خجسته، مبارک، فرخنده، میمون، مقامی در موسیقی (نگارش کردی: هومایون)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان ایرانی مشهور به زرین کلاه در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
خجسته، مبارک، فرخنده، میمون، مقامی در موسیقی (نگارش کردی: هومایون)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان ایرانی مشهور به زرین کلاه در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
همین دم، اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، ایدر، ایدون، فعلاً، فی الحال، اینک، حالیا، عجالتاً، نون، ایمه، همینک، حالا، الحال، کنون، الآن، بالفعل همچنینبرای مثال همیدون من از لشکر خویش مرد / گزینم چو باید ز بهر نبرد (فردوسی۱ - ۱/۶۹۲)
همین دم، اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، ایدَر، ایدون، فِعلاً، فِی الحال، اینَک، حالیا، عِجالَتاً، نون، اِیمِه، هَمینَک، حالا، اَلحال، کُنون، اَلآن، بِالفِعل همچنینبرای مِثال همیدون من از لشکر خویش مرد / گزینم چو باید ز بهر نبرد (فردوسی۱ - ۱/۶۹۲)
تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
تریاک، شیرۀ تلخ مزه و قهوه ای رنگی که از پوست خشخاش گرفته می شود، شیرۀ کوکنار، دارای الکلوئیدهای متعدد، از جمله مرفین، کودئین، نارکوتین، پاپاوریم و نارسئین است، در یک گرم آن درحدود پنج سانتی گرم مرفین وجود دارد. در تسکین درد، سرفه و اسهال مؤثر است، ریه و معده را تخدیر می کند، افیون، اپیون، پادزهر، تریاق
افیون و تریاک. (ناظم الاطباء). به معنی افیون است که تریاک باشد. (برهان) (آنندراج). مهاتل. مهاتول. صورتهای دیگر آن هپیون. اپیون. ابیون. افیون. رجوع به هر یک از این کلمات شود
افیون و تریاک. (ناظم الاطباء). به معنی افیون است که تریاک باشد. (برهان) (آنندراج). مهاتل. مهاتول. صورتهای دیگر آن هپیون. اپیون. ابیون. افیون. رجوع به هر یک از این کلمات شود
جمع واژۀ امّی ّ در حالت رفع. (از ناظم الاطباء). نانویسندگان. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) : و منهم امیون لایعلمون الکتاب الا امانی. (قرآن 78/2). و رجوع به امی شود
جَمعِ واژۀ اُمّی ّ در حالت رفع. (از ناظم الاطباء). نانویسندگان. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) : و منهم امیون لایعلمون الکتاب الا امانی. (قرآن 78/2). و رجوع به امی شود
تریاک. افیون. (برهان) (آنندراج). هبیون. (ناظم الاطباء). ابیون. اپیون. از یونانی اپیون مبدل اپوس، لاتینی اپیوم (به معنی مایع) ، و آن شیرۀ بستۀ تخمدانهای نارس خشخاش است. (ازبرهان چ معین حاشیۀ ص 86، ذیل: اپیون) : آن فلسفه است و این سخن دینی این شکر است و فلسفه هپیون است. ناصرخسرو. علم است کیمیای بزرگیها شکر کندت اگر همه هپیونی. ناصرخسرو. اینت نسازد همی مگر همه شکّر وانت نسازد همی مگر همه هپیون. ناصرخسرو. چه حال است این که مدهوشند یکسر که پنداری که خوردستند هپیون. ناصرخسرو. داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک عقل ترا هزل دشمن است چو هپیون. ناصرخسرو. و رجوع به افیون و هبیون شود
تریاک. افیون. (برهان) (آنندراج). هبیون. (ناظم الاطباء). ابیون. اپیون. از یونانی اُپیُون مبدل اپوس، لاتینی اپیوم (به معنی مایع) ، و آن شیرۀ بستۀ تخمدانهای نارس خشخاش است. (ازبرهان چ معین حاشیۀ ص 86، ذیل: اپیون) : آن فلسفه است و این سخن دینی این شکر است و فلسفه هپیون است. ناصرخسرو. علم است کیمیای بزرگیها شکر کندت اگر همه هپیونی. ناصرخسرو. اینْت نسازد همی مگر همه شکّر وانْت نسازد همی مگر همه هپیون. ناصرخسرو. چه حال است این که مدهوشند یکسر که پنداری که خوردستند هپیون. ناصرخسرو. داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک عقل ترا هزل دشمن است چو هپیون. ناصرخسرو. و رجوع به افیون و هبیون شود
مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون. (برهان). اکنون. حالا: کنون کشتن رستم آریم پیش ز دفتر همیدون به گفتار خویش. فردوسی. سزد گر نیاری به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان، به بند. فردوسی. ز گردنده گردون نداری خبر که اخگرت ریزد همیدون به سر. فردوسی. ، همچنین. نیز. هم. (یادداشت مؤلف) : همی رفت با او همیدون به راه بر او راز نگشاد تا چند گاه. فردوسی. کشوری خالی نخواهد بود از عمال او ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود. فرخی. ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج. لبیبی. و آن نار همیدون به زنی حامله ماند وندر شکم حامله مشتی پسران است. منوچهری. پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی همواره همیدون به سلامت بزیادی. منوچهری. هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی. منوچهری. ز گرگان آبنوش ماه پیکر همیدون از دهستان ناز دلبر. فخرالدین اسعد. نبید خورده ناید بازجامت همیدون مرغ جسته باز دامت. فخرالدین اسعد. سپردم مشک خود باد وزان را همیدون میش خود گرگ ژیان را. فخرالدین اسعد. به یک مرد گردد شکسته سپاه همیدونش یک مرد دارد نگاه. اسدی. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است. اسدی. کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر همیدون می از نو کهن نیک تر. اسدی. نبد چیز از آغاز و او بود و بس نماند همیدون جز او هیچ کس. اسدی. نه آشوب گیتی به هنگام توست که تا بد همیدون بدی از نخست. اسدی. که پرسد زین غریب خوار محزون خراسان را که بی من حال تو چون ؟ همیدونی که من دیدم به نوروز؟ خبر بفرست اگر هستی همیدون. ناصرخسرو. ملک جهان گر به دست دیوان بد باز کنون حالها همیدون شد. ناصرخسرو. وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم. مسعودسعد. آری جوان و پیر همیدون چنین بوند کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان. مسعودسعد. ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی. لؤلؤیی. چنین گوید همیدون مرد فرهنگ که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ. نظامی. گرایدون که آید فریدون به من گرفتار گردد همیدون به من. نظامی. همیدون شیر اگر شیرین نبودی به طفلی خلق را تسکین نبودی. نظامی. همیدون جام گیتی خوشگوار است به اول مستی و آخر خمار است. نظامی. ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟ همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟ نظامی. وز انعامت همیدون چشم داریم که دیگر بازنستانی عطا را. سعدی. همیدون بود منفعت در نبات اگر خواجه را مانده باشد حیات. سعدی
مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون. (برهان). اکنون. حالا: کنون کشتن رستم آریم پیش ز دفتر همیدون به گفتار خویش. فردوسی. سزد گر نیاری به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان، به بند. فردوسی. ز گردنده گردون نداری خبر که اخگرْت ریزد همیدون به سر. فردوسی. ، همچنین. نیز. هم. (یادداشت مؤلف) : همی رفت با او همیدون به راه بر او راز نگشاد تا چند گاه. فردوسی. کشوری خالی نخواهد بود از عمال او ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود. فرخی. ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج. لبیبی. و آن نار همیدون به زنی حامله ماند وندر شکم حامله مشتی پسران است. منوچهری. پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی همواره همیدون به سلامت بزیادی. منوچهری. هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی. منوچهری. ز گرگان آبنوش ماه پیکر همیدون از دهستان ناز دلبر. فخرالدین اسعد. نبید خورده ناید بازجامت همیدون مرغ جسته باز دامت. فخرالدین اسعد. سپردم مشک خود باد وزان را همیدون میش خود گرگ ژیان را. فخرالدین اسعد. به یک مرد گردد شکسته سپاه همیدونش یک مرد دارد نگاه. اسدی. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است. اسدی. کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر همیدون می از نو کهن نیک تر. اسدی. نبد چیز از آغاز و او بود و بس نماند همیدون جز او هیچ کس. اسدی. نه آشوب گیتی به هنگام توست که تا بد همیدون بدی از نخست. اسدی. که پرسد زین غریب خوار محزون خراسان را که بی من حال تو چون ؟ همیدونی که من دیدم به نوروز؟ خبر بفرست اگر هستی همیدون. ناصرخسرو. ملک جهان گر به دست دیوان بد باز کنون حالها همیدون شد. ناصرخسرو. وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم. مسعودسعد. آری جوان و پیر همیدون چنین بوند کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان. مسعودسعد. ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی. لؤلؤیی. چنین گوید همیدون مرد فرهنگ که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ. نظامی. گرایدون که آید فریدون به من گرفتار گردد همیدون به من. نظامی. همیدون شیر اگر شیرین نبودی به طفلی خلق را تسکین نبودی. نظامی. همیدون جام گیتی خوشگوار است به اول مستی و آخر خمار است. نظامی. ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟ همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟ نظامی. وز انعامت همیدون چشم داریم که دیگر بازنستانی عطا را. سعدی. همیدون بود منفعت در نبات اگر خواجه را مانده باشد حیات. سعدی
دختر منلاس و هلنا. (فوستل دوکولانژ). تنها دختر منلاس و هلن بود. در قدیمترین افسانه ها چنانکه در اودیسه بچشم میخورد چنین روایت شده است که منلاس او را غیاباً نامزد نئوپتولم پسر آشیل کرد و در مراجعت به لاسدمون جشنی برای این همسری گرفت. این همسری با جنگ معروف تروآ ارتباط داشته است زیرا منلاس برای پیروزی در جنگ تروآ نیازمند کمک نئوپتولم بود. و در نتیجۀ این ازدواج میان ’اورست’ نامزد پیشین هرمیون و نئوپتولم رقابتی پدید آمد و سرانجام نئوپتولم به دست شورشیان ’دلف’ و به تحریک رقیب خود کشته شد و هرمیون به همسری ’اورست’ در آمد و پسری به نام تیسامنون به دنیا آورد. (از فرهنگ اساطیر یونان و رم، پیر گریمال، ترجمه بهمنش صص 416- 417)
دختر منلاس و هلنا. (فوستل دوکولانژ). تنها دختر منلاس و هلن بود. در قدیمترین افسانه ها چنانکه در اودیسه بچشم میخورد چنین روایت شده است که منلاس او را غیاباً نامزد نئوپتولم پسر آشیل کرد و در مراجعت به لاسدمون جشنی برای این همسری گرفت. این همسری با جنگ معروف تروآ ارتباط داشته است زیرا منلاس برای پیروزی در جنگ تروآ نیازمند کمک نئوپتولم بود. و در نتیجۀ این ازدواج میان ’اورست’ نامزد پیشین هرمیون و نئوپتولم رقابتی پدید آمد و سرانجام نئوپتولم به دست شورشیان ’دلف’ و به تحریک رقیب خود کشته شد و هرمیون به همسری ’اورست’ در آمد و پسری به نام تیسامنون به دنیا آورد. (از فرهنگ اساطیر یونان و رم، پیر گریمال، ترجمه بهمنش صص 416- 417)
