جدول جو
جدول جو

معنی هنجارا - جستجوی لغت در جدول جو

هنجارا
الأعراف
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به عربی
هنجارا
Normatively
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به انگلیسی
هنجارا
normativement
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به فرانسوی
هنجارا
kwa njia ya kawaida
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به سواحیلی
هنجارا
in modo normativo
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
هنجارا
normativamente
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
هنجارا
normatywnie
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به لهستانی
هنجارا
нормативно
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به روسی
هنجارا
нормативно
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به اوکراینی
هنجارا
normatief
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به هلندی
هنجارا
normativ
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به آلمانی
هنجارا
নীতিগতভাবে
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به بنگالی
هنجارا
मानक रूप से
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به هندی
هنجارا
规范地
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به چینی
هنجارا
normatif bir şekilde
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
هنجارا
규범적으로
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به کره ای
هنجارا
معیاری طور پر
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به اردو
هنجارا
อย่างเป็นมาตรฐาน
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به تایلندی
هنجارا
secara normatif
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
هنجارا
normativamente
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به پرتغالی
هنجارا
規範的に
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به ژاپنی
هنجارا
באופן נורמטיבי
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غنجاره
تصویر غنجاره
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن، برای مثال روزی چو تازه دخترکی باشد / رخساره گونه داده به غنجاره (ناصرخسرو - ۲۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنرسرا
تصویر هنرسرا
آموزشگاهی که در آنجا صنعت و هنر تعلیم داده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
راه و روش، طرز و قاعده، راه، طریق، جاده، برای مثال ز هنجار دیگر درآمد به روم / فروماند گنج اندران مرز و بوم (نظامی5 - ۸۹۸)، کنایه از راه راست
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ / هََ)
راه و روش و طریق و طرز و قاعده و قانون. (برهان). در سنسکریت سمکارا به معنی گشتن و گردیدن و راه است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
به آخر شکیبایی آورد پیش
که جز آن نمی دید هنجارخویش.
فردوسی.
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
گسسته پشت گرفته گریغ را هنجار.
عنصری.
خوشا راهی که باشد راه آنان
که دارند از سفر هنجار جانان.
فخرالدین اسعد.
ره و هنجار ستمکاره همه زشت است
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش.
ناصرخسرو.
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه و هنجارش.
ناصرخسرو.
قصه ای را که نظم خواهم کرد
برطرازم سخن بدین هنجار.
مسعودسعد.
چیستی ؟ مرغی، ستوری، آدمستی ؟ بازگرد
ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو؟
سنایی.
نیکان ملت را به دین یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده.
خاقانی.
دلیری است هنجار لشکرکشی
سرافکندگی نیست در سرکشی.
نظامی.
، جاده و راه راست و بعضی راه غیرجاده را هم گفته اند. (برهان) :
گرفته هر دو هنجار خراسان
بر ایشان گشت رنج راه آسان.
فخرالدین اسعد.
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من، شبدیز خال و رخش عم.
لامعی.
گر از دنیا به رنجی راه اوگیر
کز این بهترنه راه است و نه هنجار.
ناصرخسرو.
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار.
مسعودسعد.
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر.
عمعق.
چو دیدم که هنجاراو دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود.
نظامی.
وز ایشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست.
نظامی.
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد.
نظامی.
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت.
نظامی.
نهفته بازمیپرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش.
نظامی.
- بهنجار، دارای راه و روش. آشنا به رموز. ماهر:
در فسق و قمار نیز استادیم
در دیر مغان مغی بهنجاریم.
عطار.
تا بجنباند بهنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بودمن.
مولوی.
- بهنجار رفتن، درست رفتن. از راه درست و راست رفتن:
هم در سلوک گام بتدریج مینهند
هم در طریق عشق بهنجار میروند.
عطار.
- هنجار بردن، راه بردن:
هم بدین تعبیه بران که ظفر
سپهت را نکو برد هنجار.
مسعودسعد.
- هنجار بریدن، طی طریق کردن. راه پیمودن:
به قلعه ای که از او باد کم رود بیرون
به بیشه ای که در او دیو بد برد هنجار.
مسعودسعد.
هر کجا روی آری از نصرت
پیش نصرت همی برد هنجار.
مسعودسعد.
- هنجارجوی، جویندۀ راه. راه یاب:
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت بوی.
اسدی.
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی.
اسدی.
- هنجار کردن، راه پیمودن. پوییدن یا راه یافتن:... و به شب اندر آتش کردی بر میلها تا لشکر بدان هنجار راه کردندی. (مجمل التواریخ و القصص).
گر تو در دهر همدمی جویی
در ره جست کم کنی هنجار.
خاقانی.
- هنجارنمای، راه نمای. راه دان:
در راه و روش چو خضر پویان
هنجارنمای و راه جویان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از غنجاره
تصویر غنجاره
سرخیی که زنان در روی مالند گلگونه غازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجاره
تصویر بنجاره
فروشنده غله برای اردو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
راه و روش وطریق و طرز و قاعده و قانون، راه راست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
((هَ))
روش، طریق، قاعده، قانون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنجارین
تصویر هنجارین
رسمی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بهنجار
تصویر بهنجار
عادی، طبیعی، نرمال، معمولی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
قاعده، رسم
فرهنگ واژه فارسی سره
رفتار، روال، روش، سیره، ضابطه، قاعده، قانون، معیار، سبک، سیاق، شیوه، جاده، راه، طریق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روش درست
فرهنگ گویش مازندرانی