جدول جو
جدول جو

معنی هنیش - جستجوی لغت در جدول جو

هنیش
بنشین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هنی
تصویر هنی
(پسرانه)
گوارا، خوب، خوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هنی
تصویر هنی
گوارا، برای مثال مطلب، گر توانگری خواهی / جز قناعت که دولتی ست هنی (سعدی - ۹۸)، با گوارایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنیز
تصویر هنیز
املای دیگر واژۀ هنوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیش
تصویر نیش
نوک هر چیز نوک تیز مانند سوزن، خنجر و نشتر، در علم زیست شناسی عضوی از بدن حشرات گزنده از قبیل عقرب، زنبور و مار که زهر خود را به وسیلۀ آن داخل بدن انسان می کنند، در علم زیست شناسی چهار دندان نوک تیز جلوی دهان انسان، دو در بالا و دو در پایین، انیاب، دهان، کنایه از سخن گزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیش
تصویر هیش
هیچ، ناچیز، اندک، بیهوده، معدوم، هر
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ یِ)
تأثیر و اثر داده شده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
رجل هنیع، مرد کج قامت، مرد پست و کوتاه گردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بر وزن و معنی هیچ است که لاشی ٔ و معدوم باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
امروز در این دور دریغی نخورد هیش
از عدل تو یک سوخته بر عدل عمربر،
سنایی،
هرکه آمد هرکه آید میرود
این جهان محنت سرایی بیش نیست
احمد جامی تو را پندی دهد
آخرت را باش دنیا هیش نیست،
احمد ژنده پیل (از آنندراج)،
،
بافته ای را گویند از کتان که بیشتر در بلاد هندوستان بافند، آهن جفت و آن آهنی باشد که زمین را به آن شیار کنند، (برهان) (انجمن آرا)، خیش
لغت نامه دهخدا
(هََ نی ی)
خوشگوار و گوارنده. (غیاث). هنی ٔ:
محلش سنی باد و دولت هنی
جهانش رهی باد و گردون غلام.
مسعودسعد.
لشکر او از خصب آن قلعه به مرتعی هنی و مربعی سنی رسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان را آن فتح سنی و نجح هنی تمام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی).
روزی بی رنج می دانی که چیست
قوت ارواح و ارزاق هنی است.
مولوی.
در نظر دشمنان نوش نباشد هنی
وز قبل دوستان نیش نباشد گزند.
سعدی.
مطلب گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتی است هنی.
سعدی.
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی تر میرسد روزی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
کردن. (منتهی الارب) : ذهبت و هنیت، کنایه از رفتم و کاری را کردم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مبضغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). افزاری بود به صورت نیش که بدان رگ گشایند. (انجمن آرا). نیشتر. نشتر. تیغ. مفصد. مشرط. (یادداشت مؤلف) :
گفت فردانیش آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
به دیدارش هرکس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی.
فرخی.
نیش بگرفت و گفت عز علیک
اینچنین دست را که یارد خست.
عنصری.
خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
به نیش از سقبه آن ناسور یک هفته بر دارم.
سوزنی.
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشاده ای دم.
خاقانی.
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست.
خاقانی.
رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم.
خاقانی.
نیشی بداده بود زهرآلود تا سلطان را بدان فصد کند. (راحهالصدور).
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.
نظامی.
ترسم ای فصاد اگر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی.
مولوی.
طفل می ترسد ز نیش و احتجام
مادر مشفق در آن غم شادکام.
مولوی.
عاقبت درد دل به جان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.
سعدی.
مرا خود دلی دردمند است و ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش.
سعدی.
، آلت زهر ریختن کژدم و زنبور و امثالها. (سروری). سوزن گونه ای که بر دم زنبور و کژدم و بیشتر گزندگان است زدن را و زهر ریختن را. حمه. ابره. (یادداشت مؤلف) :
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش.
عنصری.
یکی چون مرغ پرنده ولیکن پرش اندیشه
یکی مانندۀ کژدم ولیکن نیش او در فم.
ناصرخسرو.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
درختی شگفت است مردم که بارش
گهی نیش و زهراست و گه نوش و شکّر.
