صاف، مسطح، کنایه از موافق، مناسب، برابر، یکسان هموار رفتن: نرم و آهسته رفتن هموار کردن: مسطح کردن، تحمل کردن، برای مثال این درد نه دردی ست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغی ست که هموار توان کرد (صائب - لغت نامه - هموار کردن)
صاف، مسطح، کنایه از موافق، مناسب، برابر، یکسان هموار رفتن: نرم و آهسته رفتن هموار کردن: مسطح کردن، تحمل کردن، برای مِثال این درد نه دردی ست که بیرون رود از دل / این داغ نه داغی ست که هموار توان کرد (صائب - لغت نامه - هموار کردن)
هم راز. محرم اسرار. شخصی که از او هیچ چیز پنهان نکنند. (برهان). دو تن که رازهای خود را به یکدیگر میگویند: مر این هر دو با رستم نامدار شب و روز بودند همراز و یار. فردوسی. سرافیل همرازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمان پرست. اسدی. ز شست خدنگ افکنان خاست جوش کمان گوشه ها گشت همراز چوش. اسدی. بر بستر خاک بی ندیم و همراز و خود خداوند کشور و امیر لشکر بود. (ترجمه تاریخ یمینی). تا کی دم اهل، اهل دم کو همراز کجا و همدمم کو؟ نظامی. به روزش آهوان دمساز بودند گوزنانش به شب همرازبودند. نظامی. کاین غزل گفته شد چو دمسازان زو خبر یافتند همرازان. نظامی. رفیقان همراز را کن وداع عزیزان همدرد را کن درود. عطار. ای دریغا مرغ خوش آواز من ای دریغا همدم و همراز من. مولوی. آن زمان که بحث عقلی ساز بود این عمر با بوالحکم همراز بود. مولوی. گاهی سموم قهر تو همدست با خزان گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا. سعدی. آری به هر کجا که روم خرقهالادب باشد مرا ملازم و همراز و یار غار. ابن یمین. ما بی غمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ. کارم بدان رسید که همراز خود کنم هر شام برق لامع و هر بامداد باد. حافظ. - همراز شدن، با یکدیگر راز گفتن: چو بشنید زن درزمان بازشد تو گفتی که با باد همراز شد. فردوسی. با کبوتر باز کی شد هم نفس کی شود همراز عنقا با مگس ؟ مولوی. - همراز گشتن، همراز شدن: چو او رفت شاه جهان بازگشت ابا موبد خویش همراز گشت. فردوسی. بدیشان گفت اگر ما بازگردیم وگر با آسمان همراز گردیم. نظامی. - همرازی. رجوع به این مدخل شود
هم راز. محرم اسرار. شخصی که از او هیچ چیز پنهان نکنند. (برهان). دو تن که رازهای خود را به یکدیگر میگویند: مر این هر دو با رستم نامدار شب و روز بودند همراز و یار. فردوسی. سرافیل همرازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمان پرست. اسدی. ز شست خدنگ افکنان خاست جوش کمان گوشه ها گشت همراز چوش. اسدی. بر بستر خاک بی ندیم و همراز و خود خداوند کشور و امیر لشکر بود. (ترجمه تاریخ یمینی). تا کی دم اهل، اهل دم کو همراز کجا و همدمم کو؟ نظامی. به روزش آهوان دمساز بودند گوزنانش به شب همرازبودند. نظامی. کاین غزل گفته شد چو دمسازان زو خبر یافتند همرازان. نظامی. رفیقان همراز را کن وداع عزیزان همدرد را کن درود. عطار. ای دریغا مرغ خوش آواز من ای دریغا همدم و همراز من. مولوی. آن زمان که بحث عقلی ساز بود این عمر با بوالحکم همراز بود. مولوی. گاهی سموم قهر تو همدست با خزان گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا. سعدی. آری به هر کجا که روم خرقهالادب باشد مرا ملازم و همراز و یار غار. ابن یمین. ما بی غمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ. کارم بدان رسید که همراز خود کنم هر شام برق لامع و هر بامداد باد. حافظ. - همراز شدن، با یکدیگر راز گفتن: چو بشنید زن درزمان بازشد تو گفتی که با باد همراز شد. فردوسی. با کبوتر باز کی شد هم نفس کی شود همراز عنقا با مگس ؟ مولوی. - همراز گشتن، همراز شدن: چو او رفت شاه جهان بازگشت ابا موبد خویش همراز گشت. فردوسی. بدیشان گفت اگر ما بازگردیم وگر با آسمان همراز گردیم. نظامی. - همرازی. رجوع به این مدخل شود
هم باز. شریک. همتا. انباز. حریف. نظیر. مانند. همانند. (یادداشت مؤلف) : خروشان از آن جایگه بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت. فردوسی. ز توران سزاوار و همباز تو نیابم کسی نیز دمساز تو. فردوسی. چو کسری بیامد بر تخت خویش گرازان و همباز با بخت خویش. فردوسی. بنده را بواحمد خلیل گویند پدر بومطیع که همباز ملک است. (تاریخ بیهقی). ای امیرالمؤمنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و همباز ندارد. (تاریخ بیهقی). بلندیش با چرخ همباز بود سطبریش بیش از چهل باز بود. اسدی. ابوالحسن و ابونصر هر دو همباز بودنددر قضاء پارس. (ابن بلخی). وزیر مانند همباز ملک است و در پادشاهی و مال و مملکت او متصرف. (ابن بلخی)
هم باز. شریک. همتا. انباز. حریف. نظیر. مانند. همانند. (یادداشت مؤلف) : خروشان از آن جایگه بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت. فردوسی. ز توران سزاوار و همباز تو نیابم کسی نیز دمساز تو. فردوسی. چو کسری بیامد برِ تخت خویش گرازان و همباز با بخت خویش. فردوسی. بنده را بواحمد خلیل گویند پدر بومطیع که همباز ملک است. (تاریخ بیهقی). ای امیرالمؤمنین از خدای عزوجل بترس که یکی است و همباز ندارد. (تاریخ بیهقی). بلندیش با چرخ همباز بود سطبریش بیش از چهل باز بود. اسدی. ابوالحسن و ابونصر هر دو همباز بودنددر قضاء پارس. (ابن بلخی). وزیر مانند همباز ملک است و در پادشاهی و مال و مملکت او متصرف. (ابن بلخی)