نام نخستین حرف از حروف الفبای فارسی و عربی است. آن را از حروف حلق خوانند و گاه آن را پس از الف، دومین حرف به حساب آورند. شکل آن در آغاز کلمه چون الف است با این تفاوت که همزه خود حرکت میگیرد. در وسط و آخر کلمه به صورت شبیه عین (ء) نوشته میشود. در حساب جمّل مانند الف برابر یک به شمار آید. (از یادداشتهای مؤلف). حرف اول از حروف مبانی. ج، همزات. (از اقرب الموارد) : آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او چون صدهزار همزه که بر طرف مد بود. منوچهری. ، کندگی، مانند هزمه. (از اقرب الموارد)
نام نخستین حرف از حروف الفبای فارسی و عربی است. آن را از حروف حلق خوانند و گاه آن را پس از الف، دومین حرف به حساب آورند. شکل آن در آغاز کلمه چون الف است با این تفاوت که همزه خود حرکت میگیرد. در وسط و آخرِ کلمه به صورت شبیه عین (ء) نوشته میشود. در حساب جُمَّل مانند الف برابر یک به شمار آید. (از یادداشتهای مؤلف). حرف اول از حروف مبانی. ج، همزات. (از اقرب الموارد) : آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او چون صدهزار همزه که بر طرف مد بُوَد. منوچهری. ، کندگی، مانند هزمه. (از اقرب الموارد)
حروف صامتی که به صورت «ء» نوشته می شود و ممکن است ساکن باشد مانند، رأی. یا مانند، جرئت، نشانه ای به صورت «ء» روی «ها»ی غیرملفوظ به جای «یا» ی اضافه مانند، خانه حسن که تلفظ می شود خانه ی حسن
حروف صامتی که به صورت «ء» نوشته می شود و ممکن است ساکن باشد مانند، رأی. یا مانند، جرئت، نشانه ای به صورت «ء» روی «ها»ی غیرملفوظ به جای «یا» ی اضافه مانند، خانه حسن که تلفظ می شود خانه ی حسن
تره تیزک، ترتیزک، گیاهی یک ساله با برگ های بیضوی و طعم تند و تیز که جزء سبزی های خوردنی مصرف می شود. دارای ید، آهن و فسفات و ضد اسکوربوت است، شاهی، ککژه، ککش، کیکر، کیکیز
تره تیزک، ترتیزک، گیاهی یک ساله با برگ های بیضوی و طعم تند و تیز که جزء سبزی های خوردنی مصرف می شود. دارای ید، آهن و فسفات و ضد اسکوربوت است، شاهی، ککژه، ککش، کیکر، کیکیز
اشاره با چشم و ابرو، برهم زدن مژگان از روی ناز و کرشمه، برای مثال فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی / بدین زره ببری و بدان ز ره ببری (عنصری - ۳۴۹)
اشاره با چشم و ابرو، برهم زدن مژگان از روی ناز و کرشمه، برای مِثال فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی / بدین زره ببُری و بدان زِ رَه ببَری (عنصری - ۳۴۹)
غمزه. رعنایی بود و چشم برهم زدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه. (فرهنگ اوبهی). حرکت چشم و مژه برهم زدن باشد از روی ناز، و بعربی نیز همین معنی دارد. (برهان قاطع). چشم برهم زدن معشوق، و عرب نیز این را غمزه گویند. (صحاح الفرس). به ابرو و چشم اشارت کردن معشوق. (غیاث اللغات). چشم برهم زدن به کرشمه. و صاحب نفایس گوید عربی است. (فرهنگ رشیدی). اشاره کردن به چشم، و اشاره کردن ابرو و مژگان را نیز گفته اند. (از آنندراج). اشارات لطیف خوبان با چشم و ابرو و مژگان. ج، غمزگان. صاحب آنندراج گوید: غمزه با لفظ زدن و کردن استعمال شود، و این کلمات و ترکیب ها از صفات آن است: شوخ، بیباک، بی نیاز، مست، بدمست، رنگین، سرکش، ستم انگیز، خونریز، خونخوار، جانسوز، جهانسوز، جادو، جادوفریب، کافر، راحت گذار، اسلام دشمن، قتال، رهزن، فتان، فتنه گر، مردم شکار، صیدافکن، زهرپرور، نشترزن، سنان، خنجرفکن، خنجرگذار، ناوک انداز، پرفن، پرگار، حاضرجواب، مسلول، دلجوی، سحرآفرین، خاراشکاف، چابک عنان، چالاک، خفته، نیمخواب، زودآشنا. کلمات و ترکیبات زیر نیز از تشبیهات آن است: شاهباز، تیر خدنگ، ناوک پیکان، کیش، نیش، نشتر، تیغ و شمشیر: بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از فرهنگ اسدی). کی دل بجای داری در پیش آن دو چشمش گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب. شهید. خون ریخته می بینی گویی که چه خون است این از غمزه بپرس آخر کاین خون بچه میریزی. خاقانی. ترکان کمین غمزۀ تو یاسج همه بر کمان نهاده. خاقانی. در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای بر جان من ز طره کمینها گشاده ای. خاقانی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. آن همه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. نه زور بازوی سعدی که دست و پنجۀ شیر سپر بیفکند از تیرغمزۀ مسلول. سعدی (طیبات). چشمش به تیغ غمزۀ خونخوارخیره کش شهری گرفت قوت بیمار بنگرید. سعدی (بدایع). اگر غمزۀ لطف را بجنباند بدان را به نیکان دررساند. (گلستان سعدی). همه شب با خیال غمزه درگفت مغیلان زیر پهلو چون توان خفت ! امیرخسرو. چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم صید تو نیست زنده مکن رنجه شست را. امیرخسرو. چشم گوید غمزه کردستم حرام گوش گوید چیده ام سوءالکلام. مولوی (مثنوی). ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد. حافظ. محتاج غمزه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است. حافظ. شاهد وساقی به دست افشان و مطرب پای کوب غمزۀ ساقی ز چشم می پرستان برده خواب. حافظ. ، مژۀ چشم. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) ، افشردن. (از غیاث اللغات). فشردن، (اصطلاح عاشقان) کنایت از عدم التفات است، (اصطلاح تصوف) بمعنی فیض و جذبۀ باطن است که نسبت به سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، گاهی در شعربه تخفیف غمز استعمال کنند: ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزت را بجان دلها خریدار آمده. خاقانی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکرافشان تر. نظامی
