درخت.
فردوسی.
پیاده شد از اسب سالار نو
درخت نوآئین پر از بار نو.
فردوسی.
شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ
پر زرّ کشیده است و فراخ (؟) است و نوآئین.
عماره (از فرهنگ اسدی).
همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست
همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ.
فرخی.
گفتم به روز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نوآئین بری توان.
فرخی.
مرا نوآئین باغی است روی آن بت روی
که زآسمان چو دگر باغها نخواهد نم.
فرخی.
بدید آن درخت نوآئین به بار
چو باغی براز گونه گون میوه دار.
اسدی.
بسی هدیه های نوآئینش داد
همیدون یکی گاو زرینش داد.
اسدی.
وامروز پاک باز ز من بربود
آن حله های خوب نوآئینم.
ناصرخسرو.
در حسرت آن عنبر و دیبای نوآئین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد.
سنائی.
مغنی بیار آن نوای غریب
نوآئین تر از نالۀ عندلیب.
نظامی.
، نوپدیده آمده. (اوبهی) (فرهنگ خطی) (برهان قاطع) (فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). جدید. تازه. مستحدث. نو. نوظهور:
نمانی دگرگون به هر گوشه ای
درفشی نوآئین و نو توشه ای.
فردوسی.
ز کین نوآئین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن.
فردوسی.
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نوآئین یکی پیشگاه.
فردوسی.
، نوباوه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، که شیوۀ تازه و بدیع دارد. که روش نو و تازه دارد. مبدع. مبتکر:
هرچه زیور بود نوروز نوآئین آن همه
برد بر گلهای باغ وراغ نوروزی به کار.
فرخی.
نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
سرودی گفت کوسان نوآئین
در او پوشیده حال ویس و رامین.
فخرالدین اسعد.
، شایسته. پسندیده. مطلوب. خوب. مرغوب. به آئین:
گر نام نکوباید و کردار نوآئین
دارند بحمداللّه و هستند سزاوار.
فرخی.
لاجرم سلطان امروز بدو شادتر است
هم بدین حال نوآئین و بدین بخت جوان.
فرخی.
نواگر شدند آن پریچهرگان
نوآئین بود ماه در مهرگان.
نظامی.
ای گرامی تر ز دانش وی نوآئین تر ز دین.
قطران (از انجمن آرا).
سراینده هر یک دگرگون سرود
سرودی نوآئین تر از صد درود.
نظامی.
، بدعت. مبتدع. رسم بد. بی رسم. (یادداشت مؤلف) :
دو کار است هر یک به نفرین و بد
گزاینده رسمی نوآئین و بد.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
، جوان:
نوآئین یکی شاه بنشاندند
سراسر بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
بتان را به شاه نوآئین نمود
که بودند چون گوهر نابسود.
فردوسی.
روارو برآمد که بگشای راه
که آمد نوآئین گو تاج خواه.
فردوسی.
، نورسیده. تازه پا. که هنوز سروسامانی نیافته است:
جان شهربند طبع و خرد ده کیای تو
در خوان این غریب نوآئین چه مانده ای ؟
خاقانی.
جان را به فقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا.
خاقانی.
، خوشبخت. بختیار:
بدو گفت رستم که ای پهلوان
نوآئین و نوساز و فرخ جوان.
فردوسی.
دلم خواهد ولی بختم نسازد
نوآئین آنکه بخت او را نوازد.
نظامی.
نوآئین ترین شاه آفاق بود
نوازادۀ عیص اسحاق بود.
نظامی.
، شخصی که آئین تازه و رسم نوی احداث کند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مبدع. (ناظم الاطباء)،
{{اسم مرکّب}} آراستگی و زینت خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، نو آیین، راه و روش تازه و بدیع. (انجمن آرا) (آنندراج). رسم تازه. عادت نو. (ناظم الاطباء). آئین نو، دین جدید. (فرهنگ فارسی معین). آئین و مذهب تازه
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ هاون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هاون و هاوون شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
گیاهی است برگ آن شبیه کاهو و خاردار و بر زمین نزدیک و دانۀ آن سیاه و در تابستان سرخ می گردد مانند رنگ خون و به عربی آن را حمیرا گویند. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(نِ کَ دَ)
برکشیدن و بیرون کشیدن، پیدا شدن و آمدن. (برهان). رجوع به هوختن شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 372 تن سکنه، آب آن از کوهستان و محصول عمده اش غله و توتون و کار دستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دَ)
تعقل کردن. (برهان). تعقل و تفکر کردن در کاری. (آنندراج) (انجمن آرا) ، به زبان پهلوی خشک شدن: بهوشید، خشک شد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان فراشبند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، در 82 هزارگزی غرب فیروزآباد، بر کنار راه فراشبند به کازرون، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 880 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات و خرما و تنباکو، شغل مردمش زراعت و باغداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هنجیدن
تصویر هنجیدن
بیرون کشیدن و بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هو زین
تصویر هو زین
مسلح به سلاح خوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوخیدن
تصویر هوخیدن
هوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همایین
تصویر همایین
جمع همیان، از ریشه پارسی همیان ها از اربندها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوآیین
تصویر نوآیین
زیبا، آراسته، نوپدید آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجدین
تصویر موجدین
جمع موجد در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجرین
تصویر موجرین
جمع موجر، سلاک دهندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لولیین
تصویر لولیین
آفتابه گلی ابریق. یا لولهنگ اش آب میگیرد (برمیدارد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنجیدن
تصویر هنجیدن
((هَ دَ))
برکشیدن، بیرون کشیدن، پوست کندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوشیدن
تصویر هوشیدن
تصور کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
جدا کردن، سوا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا کردن دانه از مواد زاید، ورچین کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جوشیدن، جوش زدن زبان و دهان، برفک دهان، رشد یکدست و سریع
فرهنگ گویش مازندرانی
لولهنگ، آفتابه
فرهنگ گویش مازندرانی
لگد کردن، پایمال کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بریدن قطع کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پختن
فرهنگ گویش مازندرانی
دویدن، تاخت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شتابان و با آزمندی به سوی چیزی رفتن، کتک زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کندن
فرهنگ گویش مازندرانی
بیرون کردن، راندن
فرهنگ گویش مازندرانی