همچو. مانند. چون. نظیر: ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول. رودکی. انگشت بر رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است. خسروانی. گویی همچون فلان شدم نه همانا هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک. فلک مر جامه ای را ماند ازرق ورا همچون طراز خوب کرکم. منجیک. ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی همچون زبر چشم یکی محکم بالو. شاکری. یکی بیشه ای دید همچون بهشت که گفتی سپهر اندر او لاله کشت. فردوسی. چو بشنید مهراب شد شادمان به رخ گشت همچون گل ارغوان. فردوسی. چو بیرون شد از شهر خود با سپاه بر او روز همچون شب آمد سیاه. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست. عسجدی. بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ. منوچهری. تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان. منوچهری. مردم اندرخور زمانه شده ست نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد. کسائی. ... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. (تاریخ بیهقی). چه مرد است آنکه همچون هم نباشد مر او را در جهان گفتار و کردار. مسعودسعد. هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. (ترجمه تفسیر طبری). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه). زیر آن اژدهای همچون قیر می شد از ریزش آب معنی گیر. نظامی. لیکن بر کوه قاف پیکر همچون الف است هیچ در بر. نظامی. شب روشن روان ماه جهانتاب گدازان گشت همچون برف در آب. نظامی. عمر همچون جوی نونو میرسد مستمری مینماید در جسد. مولوی. دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. دگر با ما مگو ای باد گلبوی که همچون بلبلم دیوانه کردی. سعدی. به گیتی بتر زین نباشد بدی جفابردن از دست همچون خودی. سعدی. کافر ار قامت همچون بت زیبای تو بیند بار دیگر نکند سجدۀ بتهای رخامی. سعدی
همچو. مانند. چون. نظیر: ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول. رودکی. انگِشت برِ رویش مانند بلور است پولاد برِ گردن او همچون لاد است. خسروانی. گویی همچون فلان شدم نه همانا هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک. فلک مر جامه ای را ماند ازرق ورا همچون طراز خوب کرکم. منجیک. ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی همچون زبر چشم یکی محکم بالو. شاکری. یکی بیشه ای دید همچون بهشت که گفتی سپهر اندر او لاله کشت. فردوسی. چو بشنید مهراب شد شادمان به رخ گشت همچون گل ارغوان. فردوسی. چو بیرون شد از شهر خود با سپاه بر او روز همچون شب آمد سیاه. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست. عسجدی. بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ. منوچهری. تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان. منوچهری. مردم اندرخور زمانه شده ست نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد. کسائی. ... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. (تاریخ بیهقی). چه مرد است آنکه همچون هم نباشد مر او را در جهان گفتار و کردار. مسعودسعد. هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. (ترجمه تفسیر طبری). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه). زیر آن اژدهای همچون قیر می شد از ریزش آب معنی گیر. نظامی. لیکن برِ کوه قاف پیکر همچون الف است هیچ در بر. نظامی. شب روشن روان ماه جهانتاب گدازان گشت همچون برف در آب. نظامی. عمر همچون جوی نونو میرسد مستمری مینماید در جسد. مولوی. دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. دگر با ما مگو ای باد گلبوی که همچون بلبلم دیوانه کردی. سعدی. به گیتی بتر زین نباشد بدی جفابردن از دست همچون خودی. سعدی. کافر ار قامت همچون بت زیبای تو بیند بار دیگر نکند سجدۀ بتهای رخامی. سعدی
