جدول جو
جدول جو

معنی همچم - جستجوی لغت در جدول جو

همچم
مترادف
تصویری از همچم
تصویر همچم
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همام
تصویر همام
(پسرانه)
ارجمند، دارای مقام و منزلت، دارای فضایل، نام یکی از شعرا و سخنگویان مشهور در آذربایجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چمچم
تصویر چمچم
خرام، رفتار به ناز و خرام، برای مثال زمستان منهزم شد تا درآمد / سپاه ماه فروردین به چمچم (پوربها - رشیدی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همچو
تصویر همچو
مانند، مثل، مشابه، همانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همدم
تصویر همدم
هم نفس، هم صحبت، مونس، همنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هموم
تصویر هموم
همّ ها، حزن ها، اندوه ها، جمع واژۀ همّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همام
تصویر همام
پادشاه بلندهمت، مرد بزرگ و دلیر و بخشنده،
شیر درنده، ضرغام، شیر شرزه، هژبر، صارم، هزبر، هرماس، شیر ژیان، ریبال، قسوره، اصلان
فرهنگ فارسی عمید
(چُ چُ / چَ چَ)
به معنی رفتار و خرام آمده است. (برهان). رفتار و خرام را گویند. (جهانگیری). خرام. (رشیدی). رفتار و خرام. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سر بر مزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیۀ مردان محو است ترا چمچم.
مولوی (از جهانگیری).
زمستان منهزم شد تا درآمد
سپاه ماه پروردین به چمچم.
پوربها (از انجمن آرا).
رجوع به چم و ’چم و خم’ شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
جمع واژۀ هم ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هم شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جمع واژۀ همام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همام شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
پیه که از کوهان گداخته شود، آب برف روان شده، مرد و پادشاه بزرگ همت، مهتر دلیر جوانمرد، خاص است به مردان. ج، همام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مهتر. سر. سرور. سید. رئیس. بزرگ. (یادداشتهای مؤلف) :
هم موفق شهریاری، هم مظفر پادشاه
هم مؤیدرای میری هم همایون فر همام.
فرخی.
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار.
فرخی.
بجوی امام همامی ز اهل بیت رسول
که خویشتنت چنویی همام باید کرد.
ناصرخسرو.
مرا دانی از وی که کرده ست ایمن ؟
حکیمی، کریمی، امامی، همامی.
ناصرخسرو.
تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از من است و به من ماند این همام.
سوزنی.
ای هزاران شاعر پخته سخن را همت آنک
مدح آرایند بر نام تو ممدوح همام.
سوزنی.
تا کارهای من شود از اهتمام تو
روشن چو رای پاک تو فرزانه و همام.
سوزنی.
آرزوی جان ملک، عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد.
خاقانی.
گر زهر جانگزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سید همام.
خاقانی.
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل، او مبشر عهد و زمان ماست.
خاقانی.
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه همام.
مولوی.
گفت اگر از مکر ناید در کلام
حیله را دانسته باشد آن همام.
مولوی.
گفت تا گوشش نباشد ای همام
گوش را بگذارو کوته کن کلام.
مولوی.
، شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که 459 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و زاینده رود و محصول عمده اش غله، پنبه، برنج و کاردستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چُ چُ)
سم اسب و استر و خر و گاو و امثال آن را گویند. (برهان). سم اسب و استر و گاو و خر و دیگر حیوانات را خوانند. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سم اسب و استر و جز آن. (رشیدی) :
تا تو چمچم کنی شکسته بوم
بسرت سنگ همچو چمچم خر.
سوزنی (از انجمن آرا).
، نوعی از پای افزار هم هست که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند و گیوه همان است. (برهان). نوعی پای افزار باشد که از جامۀکهنه بسازند و آن را گیوه نیز گویند. (جهانگیری). گیوه که از قسم پاافزار است. (رشیدی). نوعی از پاافزار باشد که از جامۀ کهنه بسازند و آن را گیوه گویند و گویند ’گیو’ گاه پیاده روی بتوران آن را اختراع کرده. (انجمن آرا) (آنندراج). گیوه یعنی پای افزاری که ته آن را به جای چرم از کهنه و لته سازند. (ناظم الاطباء). گیوه و آن پای افزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد و معرب آن جمجم است. (از منتهی الارب ذیل لغت جمجم) : کلاهی صوفیانه بر سرنهاده و چمچمی در پای کرده. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 25).
