جدول جو
جدول جو

معنی همچونین - جستجوی لغت در جدول جو

همچونین
(هََ)
همچنین:
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بوداینند بارا.
رودکی.
و همچونین تا به آخر دیارمغرب بگرفت و فلسطین بگشاد. (فارسنامۀ ابن بلخی). رجوع به همچنین شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همچنان
تصویر همچنان
همان گونه مانند آن، به آن روش، همان طور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چونین
تصویر چونین
چون این مانند این، چنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همچنین
تصویر همچنین
مانند این، مثل این
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همگونی
تصویر همگونی
شبیه بودن
فرهنگ فارسی عمید
به معنی چنین باشد، (از ’چون’ ادات تشبیه + ’این’ صفت اشاره) (برهان)، چنین و چون، این و مانند این و به این وضع، (ناظم الاطباء) :
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل،
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(هََ چُنْ)
همچو. مانند. چون. نظیر:
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی.
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است.
خسروانی.
گویی همچون فلان شدم نه همانا
هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
منجیک.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم.
منجیک.
ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکری.
یکی بیشه ای دید همچون بهشت
که گفتی سپهر اندر او لاله کشت.
فردوسی.
چو بشنید مهراب شد شادمان
به رخ گشت همچون گل ارغوان.
فردوسی.
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
بر او روز همچون شب آمد سیاه.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای
همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست.
عسجدی.
بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب
راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ.
منوچهری.
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان.
منوچهری.
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی.
... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. (تاریخ بیهقی).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. (ترجمه تفسیر طبری). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه).
زیر آن اژدهای همچون قیر
می شد از ریزش آب معنی گیر.
نظامی.
لیکن بر کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر.
نظامی.
شب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب.
نظامی.
عمر همچون جوی نونو میرسد
مستمری مینماید در جسد.
مولوی.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
دگر با ما مگو ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی.
سعدی.
به گیتی بتر زین نباشد بدی
جفابردن از دست همچون خودی.
سعدی.
کافر ار قامت همچون بت زیبای تو بیند
بار دیگر نکند سجدۀ بتهای رخامی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ چُ / چِ)
هم چنین. هم چون این. به معنی نیز و هم است. بدینگونه. هم بدین وضع. (یادداشتهای مؤلف) :
دگر دست لشکرش را همچنین
سپاهی بیاراست گرد و گزین.
فردوسی.
که ماهوی را بادتن همچنین
فکنده پر از خون به روی زمین.
فردوسی.
ببر همچنین نزد آن پهلوان
بدان تا شود شاد و روشن روان.
فردوسی.
بپوشید رویش به دیبای چین
که مرگ بزرگان بود همچنین.
فردوسی.
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار کند هفت اورنگ.
فرخی.
هندو جواب داد که همچنین است. (کلیله و دمنه).
مرا همچنین چهره گلفام بود.
سعدی (بوستان).
همچنین در زمرۀ توانگران. (گلستان).
اگر همچنین سر به خوددربرم
چه دانند مردم که دانشورم ؟
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از همچنین
تصویر همچنین
بدینگونه، بمعنی نیز، همچون این
فرهنگ لغت هوشیار
ماننداین همچون این بهمین نحو: و همچنین جمله اجزای دیگر از نفس همین حکم را دارند، نیز هم ایضا: گفت... همچنین گفت
فرهنگ لغت هوشیار
چین خوردگی سرتاسری زمین دردوران ماقبل دوران اول (پرکامبرین) است. این چین خوردگی از دریاچه هورون واقع در آمریکای شمالی کشیده شده و تا اروپای شمالی امتداد داشته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم چونین
تصویر هم چونین
همچنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همچنان
تصویر همچنان
همانطور، چنان که بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم چونان
تصویر هم چونان
همچنان
فرهنگ لغت هوشیار
مانند همانند مثل مشابه: ... همچون صورت تیشه که تمام کننده تیشه است.: ندانم نوحه قمری بطرف جویباران چیست مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چونین
تصویر چونین
مانند این مثل این اینگونه این طور: (با چنین دیوان بگویند سلیمان وار کو ک) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم چنین
تصویر هم چنین
((~. چُ))
مانند این، مثل این
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همچون
تصویر همچون
((~. چُ))
چون، مانند، همچو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چونین
تصویر چونین
((چو یا چُ))
چنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همچنین
تصویر همچنین
در ضمن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همبودین
تصویر همبودین
اجتماعی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همچون
تصویر همچون
به عنوان، بعنوان، از قبیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همچنان
تصویر همچنان
کماکان
فرهنگ واژه فارسی سره
تجانس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایضاً، این چنین، باز، چنین، نیز، هم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالا زدن آستین پیراهم یا پارچه ی شلوار
فرهنگ گویش مازندرانی