نام دختر فغفور چین بوده که نریمان بدو عاشق شده و او به جهت اینکه دختر خاقان بوده با او سر فرودنمی آورده. (انجمن آرا) : کتایون خاقان تو را یار بس سخن از همایون مران بیش و بس. اسدی
نام دختر فغفور چین بوده که نریمان بدو عاشق شده و او به جهت اینکه دختر خاقان بوده با او سر فرودنمی آورده. (انجمن آرا) : کتایون خاقان تو را یار بس سخن از همایون مران بیش و بس. اسدی
کوهی در ایران. (برهان). کوهی است مشهور از جبال خراسان که در آنجا میان طوس سردار ایران و پسران سپهدار توران جنگ عظیمی واقع شدو شکست به سپاه طوس افتاد. (انجمن آرا) : دو روز این یکی رنج بر تن نهیم دو دیده به کوه هماون نهیم. فردوسی. علف تنگ بوداندر آن رزمگاه از آن بر هماون کشیدم سپاه. فردوسی. بیچاره عدو بر تو کند سود به چاره گر کوه هماون بتوان سود به هاون. قطران. شکرلب نوش از بوم هماون سمن رنگ و سمن بوی و سمن تن. فخرالدین اسعد
کوهی در ایران. (برهان). کوهی است مشهور از جبال خراسان که در آنجا میان طوس سردار ایران و پسران سپهدار توران جنگ عظیمی واقع شدو شکست به سپاه طوس افتاد. (انجمن آرا) : دو روز این یکی رنج بر تن نهیم دو دیده به کوه هماون نهیم. فردوسی. علف تنگ بوداندر آن رزمگاه از آن بر هماون کشیدم سپاه. فردوسی. بیچاره عدو بر تو کند سود به چاره گر کوه هماون بتوان سود به هاون. قطران. شکرلب نوش از بوم هماون سمن رنگ و سمن بوی و سمن تن. فخرالدین اسعد
مارچوبه. (یادداشت مؤلف). گیاهی است که آن را مارچوبه و مارگیا خوانند. برگ آن مانند برگ رازیانه باشد. طبیخ آن را به خورد سگ دهند سگ را بکشد. در غیاث و صراح ’هلیو’ (به کسر اول) نوشته. (برهان). نام رومی مارچوبه است. دانه ای دارد که لون آن سیاه و بر آن نقطه های زرد باشد. (از ترجمه صیدنه). به پارسی مارچوبه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اسفیراج. (یادداشت مؤلف)
مارچوبه. (یادداشت مؤلف). گیاهی است که آن را مارچوبه و مارگیا خوانند. برگ آن مانند برگ رازیانه باشد. طبیخ آن را به خورد سگ دهند سگ را بکشد. در غیاث و صراح ’هلیو’ (به کسر اول) نوشته. (برهان). نام رومی مارچوبه است. دانه ای دارد که لون آن سیاه و بر آن نقطه های زرد باشد. (از ترجمه صیدنه). به پارسی مارچوبه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اسفیراج. (یادداشت مؤلف)
در اصل به معنی مبارک و فرخنده است. (انجمن آرا). خجسته. فرخنده. فرخ. فرخجسته. میمون: سپاه جهاندار بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند. فردوسی. بفرمود بردن به پیش سپاه درفش همایون فرخنده شاه. فردوسی. به قلب اندرآمد میان را ببست گرفت آن درفش همایون به دست. فردوسی. پشت سپه میر یوسف آنکه ز رویش روز بزرگان خجسته گشت و همایون. فرخی. جشن فریدون خجسته باد و همایون بر عضد دولت آن بدیل فریدون. فرخی. همیشه بر سر او سایۀ همای بود تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان. فرخی. آیین عجم، رسم جهاندار فریدون بر شاه جهاندار فری باد و همایون. عنصری. بدین همایون سور و بدین مبارک جشن تو شاد و خلق جهان شاد و دین و دولت شاد. مسعودسعد. یکی سرو با خسروانی قبای به فرّ و به فال همایون همای. اسدی. دوزخ تنور شاید مرخس را گل در بهشت باغ همایون است. ناصرخسرو. روزی بس همایون است و مجلسی مبارک. (تاریخ بیهقی). تاریخ روزگار همایون او را برانم. (تاریخ بیهقی). کارنامۀ این خاندان بزرگ را برانم و روزگار همایون این پادشاه. (تاریخ بیهقی). ایزدتعالی خیرات بر این عزیمت همایون مقرون گرداناد. (کلیله و دمنه). نام و آوازۀ عهد همایون... بر امتداد ایام