ناصرخسرو.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
به زنبورۀ تیر زنبورنیش
شده آهن و سنگ را روی ریش.
نظامی.
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل.
مولوی.
من خود از کیدعدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی.
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته ست
نوش می خواهی هلا گر پای داری نیش را.
سعدی.
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید چه باک از نیش زنبورش.
اوحدی.
آفرینندۀ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
مکتبی.
، زهر. (سروری) (برهان قاطع) (انجمن آرا). مقابل نوش. (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، کنایۀ توهین آمیز. تعریض اهانت آمیز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش زدن در سطور ذیل شود، نوک و تیزی سر خنجر و کارد. (انجمن آرا). تیزی سر هر چیز را گویند همچو نیش کارد و خنجر. (برهان قاطع). نوک تیز خنجر و شمشیر و جز آن:
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
باباطاهر.
، نوک باریک و تنک چیزی مانند نیش قلم. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود، سک. چوب نوک تیز یا چوبی که بر نوک سیخی از آهن است راندن ستور را. (یادداشت مؤلف). سیخ. سیخونک:
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم نیش.
لبیبی.
بی جرم و جنایتی که از من دانی
چون پیر خر از نیش ز من ترسانی.
فرخی.
، دندان دراز نوک دار که به هر دو جانب دهان سباع و خوک و غیره باشد. (غیاث اللغات). آزم. ناب. یشک. دندان تیز. (یادداشت مؤلف). هر یک از چهار دندان نوک تیز جلو دهان دو عدد در بالا و دو عدد در پائین. ناب. ضرس الکلب. دندان بادام شکن. (فرهنگ فارسی معین) :
هرکه او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید بر او تا کار او یک جا کند.
منوچهری.
بانگ او کوه بلرزاندچون شیهۀ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
، در تداول، توسعاً به معنی دهان است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش باز کردن و نیش باز شدن در ترکیبات نیش در سطور بعد شود، نشان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). علامت. (ناظم الاطباء) ، علم و رایت. (ناظم الاطباء) ، نوعی خرما که آن را خرمای ابوجهل گویند. (از برهان) ، توسعاً به معنی نیش زدن هم آمده است:
نیش عقرب نه ازره کین است
اقتضای طبیعتش این است.
سعدی.
محرم کیشم نئی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نئی ز نیشم بگذر.
قاآنی.
- به نیش زدن،نیش زدن:
من خوداز کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
- به نیش کشیدن، به دندان کندن گوشت نیم پخته از استخوان و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
- ، بدندان گرفتن. در تحقیر و مزاح در مورد کسی که شخصی یا چیز مطلوب خود را بردارد و با خود برد گویند: به نیش کشید و برد، در مقام تشبیه به گربه که بچه اش را به دندان گیرد و جابجا کند.
- به نیش گرفتن، نیش زدن. گزیدن:
بشد مرد دانا پی کار خویش
گرفتند یک روز [زنبورانXXX زن را به نیش.
سعدی.
- نیش باز کردن، خنده ای خنک و بی مزه و نادلنشین کردن.
- نیش باز شدن، خندان شدن. از خوشحالی خنده کردن. لبان کسی تا بناگوش بازشدن. فراخ خندیدن به نشانۀ خوشحالی. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین).
- نیش خوردن،گزیده شدن. به نیش آزرده گشتن:
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش.
سعدی.
به نیشی که خوردم چه مایه نوش آوردم. (گلستان سعدی).
- نیش زدن، به نیشتر زدن:
سنان جور بر دل ریش کم زن
چو مرهم می نسازی نیش کم زن.
ناصرخسرو.
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش.
نظامی.
نه نیشی می زند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم.
سعدی.
شعر خون بار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
- ، گزیدن. با نیش آزردن چنانکه زنبور و عقرب. با نیش زهر در تن فروکردن چنانکه زنبور. (یادداشت مؤلف) :
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش.
نظامی.
نیش در آن زن که ز تو نوش خورد
پشم در آن کش که ترا پنبه کرد.
نظامی.
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن.
سعدی.
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند گر طلب نوش کنی.
سعدی.
بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل می زند چون کژدمی.
