جدول جو
جدول جو

معنی هنجار - جستجوی لغت در جدول جو

هنجار
راه و روش، طرز و قاعده، راه، طریق، جاده، برای مثال ز هنجار دیگر درآمد به روم / فروماند گنج اندران مرز و بوم (نظامی5 - ۸۹۸)، کنایه از راه راست
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
فرهنگ فارسی عمید
هنجار
(هَِ / هََ)
راه و روش و طریق و طرز و قاعده و قانون. (برهان). در سنسکریت سمکارا به معنی گشتن و گردیدن و راه است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
به آخر شکیبایی آورد پیش
که جز آن نمی دید هنجارخویش.
فردوسی.
همی شدند به بیچارگی هزیمتیان
گسسته پشت گرفته گریغ را هنجار.
عنصری.
خوشا راهی که باشد راه آنان
که دارند از سفر هنجار جانان.
فخرالدین اسعد.
ره و هنجار ستمکاره همه زشت است
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش.
ناصرخسرو.
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه و هنجارش.
ناصرخسرو.
قصه ای را که نظم خواهم کرد
برطرازم سخن بدین هنجار.
مسعودسعد.
چیستی ؟ مرغی، ستوری، آدمستی ؟ بازگرد
ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو؟
سنایی.
نیکان ملت را به دین یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده.
خاقانی.
دلیری است هنجار لشکرکشی
سرافکندگی نیست در سرکشی.
نظامی.
، جاده و راه راست و بعضی راه غیرجاده را هم گفته اند. (برهان) :
گرفته هر دو هنجار خراسان
بر ایشان گشت رنج راه آسان.
فخرالدین اسعد.
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من، شبدیز خال و رخش عم.
لامعی.
گر از دنیا به رنجی راه اوگیر
کز این بهترنه راه است و نه هنجار.
ناصرخسرو.
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار.
مسعودسعد.
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله
نه هرگز شنیده کس الله اکبر.
عمعق.
چو دیدم که هنجاراو دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود.
نظامی.
وز ایشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست.
نظامی.
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد.
نظامی.
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت.
نظامی.
نهفته بازمیپرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش.
نظامی.
- بهنجار، دارای راه و روش. آشنا به رموز. ماهر:
در فسق و قمار نیز استادیم
در دیر مغان مغی بهنجاریم.
عطار.
تا بجنباند بهنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بودمن.
مولوی.
- بهنجار رفتن، درست رفتن. از راه درست و راست رفتن:
هم در سلوک گام بتدریج مینهند
هم در طریق عشق بهنجار میروند.
عطار.
- هنجار بردن، راه بردن:
هم بدین تعبیه بران که ظفر
سپهت را نکو برد هنجار.
مسعودسعد.
- هنجار بریدن، طی طریق کردن. راه پیمودن:
به قلعه ای که از او باد کم رود بیرون
به بیشه ای که در او دیو بد برد هنجار.
مسعودسعد.
هر کجا روی آری از نصرت
پیش نصرت همی برد هنجار.
مسعودسعد.
- هنجارجوی، جویندۀ راه. راه یاب:
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت بوی.
اسدی.
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی.
اسدی.
- هنجار کردن، راه پیمودن. پوییدن یا راه یافتن:... و به شب اندر آتش کردی بر میلها تا لشکر بدان هنجار راه کردندی. (مجمل التواریخ و القصص).
گر تو در دهر همدمی جویی
در ره جست کم کنی هنجار.
خاقانی.
- هنجارنمای، راه نمای. راه دان:
در راه و روش چو خضر پویان
هنجارنمای و راه جویان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
هنجار
راه و روش وطریق و طرز و قاعده و قانون، راه راست
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
فرهنگ لغت هوشیار
هنجار
((هَ))
روش، طریق، قاعده، قانون
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
فرهنگ فارسی معین
هنجار
قاعده، رسم
تصویری از هنجار
تصویر هنجار
فرهنگ واژه فارسی سره
هنجار
رفتار، روال، روش، سیره، ضابطه، قاعده، قانون، معیار، سبک، سیاق، شیوه، جاده، راه، طریق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنجار
تصویر کنجار
تفالۀ روغن گرفتۀ کنجد یا دانۀ دیگر که به عنوان خوراک دام مصرف می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجار
تصویر گنجار
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غنجار
تصویر غنجار
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنجار
تصویر شنجار
پارسی تازی گشته شنگار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته زنگار زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهنجار
تصویر بهنجار
عادی، طبیعی، نرمال، معمولی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
الأعراف
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
Normatively
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
normativement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
روش درست
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
нормативно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
secara normatif
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
normativamente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
normativamente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
normatywnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
معیاری طور پر
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
อย่างเป็นมาตรฐาน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
באופן נורמטיבי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
normatief
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
規範的に
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
规范地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
kwa njia ya kawaida
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
규범적으로
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
normatif bir şekilde
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
нормативно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
मानक रूप से
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
in modo normativo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
normativ
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از هنجارا
تصویر هنجارا
নীতিগতভাবে
دیکشنری فارسی به بنگالی