خوش بود دلبستگی با دلبری
ماهرویی مهربانی مهتری
چمچمی در پای مردانه لطیف
بر سرش خربندگانه میزری.
سعدی (از انجمن آرا).
اگر کیمخت بلغاری نباشد
که درپوشم من و گرگا و چمچم.
نزاری (از انجمن آرا).
، کفش نازک کهنه، چمچه و ملاغه و کفگیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمچه شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
تبریزی. خواجه همام الدین بن علایی تبریزی، از شعرا و سخنگویان نامبردار آذربایجان است و در فنون نظم به خصوص در غزلسرایی سبک سعدی را به خوبی تتبع کرده است. خود نیز لطافت سخن خود را دریافته و گفته است:
همام را سخن دلفریب و شیرین است
ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی.
دیوان غزلیات همام در حدود دوهزار بیت دارد. نیز منظومه ای بنام صحبت نامه از او مانده است که به نام شرف الدین هارون پسر شمس الدین محمد صاحبدیوان جوینی ساخته شده است. این غزل معروف از اوست:
دانی چگونه باشد از عاشقان جدایی
چون دیده ای که ماند خالی ز روشنایی
سهل است عاشقان را از جان خود بریدن
لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی
در دوستی نیاید هرگز خلل ز دوری
گر در میان یاران مهری بودخدایی
هر زر که خالص آید بر یک عیار باشد
صد بار اگر در آتش آن را بیازمایی.
(ازتاریخ ادبیات تألیف رضازادۀ شفق ص 311 به بعد).
وفات او را به سال 714 هجری قمری ضبط کرده اند. این دو غزل از او نقل میشود:
اینان که آرزوی دل و نور دیده اند
تنشان مگر ز روح لطیف آفریده اند
در جسمشان که جان خجل است از لطافتش
جانی دگر ز نور الهی دمیده اند
از چشم مست و روی و لب باده رنگشان
جانها به ذوق، ساغر می درکشیده اند
آب حیات بودو نبات و شکر به هم
آن شیر مادران که به طفلی مکیده اند
مرغان سدره بهر تماشای این گروه
از آسمان به منزل دنیا پریده اند
در حیرتم از این همه گلهای دلفریب
تا در کدام آب و زمین پروریده اند.
#
این خاک توده منزل دیوان رهزن است
بگذر ز منزلی که در او جای دشمن است
مغرور عشوه های جهانی و بی خبر
کاین غول را چه خون عزیزان به گردن است
تا کی کنی عمارت این دامگاه دیو
کآخر تو را به عالم علوی نشیمن است
سیمرغ جان کجا کند از گلخن آشیان
کاو را هوای تربت آن سبز گلشن است
از منجنیق دهر شود عاقبت خراب
بنیاد این وجود گر از سنگ و آهن است
در زیر ران حکم تو گر ابلق زمان
رهوار میرود، مشو ایمن که توسن است.