سعدی.
- ، سر برآوردن. دمیدن. اندکی روییدن چیزی، چون نیش زدن سبزه از خاک، یا نیش زدن شکوفه از شاخ یا نیش زدن دندان از لثه. (از یادداشت های مؤلف).
- ، به کنایت ها کسی را آزردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیش زبان زدن شود.
- نیش شکستن در دل، تحمل طعن کردن:
نوش دادم به کسان نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند.
صائب (از آنندراج).
- نیش فروبردن، نشتر زدن. نیش زدن:
جزع تو در دل هزار نیش فروبرد
لعل تو جان را هزار کار برآورد.
خاقانی.
- نیش فروزدن، نیش زدن:
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هرآنگه که نیشی به مردم فروزد.
خاقانی.
- امثال:
نوش خواهی نیش می باید چشید
لغت نامه دهخدا
(هَُ نَ فَ)
دهی است از بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. دارای 252 تن سکنه، آب آن از چشمه سار و محصول عمده اش غله، سیب، شلغم، گردو، بادام و کرچک و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هنوز. تا حال. تا اکنون. (برهان) :
که ای فر گیتی یکی لخت نیز
یکایک نبایست آمد هنیز.
فردوسی.
کسی را که درویش باشد هنیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
گریستن و نالیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حنین
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کردار است، خواه کردار نیک باشد خواه کردار بد. (برهان) (آنندراج). کنش و کردار خواه بد باشد و یا نیک. (ناظم الاطباء). کنش. با بخشش = بخشیش مقایسه شود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هَُ نَ)
مصغر هن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تباهی افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، برانگیختن، برانگیخته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نرم دوشیدن، فراهم آوردن، سخن بسیار گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، طرب کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 24هزارگزی شمال باختری شوسف واقع و جایی است کوهستانی و معتدل و دارای 66 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول عمده اش غله و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آنکه از سؤال خواهندگان خوش و شاد گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هش بش شود، مرد سست اندام و نرم. (از اقرب الموارد). هشیم، سست و نرم از هر چیز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیش
تصویر هیش
هیچ
فرهنگ لغت هوشیار
گوارا: عمر و تن تو باد فزاینده و دراز عیش خوش تنوباد گوارنده وهنی. (منوچهری)، آنچه بی رنج و بی زحمت بدست آید بی رنج: به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا ساقی که جاهل را هنی ترمیرسد روزی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
هوز، نیز همچنین بعلاوه: فاما سکنگبین بناشتابه بود وسکنگبین مربردسینه را نشاید وهنیز گفته اند که معده را ضعیف کند. توضیح از جمله مغیرات هنیز بمعنی هنوز... شاعر دری گوی باید که درین ابواب تقلید قدما نکند و در آنچ گوید از جاده دری مشهور متداول عدول جایز نشمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلیش
تصویر هلیش
نام پرنده ای مردارخوار، هلش. توضیح بنظرمی آید گونه ای کرکس باشد
فرهنگ لغت هوشیار
معبد یهودان (خصوصا)، عبادتگاه کافران (عموما) : تنها نه منم خانه دل بتکده کرده در هر قدمی صومعه ای هست و کنشتی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیش
تصویر نیش
نوک تیز مثل سوزن و خنجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنیز
تصویر هنیز
((هَ))
هنوز، نیز، هم چنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنایش
تصویر هنایش
((هَ یِ))
تأثیر، اثر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیش
تصویر نیش
هرچیز نوک تیز، عضوی که حشرات گزنده با آن می گزند، دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنی
تصویر هنی
((هَ))
گوارا، آن چه بی رنج و بی زحمت به دست آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هایش
تصویر هایش
تصدیق، تایید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنایش
تصویر هنایش
اثر، نشانه، تاثیر
فرهنگ واژه فارسی سره
نشتر، نیشتر، زخم، نوک
متضاد: نوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکی از رسوم عروسی سنتی مازندران غربی بوده استبر اساس این.، بنشین
فرهنگ گویش مازندرانی
صوتی برای راندن ماکیان، لفظی برای متوقف ساختن اسب
فرهنگ گویش مازندرانی