غمزه. رعنایی بود و چشم برهم زدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه. (فرهنگ اوبهی). حرکت چشم و مژه برهم زدن باشد از روی ناز، و بعربی نیز همین معنی دارد. (برهان قاطع). چشم برهم زدن معشوق، و عرب نیز این را غمزه گویند. (صحاح الفرس). به ابرو و چشم اشارت کردن معشوق. (غیاث اللغات). چشم برهم زدن به کرشمه. و صاحب نفایس گوید عربی است. (فرهنگ رشیدی). اشاره کردن به چشم، و اشاره کردن ابرو و مژگان را نیز گفته اند. (از آنندراج). اشارات لطیف خوبان با چشم و ابرو و مژگان. ج، غمزگان. صاحب آنندراج گوید: غمزه با لفظ زدن و کردن استعمال شود، و این کلمات و ترکیب ها از صفات آن است: شوخ، بیباک، بی نیاز، مست، بدمست، رنگین، سرکش، ستم انگیز، خونریز، خونخوار، جانسوز، جهانسوز، جادو، جادوفریب، کافر، راحت گذار، اسلام دشمن، قتال، رهزن، فتان، فتنه گر، مردم شکار، صیدافکن، زهرپرور، نشترزن، سنان، خنجرفکن، خنجرگذار، ناوک انداز، پرفن، پرگار، حاضرجواب، مسلول، دلجوی، سحرآفرین، خاراشکاف، چابک عنان، چالاک، خفته، نیمخواب، زودآشنا. کلمات و ترکیبات زیر نیز از تشبیهات آن است: شاهباز، تیر خدنگ، ناوک پیکان، کیش، نیش، نشتر، تیغ و شمشیر: بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از فرهنگ اسدی). کی دل بجای داری در پیش آن دو چشمش گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب. شهید. خون ریخته می بینی گویی که چه خون است این از غمزه بپرس آخر کاین خون بچه میریزی. خاقانی. ترکان کمین غمزۀ تو یاسج همه بر کمان نهاده. خاقانی. در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای بر جان من ز طره کمینها گشاده ای. خاقانی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. آن همه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. نه زور بازوی سعدی که دست و پنجۀ شیر سپر بیفکند از تیرغمزۀ مسلول. سعدی (طیبات). چشمش به تیغ غمزۀ خونخوارخیره کش شهری گرفت قوت بیمار بنگرید. سعدی (بدایع). اگر غمزۀ لطف را بجنباند بدان را به نیکان دررساند. (گلستان سعدی). همه شب با خیال غمزه درگفت مغیلان زیر پهلو چون توان خفت ! امیرخسرو. چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم صید تو نیست زنده مکن رنجه شست را. امیرخسرو. چشم گوید غمزه کردستم حرام گوش گوید چیده ام سوءالکلام. مولوی (مثنوی). ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد. حافظ. محتاج غمزه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است. حافظ. شاهد وساقی به دست افشان و مطرب پای کوب غمزۀ ساقی ز چشم می پرستان برده خواب. حافظ. ، مژۀ چشم. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) ، افشردن. (از غیاث اللغات). فشردن، (اصطلاح عاشقان) کنایت از عدم التفات است، (اصطلاح تصوف) بمعنی فیض و جذبۀ باطن است که نسبت به سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، گاهی در شعربه تخفیف غَمز استعمال کنند: ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزت را بجان دلها خریدار آمده. خاقانی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکرافشان تر. نظامی
یک مشت از خرما و جز آن برهم چسفیده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). پارۀ خرما. (مهذب الاسماء) ، شکوفۀ گیاه که در آن دانه باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
یک مشت از خرما و جز آن برهم چسفیده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). پارۀ خرما. (مهذب الاسماء) ، شکوفۀ گیاه که در آن دانه باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 160تن سکنه. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری. راه اتومبیل رو و ساکنان آنجا از طایفۀ مقدم اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 160تن سکنه. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری. راه اتومبیل رو و ساکنان آنجا از طایفۀ مقدم اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
یک لخت از خرما و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک توده از خرما و جز آن. (از اقرب الموارد) ، پشته ای از ریگ و از خاک. ج، کمز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
یک لخت از خرما و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک توده از خرما و جز آن. (از اقرب الموارد) ، پشته ای از ریگ و از خاک. ج، کُمَز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
پست قامت از مرد و زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد فقط بمعنی زن کوتاه آمده گوید: القصیره. یقال: امراه قهمزه. (اقرب الموارد) ، ناقۀ بزرگ جثۀ گران رفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
پست قامت از مرد و زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد فقط بمعنی زن کوتاه آمده گوید: القصیره. یقال: امراه قهمزه. (اقرب الموارد) ، ناقۀ بزرگ جثۀ گران رفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)