(از گنج سخن تألیف صفا ج 2 ص 174 به بعد)
ابن حارث. از صحابۀ معروف رسول. (یادداشت مؤلف)
ابن یزید. از صحابۀ رسول است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ مِ)
لاهمام، قصد نمی کنم (منتهی الارب) ، بدان همت نگمارم یا آن را انجام نمیدهم. (اقرب الموارد) ، جاءزید همام، ای یهمم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شترمادۀ خوش رفتار، چاه بسیارآب، نی و نیزه، چون باد بجنباند آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ابر باران ریز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سخن چین، سیمین روز سرما رهبر کوشا، پیشوای دلیر، سرور بخشنده: مرد، شیر بیشه، پیه گداخته، برفابه، جمع همام، رهبران کوشا پیشوایان دلیر سروران بخشنده -1 سخن چین نمام، روز سوم ازروزهای سرما، جمع همام پادشاه بزرگ همت، مهتردلیر وجوانمرد، سروربزرگوار: (ازلی خطی درلوح که ملکی بدهید بابی یوسف یعقوب بن اللیث همام) (برگزیده شعر. ص 4)، جمع همام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هموم
تصویر هموم
جمع هم، اندوه ها جمع هم اندوهها غمها. همه: همه افراد: (همه آمده اند: چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری بمذهب همه کفر طریقت است امساک. (حافظ) توضیح در دستورهای متداول همه را از مبهمات دانسته اند، تمام کل مجموع: و چون می بایست که این ملت مخلد ماند و ملک این امت بهمه آفاق و اقطار زمین برسد... و پسرامیر را زخمی زده ام وهمه شهر در معالجت آن عاجز مانده اند.: همه خویی کرده (ابوبکر) درکارش (رسول صلی الله علیه و آله) همه او گشته بهر دیدارش، هر: همهکس همه جا. توضیح تا قرن چهارم همه در تمام موارد بصورت غیر اضافه استعمال میشده. از قرن پنجم مخصوصادرشعر ظاهرا بضرورت - گاه همه را بحالت اضافه آورده اند. در قرون اخیر برای تشخیص موارد اضافه همه از غیر آن قاعده ای وضع کرده اند: الف - اصولا همه در شمول من حیث الافراد بکار رود. درین صورت کسره اضافه بحای ماند چنانکه گوییم: همه شب بیدار بودم. (یعنی از اول تاآخر شب بیدار بودم) جمشید همه روز این طرف وآن طرف دوید و فریدون را نیافت. (یعنی از صبح تاغروب) در شعر ازین قاعده - بضرورت - عدول کنند. ب - اگر همه بمعنی هر) شمول من حیث المجموع) وجمیع آحاد بکار رود - مانند خود هر - احتیاچ بکسره اضافه ندارد: همه کس ازقبل نیستی فغان دارد گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال) (غضایری) و ملوک عجم ترتیبی داشته اند در خوان نیکو نهادن هر چه تمامتر بهمه روزگار. ج - هرگاه همه در معنی شمول من حیث المجموع بکار رود و کلمه بعد از آن جمع یا اسم جمع باشد، کسره اضافه بجای ماند: همه رفقا آمدند جز جمشید همه مردم را باید در کارها شرکت داد.: تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج سزد اگر همه دلیران دهندت باج. (حافظ) ولی در شعر - بضرورت - جایزاست بدون کسره اضافه ه آید. توضیح، گاه همه در امثال این عبارت آید: وآنچ ازپس اوست ازین پنج روز همه جشنهاست. و فک اضافه شده و اصل همه آنچ از پس اوست جشنهاست بوده و درین صورت از قبیل نمره 1 میباشد. یا به همه ابواب. از هر حیث از هر جهت: از هر جا و هر محل بقلمرو اشرف... همایون مالله . می آیند بهمه ابواب مستظهر... وامیدوار بوده بدانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیم
تصویر همیم
خلش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همدم
تصویر همدم
قرین، دوست، ندیم، هم نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمچم
تصویر چمچم
چمچمه ملعقه کفگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همم
تصویر همم
جمع همه، کوش ها بهمنشی ها جمع همت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همم
تصویر همم
((هِ مَ))
جمع همت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همدم
تصویر همدم
((~. دَ))
رفیق، هم نفس، هم زبان، هم سخن، هم پیاله، پیاله شراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همام
تصویر همام
((هُ))
پادشاه بلند همت، دلیر، بخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همام
تصویر همام
((هَ مّ))
سخن چین، نمام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همچو
تصویر همچو
((~. چُ))
چون، مانند، همچون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هموم
تصویر هموم
((هُ))
جمع هم، اندوه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمچم
تصویر چمچم
((چُ چُ))
گیوه، سم اسب و استر و خر و گاو و مانند آن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمچم
تصویر چمچم
((چُ چُ یا چَ چَ))
رفتار به ناز، خرام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم چم
تصویر هم چم
هم معنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همدم
تصویر همدم
انیس
فرهنگ واژه فارسی سره
انیس، جلیس، دلارام، دمساز، رفیق، مالوف، مصاحب، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، هم زبان، هم صحبت، همنشین، یار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخن چین، غماز، نمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
همنام، برادر
فرهنگ گویش مازندرانی