شریک: ... وآخر البتگین بخاری و خمار تاش شرابی... را. . بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان، رفیق، همتامثل، دو یا چند تن که کاری را انجام دهند همکار: گفته اند که دیگ به هنبازان بسیار بجوش نیاید
شریک: ... وآخر البتگین بخاری و خمار تاش شرابی... را. . بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان، رفیق، همتامثل، دو یا چند تن که کاری را انجام دهند همکار: گفته اند که دیگ به هنبازان بسیار بجوش نیاید
هم باز. شریک. همتا. انباز. حریف. نظیر. مانند. همانند. (یادداشت مؤلف) : خروشان از آن جایگه بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت. فردوسی. ز توران سزاوار و همباز تو نیابم کسی نیز دمساز تو. فردوسی. چو کسری بیامد بر تخت خویش گرازان و همباز با بخت خویش. فردوسی. بنده را بواحمد خلیل گویند پدر بومطیع که همباز ملک است. (تاریخ بیهقی). ای امیرالمؤمنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و همباز ندارد. (تاریخ بیهقی). بلندیش با چرخ همباز بود سطبریش بیش از چهل باز بود. اسدی. ابوالحسن و ابونصر هر دو همباز بودنددر قضاء پارس. (ابن بلخی). وزیر مانند همباز ملک است و در پادشاهی و مال و مملکت او متصرف. (ابن بلخی)
هم باز. شریک. همتا. انباز. حریف. نظیر. مانند. همانند. (یادداشت مؤلف) : خروشان از آن جایگه بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت. فردوسی. ز توران سزاوار و همباز تو نیابم کسی نیز دمساز تو. فردوسی. چو کسری بیامد برِ تخت خویش گرازان و همباز با بخت خویش. فردوسی. بنده را بواحمد خلیل گویند پدر بومطیع که همباز ملک است. (تاریخ بیهقی). ای امیرالمؤمنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و همباز ندارد. (تاریخ بیهقی). بلندیش با چرخ همباز بود سطبریش بیش از چهل باز بود. اسدی. ابوالحسن و ابونصر هر دو همباز بودنددر قضاء پارس. (ابن بلخی). وزیر مانند همباز ملک است و در پادشاهی و مال و مملکت او متصرف. (ابن بلخی)
نوعی لباس کلفت که گردن را میپوشاند یا پورپوان (لباس مردانه از قرن سیزدهم تا قرن هفدهم میلادی که از گردن تا زانو بود). غنباز از کلمه اسپانیایی گامباکس گرفته شده است که بنوعی لباس اطلاق میشود. ج، غنابز. در مشرق زمین، غنباز یا غنباز که گاهی قنباز نیز نویسند به قبایی کمابیش دراز شبیه رب د شامبر گویند. ج، غنبازات، غنابیز. (دزی ج 2 ص 228)
نوعی لباس کلفت که گردن را میپوشاند یا پورپوان (لباس مردانه از قرن سیزدهم تا قرن هفدهم میلادی که از گردن تا زانو بود). غنباز از کلمه اسپانیایی گامباکس گرفته شده است که بنوعی لباس اطلاق میشود. ج، غَنابِز. در مشرق زمین، غُنباز یا غِنباز که گاهی قُنباز نیز نویسند به قبایی کمابیش دراز شبیه رب د شامبر گویند. ج، غنبازات، غنابیز. (دزی ج 2 ص 228)
جمع واژۀ نبز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لقبها. (آنندراج). رجوع به نبز شود، زن را با تازیانه زدن: انبق بالمراءه، زد او را بتازیانه. (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ نبز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لقبها. (آنندراج). رجوع به نبز شود، زن را با تازیانه زدن: انبق بالمراءه، زد او را بتازیانه. (از اقرب الموارد)