مؤبّد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). خداوند را دیدم و روز بر من به دیدار میمون او شد همایون. سوزنی. تارک گشتاسب یافت افسرلهراسب زال همایون به تخت سام برآمد. خاقانی. مبارک باد و میمون باد و خرم همایون خلعت سلطان عالم. انوری. صاحبا جنتت همایون باد عید نوروز بر تو میمون باد. انوری. من که این صفۀ همایونم دایۀ خاک و طفل گردونم. انوری. در فصل گلی چنین همایون لیلی ز وثاق رفته بیرون. نظامی. به خود کم شوم خلق را رهنمای همایون ز کم دیدن آمد همای. نظامی. علی الخصوص که دیباچۀ همایونش به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است. سعدی. ز مشرق سر کوی آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایون است. حافظ. دولت ازمرغ همایون طلب و سایۀ او زآنکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود. حافظ. ترکیب ها: - همایون آثار. همایون بال. همایون بخت. همایون پی. همایون پیکر. همایون چهر. همایون رای. همایون سریرت. همایون شدن. همایون شکار. همایون فر. همایون کردن. همایون کن. همایون گاه. همایون نظر. همایونی. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود
در اصل به معنی مبارک و فرخنده است. (انجمن آرا). خجسته. فرخنده. فرخ. فرخجسته. میمون: سپاه جهاندار بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند. فردوسی. بفرمود بردن به پیش سپاه درفش همایون فرخنده شاه. فردوسی. به قلب اندرآمد میان را ببست گرفت آن درفش همایون به دست. فردوسی. پشت سپه میر یوسف آنکه ز رویش روز بزرگان خجسته گشت و همایون. فرخی. جشن فریدون خجسته باد و همایون بر عضد دولت آن بدیل فریدون. فرخی. همیشه بر سر او سایۀ همای بود تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان. فرخی. آیین عجم، رسم جهاندار فریدون بر شاه جهاندار فری باد و همایون. عنصری. بدین همایون سور و بدین مبارک جشن تو شاد و خلق جهان شاد و دین و دولت شاد. مسعودسعد. یکی سرو با خسروانی قبای به فرّ و به فال همایون همای. اسدی. دوزخ تنور شاید مرخس را گل در بهشت باغ همایون است. ناصرخسرو. روزی بس همایون است و مجلسی مبارک. (تاریخ بیهقی). تاریخ روزگار همایون او را برانم. (تاریخ بیهقی). کارنامۀ این خاندان بزرگ را برانم و روزگار همایون این پادشاه. (تاریخ بیهقی). ایزدتعالی خیرات بر این عزیمت همایون مقرون گرداناد. (کلیله و دمنه). نام و آوازۀ عهد همایون... بر امتداد ایام مؤبّد و مخلد گردانید. (کلیله و دمنه). خداوند را دیدم و روز بر من به دیدار میمون او شد همایون. سوزنی. تارک گشتاسب یافت افسرلهراسب زال همایون به تخت سام برآمد. خاقانی. مبارک باد و میمون باد و خرم همایون خلعت سلطان عالم. انوری. صاحبا جنتت همایون باد عید نوروز بر تو میمون باد. انوری. من که این صفۀ همایونم دایۀ خاک و طفل گردونم. انوری. در فصل گلی چنین همایون لیلی ز وثاق رفته بیرون. نظامی. به خود کم شوم خلق را رهنمای همایون ز کم دیدن آمد همای. نظامی. علی الخصوص که دیباچۀ همایونش به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است. سعدی. ز مشرق سر کوی آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایون است. حافظ. دولت ازمرغ همایون طلب و سایۀ او زآنکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود. حافظ. ترکیب ها: - همایون آثار. همایون بال. همایون بخت. همایون پی. همایون پیکر. همایون چهر. همایون رای. همایون سریرت. همایون شدن. همایون شکار. همایون فر. همایون کردن. همایون کن. همایون گاه. همایون نظر. همایونی. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود