جدول جو
جدول جو

معنی همیغ - جستجوی لغت در جدول جو

همیغ(هَِ مْ یَ)
مرگ شتاب کش. (منتهی الارب). و به عین مهمله تصحیف است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
همیغ
مرگ زود رس
تصویری از همیغ
تصویر همیغ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همی
تصویر همی
همچنین، اینک، همیشه، پیوسته، بر سر فعل ماضی و مضارع می آید و دلالت بر استمرار می کند مثلاً همی رفت، همی گفت، همی رود، بر سر فعل امر می آید و دلالت بر تاکید می کند مثلاً همی رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همین
تصویر همین
خود این، اشاره به نزدیک، جزء پیشین بعضی از قیدها یا صفت های مرکب مثلاً همین گون، همین طور، وقتی بخواهند گذشته یا آیندۀ نزدیک را به رخ کسی بکشند به کار می برند مثلاً همین الآن به من نگفتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیغ
تصویر آمیغ
آمیزش، آمیختن، مباشرت، نزدیکی کردن، جماع، برای مثال بسی گرد آمیغ خوبان مگرد / که تن سست و جان کم کند، روی زرد (اسدی - ۲۴۲)
آمیخته، پسوند متصل به واژه به معنای ممزوج مثلاً زهرآمیغ، عنبرآمیغ، نوش آمیغ، مرگ آمیغ، برای مثال آه از این جور بدزمانۀ شوم / همه شادی او غمان آمیغ (رودکی - ۵۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میغ
تصویر میغ
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غمامه، غین، غیم، سحاب، غمام
مه غلیظ، بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید می شود و فضا را تیره می کند، بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین، ضباب، ماغ، نزم، نژم برای مثال چو برق درخشنده از تیره میغ / همی آتش افروخت از گرز و تیغ (فردوسی - ۲/۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
آمیزش، خلطه، مخالطت، امتزاج، مزج، خلط، بضاع، مباضعه، مباشرت، مجامعت، وقاع:
چو آمیغ برنا شد آراسته
دو خفته سه باشند برخاسته،
عنصری،
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن را کند سست و رخساره زرد،
اسدی،
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
بباغ بهارش گل نوشکفت،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(هَِ مْ یَ)
همیغ. رجوع به همیغ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آهوی مادۀ جوانۀباریک شکم، آهوی ماده ای که در دو تهیگاه وی دو خط باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پیرزن میرنده، ظبی همیر، آهوی خوش اندام. (اقرب الموارد). ظبیه همیر، آهوی مادۀ نیکواندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
درخت مغد. (منتهی الارب) (آنندراج). شجرهالمغد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
زن بدکاری که دست لمس کننده را رد نکند. هبیغه، درۀ بزرگ. هبیغه، رود بزرگ. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سرشکسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنکه دماغ او را آفتی رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج).
- دمیغالشیطان، لقب مردی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
به لغت زندو پازند به معنی تابستان باشد و به جای زا، نون هم به نظر آمده است که همین باشد بر وزن زمین. (برهان)
لغت نامه دهخدا
در کلمات مرکبه چون زهرآمیغ و نوش آمیغ و مانند آن، آمیخته و ممزوج و آمیز باشد:
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود،
رودکی،
ای از این جوربد، زمانۀ شوم
همه شادی ّ او غمان آمیغ،
رودکی،
بود شادیش یک سر انده آمیغ،
(ویس و رامین)،
دم مشک از مغز پرمیغ شد (کذا)
دل میغ از او عنبرآمیغ شد،
اسدی،
سخن آرایان در وصل سرایند سخن
فرقت آمیغ نگویند سرود اندر بزم،
سوزنی،
بحری است کفش که ماهیش تیغ
بر ماهی بحر گوهرآمیغ،
خاقانی،
سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو،
مولوی،
زین تابش آفتاب و تاریکی میغ
وین بیهده زندگانی مرگ آمیغ
با خویشتن آی تا نباشی باری
نه بوده بافسوس و نه رفته بدریغ،
؟
،
حقیقت، مقابل مجاز، (برهان)، و رجوع به آمیز شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
رجل همیزالفؤاد، مرد تیزخاطر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ابر و سحاب، (ناظم الاطباء)، ابر، (لغت نامۀ اسدی)، سحاب، سحابه، غیم، غین، ضباب، (یادداشت مؤلف)، به معنی ابر که عربان سحاب خوانند، (برهان) (آنندراج) (از شعوری ج 2 ورق 364) :
میغ مانندۀ پنبه ست و همی باد نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند،
ابوالمؤید بلخی،
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیبا باف
مه و خوراست همانا به باغ در صراف،
ابوالمؤید بلخی،
میغ چون ترکی آشفته که تیراندازد
برق تیر است مر اورا و مگر رخش کمان،
فرالاوی (از صحاح الفرس ص 152)،
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشۀ ماه،
کسائی،
فروغ سرنیزه و تیر و تیغ
بتابد چنان چون ستاره ز میغ،
فردوسی،
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون ز آنکه بارید بر سرش تیغ،
فردوسی،
جهانی ز پای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ،
فردوسی،
راست گفتی شده است خیمۀ من
میغ و او در میان میغ قمر،
فرخی،
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن،
منوچهری،
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیرد
آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد،
منوچهری،
بریده شد قرار من بدان تیغ
نگون شد خانه صبرم بدان میغ،
(ویس و رامین)،
دل تیهو از چنگ طغرل به داغ
رباینده باز از دل میغ ماغ،
اسدی،
ز دریا کند در تف تیغ میغ
ز باران کند خوبی میغ تیغ،
اسدی (گرشاسب نامه)،
جهان گفتی از گرز و از تیغ شد
چو دریا زمین گرد چون میغ شد،
اسدی،
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان، وز برق هرا داشته،
خاقانی،
به میغها که سیه تر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب،
خاقانی،
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زان سیه جامه ام چو میغ از تو،
خاقانی،
از میغ تیغ سیلاب خون در کوه و هامون براند، (ترجمه تاریخ یمینی ص 194)،
گر آنگه میزدی یک ضربه چون میغ
چو صبح اکنون دو دستی می زنی تیغ،
نظامی،
برق وارم به وقت بارش میغ
بیکی دست می به دیگر تیغ،
نظامی،
در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ،
نظامی،
چون شود خورشید رویت آشکار
ماه زیر میغ در پنهان رود،
عطار،
نان ز خوکان و سگان نبود دریغ
کسب مردم نیست این باران و میغ،
مولوی،
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ،
مولوی،
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان واﷲ اعلم بالبلاغ،
مولوی،
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ،
سعدی (بوستان)،
اگر باد و برف است و باران و میغ
و گر رعد چوگان زند برق تیغ،
سعدی (بوستان)،
چو نیلوفر درآب و ماه در میغ
پریرخ در میان پرنیان است،
سعدی،
- آتش میغ، کنایه از برقی که از ابر جهد:
سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که در زخم چون آتش میغ بود،
فردوسی،
- بی میغ، بی ابر، بدون ابر:
ما همه عینیم گر شد نقش عین
بل همه عینیم ما بی میغ و غین،
مولوی،
- تار میغ، ابر تاریک، ابر تیره و تار، (از یادداشت مؤلف)، و رجوع به ترکیب تاریک میغ شود،
- تاریک میغ، میغ تاریک، ابر سیاه، ابر تاریک و سیاه:
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندر آرام ز تاریک میغ،
فردوسی،
پلارک چنان تاخت از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ،
نظامی،
- تیره میغ، ابر سیاه:
بدانگه که خورشید بنمود تیغ
به خواب اندرآمد سر تیره میغ،
فردوسی،
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ،
فردوسی،
- میغ ژاله بارنده، ابری که از آن شبنم فرود آید، ابر باران زا:
دلش گشت دریای درد و دریغ
شدش دیدگان ژاله بارنده تیغ،
اسدی،
- ماه کس یا کسانی را زیر یا (اندر) یا (در) میغ کردن، کنایه است از سیاه کردن روزگار آنان، تیره روز و بدبخت ساختن آنان:
همه سروران را سر از تن به تیغ
ببرم کنم ماهشان زیر میغ،
فردوسی،
برداشت فلک به خون خاقانی تیغ
تا ماه مرا کرد نهان اندرمیغ،
خاقانی،
، بخاری تیره که ملاصق زمین باشد، (ناظم الاطباء) (از برهان)، بخاری باشد که در هوا پدید آید و اطراف زمین را تیره کند و به منزلۀ ابر تنک است و آن را ماغ و نژم وتار نیز گفته اند، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، مه، ماغ، ابر زمینی، نژم، (یادداشت مؤلف)، بخاری است که در زمستان بر روی هوا آید و آن چنان بود که هوایی که مماس باشد به زمین دود می شود که اطراف را تیره سازد و آن را ماغ و نژم نیز خوانند، (از فرهنگ جهانگیری)، ضباب، سدیم، (منتهی الارب)،
- میغ آوردن، مه آوردن، مه گرفتن کوه و جز آن را،
،
به معنی مطلق سیاه است، اگر در مقابلۀ ماغ آید به معنی سفید است، (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شکستن سر کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. (از آنندراج) :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آیدهمی.