شریک. (برهان قاطع) (آنندراج) (دهار) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). شقیص. (منتهی الارب، ذیل ش ق ص). مشارک. سهیم. قسیم: گشاده بر ایشان بود راز من بهر کار باشند انباز من. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 67). خداوند بی یار و انباز و جفت ازو نیست پیدا و پنهان نهفت. فردوسی. یکی نیست جز داور کردگار که او را نه انباز و نه جفت و یار. فردوسی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای یکی کش نه آزو نه انباز بود نه انجام باشد نه آغاز بود. فردوسی. ای میر ترا گندم دشتی است بسنده با نغنغکی چند تراانبازم. ابوالعباس. همه کار شاید بانباز و دوست مگر کار شاهی که تنها نکوست. اسدی. دل شاه ایمن بر آنکس نکوست که در هر بد و نیک انباز اوست. اسدی. مقرم بقرآن و پیغمبرت نه انباز گفتم ترا نه نظیر. ناصرخسرو. با هرچه آدمیست همی گویی در هر غمی کش افتد انبازم. مسعودسعد. تا عشق بود عقل روا نیست که یزدان در مملکت عاشقی انباز نخواهند. خاقانی. تو کیستی که بدین پایه دستگه که تراست بروز بخشش گویی من و توایم انباز. کمال الدین اسماعیل. همه تویی ّ و ورای همه دگر چه بود که در خیال درآرد کسی ترا انباز. مولوی. آن دو انبازان گازر را ببین هست در ظاهر خلافی زآن و زین. مولوی. مگو دشمن تیغزن بر در است که انباز دشمن به شهر اندر است. سعدی. آرزو می کندم در همه عالم صیدی که نباشند حریفان حسود انبازم. سعدی. خدا را که مانند و انباز و جفت ندارد شنیدی که ترسا چه گفت. (بوستان). انباز آوردن بخدای عز و جل، اشراک. (تاج المصادر بیهقی). - انبازآرنده، مشرک. (دهار). - بی انباز، بدون شریک: معاذاﷲ چنین نتواند الا خدای پاک بی انباز و یاور. ناصرخسرو. خدای راست بزرگی ّ و ملک بی انباز بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست. سعدی. و رجوع به ماده های زیر شود:انباز داشتن. انباز شدن. انباز کردن. انباز گردانیدن. انباز گرفتن. انباز گشتن. انبازگوی. انبازگیر. انبازناک.
شریک. (برهان قاطع) (آنندراج) (دهار) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). شقیص. (منتهی الارب، ذیل ش ق ص). مشارک. سهیم. قسیم: گشاده بر ایشان بود راز من بهر کار باشند انباز من. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 67). خداوند بی یار و انباز و جفت ازو نیست پیدا و پنهان نهفت. فردوسی. یکی نیست جز داور کردگار که او را نه انباز و نه جفت و یار. فردوسی. سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای یکی کش نه آزو نه انباز بود نه انجام باشد نه آغاز بود. فردوسی. ای میر ترا گندم دشتی است بسنده با نغنغکی چند تراانبازم. ابوالعباس. همه کار شاید بانباز و دوست مگر کار شاهی که تنها نکوست. اسدی. دل شاه ایمن بر آنکس نکوست که در هر بد و نیک انباز اوست. اسدی. مقرم بقرآن و پیغمبرت نه انباز گفتم ترا نه نظیر. ناصرخسرو. با هرچه آدمیست همی گویی در هر غمی کش افتد انبازم. مسعودسعد. تا عشق بود عقل روا نیست که یزدان در مملکت عاشقی انباز نخواهند. خاقانی. تو کیستی که بدین پایه دستگه که تراست بروز بخشش گویی من و توایم انباز. کمال الدین اسماعیل. همه تویی ّ و ورای همه دگر چه بود که در خیال درآرد کسی ترا انباز. مولوی. آن دو انبازان گازر را ببین هست در ظاهر خلافی زآن و زین. مولوی. مگو دشمن تیغزن بر در است که انباز دشمن به شهر اندر است. سعدی. آرزو می کندم در همه عالم صیدی که نباشند حریفان حسود انبازم. سعدی. خدا را که مانند و انباز و جفت ندارد شنیدی که ترسا چه گفت. (بوستان). انباز آوردن بخدای عز و جل، اشراک. (تاج المصادر بیهقی). - انبازآرنده، مشرک. (دهار). - بی انباز، بدون شریک: معاذاﷲ چنین نتواند الا خدای پاک بی انباز و یاور. ناصرخسرو. خدای راست بزرگی ّ و ملک بی انباز بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست. سعدی. و رجوع به ماده های زیر شود:انباز داشتن. انباز شدن. انباز کردن. انباز گردانیدن. انباز گرفتن. انباز گشتن. انبازگوی. انبازگیر. انبازناک.