جدول جو
جدول جو

معنی هنوار - جستجوی لغت در جدول جو

هنوار
(هََ نْ)
هموار. (آنندراج). با اینکه آنندراج شاهدی برای این صورت آورده است، گمان میرود که تغییر حرف میم به نون خطای کاتبان است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هنار
تصویر هنار
(دخترانه)
انار (نگارش کردی: ههنار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوار
تصویر هوار
(پسرانه)
قشلاق، خیمهسلطان در قشلاق (نگارش کردی: ههوار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هشوار
تصویر هشوار
هوشیار، باهوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انوار
تصویر انوار
نورها، جمع واژۀ نور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هموار
تصویر هموار
صاف، مسطح، کنایه از موافق، مناسب، برابر، یکسان
هموار رفتن: نرم و آهسته رفتن
هموار کردن: مسطح کردن، تحمل کردن، برای مثال این درد نه دردی ست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغی ست که هموار توان کرد (صائب - لغت نامه - هموار کردن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
راه و روش، طرز و قاعده، راه، طریق، جاده، برای مثال ز هنجار دیگر درآمد به روم / فروماند گنج اندران مرز و بوم (نظامی5 - ۸۹۸)، کنایه از راه راست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنگار
تصویر هنگار
تندی و تیزی، شتاب
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ / هََ)
راه و روش و طریق و طرز و قاعده و قانون. (برهان). در سنسکریت سمکارا به معنی گشتن و گردیدن و راه است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
به آخر شکیبایی آورد پیش
که جز آن نمی دید هنجارخویش.
فردوسی.
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
گسسته پشت گرفته گریغ را هنجار.
عنصری.
خوشا راهی که باشد راه آنان
که دارند از سفر هنجار جانان.
فخرالدین اسعد.
ره و هنجار ستمکاره همه زشت است
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش.
ناصرخسرو.
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه و هنجارش.
ناصرخسرو.
قصه ای را که نظم خواهم کرد
برطرازم سخن بدین هنجار.
مسعودسعد.
چیستی ؟ مرغی، ستوری، آدمستی ؟ بازگرد
ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو؟
سنایی.
نیکان ملت را به دین یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده.
خاقانی.
دلیری است هنجار لشکرکشی
سرافکندگی نیست در سرکشی.
نظامی.
، جاده و راه راست و بعضی راه غیرجاده را هم گفته اند. (برهان) :
گرفته هر دو هنجار خراسان
بر ایشان گشت رنج راه آسان.
فخرالدین اسعد.
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من، شبدیز خال و رخش عم.
لامعی.
گر از دنیا به رنجی راه اوگیر
کز این بهترنه راه است و نه هنجار.
ناصرخسرو.
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار.
مسعودسعد.
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر.
عمعق.
چو دیدم که هنجاراو دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود.
نظامی.
وز ایشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست.
نظامی.
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد.
نظامی.
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت.
نظامی.
نهفته بازمیپرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش.
نظامی.
- بهنجار، دارای راه و روش. آشنا به رموز. ماهر:
در فسق و قمار نیز استادیم
در دیر مغان مغی بهنجاریم.
عطار.
تا بجنباند بهنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بودمن.
مولوی.
- بهنجار رفتن، درست رفتن. از راه درست و راست رفتن:
هم در سلوک گام بتدریج مینهند
هم در طریق عشق بهنجار میروند.
عطار.
- هنجار بردن، راه بردن:
هم بدین تعبیه بران که ظفر
سپهت را نکو برد هنجار.
مسعودسعد.
- هنجار بریدن، طی طریق کردن. راه پیمودن:
به قلعه ای که از او باد کم رود بیرون
به بیشه ای که در او دیو بد برد هنجار.
مسعودسعد.
هر کجا روی آری از نصرت
پیش نصرت همی برد هنجار.
مسعودسعد.
- هنجارجوی، جویندۀ راه. راه یاب:
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت بوی.
اسدی.
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی.
اسدی.
- هنجار کردن، راه پیمودن. پوییدن یا راه یافتن:... و به شب اندر آتش کردی بر میلها تا لشکر بدان هنجار راه کردندی. (مجمل التواریخ و القصص).
گر تو در دهر همدمی جویی
در ره جست کم کنی هنجار.
خاقانی.
- هنجارنمای، راه نمای. راه دان:
در راه و روش چو خضر پویان
هنجارنمای و راه جویان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
جمع واژۀ هناه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ شْ)
مرکّب از: هش، هوش + وار، پسوند اتصاف و دارندگی، (از حاشیۀ برهان چ معین)، هوشیار که نقیض بیهوش باشد. (برهان)، هشیار. هوشیار. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
آلکساندر. باستان شناس فرانسوی، مولد پاریس (1762-1839 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(شَنْ)
شلوار و ازار و زیرجامه. (ناظم الاطباء). و این صورت ظاهراًتلفظی عامیانه از شلوار باشد. رجوع به شلوار شود
لغت نامه دهخدا
(اَنْ)
رجوع به قاسم انوار شود، شادی و خرمی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (آنندراج) (برهان) ، عدالت. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَنْ)
جمع واژۀ نور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : لمعان انوار سروری در جبین او مبین گشته. (گلستان).
چراغ را که چراغی ازاو فراگیرند
فرونشیند و باقی بماند انوارش.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ظاهر گردیدن. (از اقرب الموارد). آشکار گردیدن.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان جراحی که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است. و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هشوار
تصویر هشوار
هشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
راه و روش وطریق و طرز و قاعده و قانون، راه راست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انوار
تصویر انوار
جمع نور، روشنائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منوار
تصویر منوار
شید افکن چراغ خیابان
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن، هم سطح، برابر، یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنبار
تصویر هنبار
انبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هموار
تصویر هموار
((هَ))
مسطح، صاف، نرم و آهسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنگار
تصویر هنگار
((هَ))
تندی، تیزی، شتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انوار
تصویر انوار
جمع نور، شکوفه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انوار
تصویر انوار
((اَ))
جمع نور، روشنایی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشوار
تصویر هشوار
((هُ))
هشیار، هوشیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
((هَ))
روش، طریق، قاعده، قانون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هموار
تصویر هموار
مسطح، صاف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
قاعده، رسم
فرهنگ واژه فارسی سره
رفتار، روال، روش، سیره، ضابطه، قاعده، قانون، معیار، سبک، سیاق، شیوه، جاده، راه، طریق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیوسته، تسطیح، صاف، طراز، مستوی، مستوی، مسطح، نرم، یکسان
متضاد: ناصاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وسط، میان
فرهنگ گویش مازندرانی
گویا انگار
فرهنگ گویش مازندرانی