رودکی.
به راه اندر همی شد، شاهراهی
همی شد تا بنزد پادشاهی.
رودکی.
همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از او دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور.
به کردار، نیکی همی کردمی
وز الفغدۀ خود همی خوردمی.
ابوشکور.
خورشید تیغ تیز تو را آب میدهد
مریخ نوک نیزۀ تو سان همی زند.
ابوشکور.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیست بخواهم شدن همی به کرانه.
کسایی.
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی.
فردوسی.
همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آمد همی بر سرم.
فردوسی.
برفتند گردان تازی ز جای
همی سر ندانست جنگی ز پای.
فردوسی.
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی.
زو دوست ترم هیچ کسی نیست وگر هست
آنم که همی گویم پازند قران است.
فرخی (از لغت فرس اسدی ص 100).
همی نگون شود از هیبت نهیب تو را
به ترک، خانه خان و به هند رایت رای.
عنصری.
رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی ؟
منوچهری.
همی دوم به جهان اندر از پی روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
ایشان در زیر قبای من همی پریدندی. (تاریخ بیهقی). همی گوید ابوالفضل محمد بن حسین البیهقی... (تاریخ بیهقی).
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
همی تا جهان است و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.
ناصرخسرو.
روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بسترند.
ناصرخسرو.
ایوان کسری به مداین... شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و بعد از او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست انوشیروان عادل تمام شد. (نوروزنامه).
در فراق آن نگار گلرخ شمشادقد
لالۀ رخسار من چون زعفران گردد همی.
رشید وطواط.
سنگی است که گوهری را همی شکند. (گلستان).
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
روان گشتن آب و اشک، ریختن چشم اشک را، رمیدن و پراکنده رفتن ماشیه به چراگاه، اوفتادن چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آواز نعل سپل شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بخاری تیره که نزدیک بزمین پدید آید مه، ابر سحاب: هماناکه باران نبارد زمیغ فزون زانکه بارید بر سرش تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همی
تصویر همی
همیشه، پیوسته، همچنین، هم این
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیم
تصویر همیم
خلش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیر
تصویر همیر
مردنی: پیرزن، خوشخرام: آهو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همین
تصویر همین
تنها این، خود این
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیغ
تصویر دمیغ
سر شکسته، به مغز آسیب رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
آمیزش مزج خلط، مباشرت مجامعت آرمش با، در بعضی کلمات مرکب بمعنی (آمیخته) و ممزوج و آمیز آید: نوش آمیغ غم آمیغ گوهر آمیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همین
تصویر همین
((هَ))
خود این، هم این، عین این، این
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیغ
تصویر آمیغ
آمیزش، مباشرت، مجامعت و نیز پسوندی که معنای آمیختگی می دهد مانند، مرگ آمیغ، زهرآمیغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میغ
تصویر میغ
ابر، سحاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همی
تصویر همی
((هَ))
پیشوندی است که بر سر فعل ماضی، مضارع و امر درآید، همی رود، همی رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیغ
تصویر آمیغ
ترکیب
فرهنگ واژه فارسی سره
آرمش، مباشرت، مجامعت، آمیزش، خلط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابر، رباب، سحاب، غمام، غمامه، غیم، مزن، مزوا، مه
فرهنگ واژه مترادف متضاد