همزاد. دو تن که با هم زاده باشند. همسال:... و دیگران که همزادگان ایشان بودندی بخواندی. (تاریخ بیهقی). وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و همزاده به یک صورت شاب. ناصرخسرو. کودکی ازجملۀ آزادگان رفت برون با دو سه همزادگان. نظامی
همزاد. دو تن که با هم زاده باشند. همسال:... و دیگران که همزادگان ایشان بودندی بخواندی. (تاریخ بیهقی). وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و همزاده به یک صورت شاب. ناصرخسرو. کودکی ازجملۀ آزادگان رفت برون با دو سه همزادگان. نظامی
سنباده، تکۀ کاغذ یا پارچه با سطح زبر که بیشتر در کارهای نجاری و نقاشی برای ساییدن چوب و تخته به کار می رود، آلومینی به صورت ذرات و به رنگ های سیاه، خاکستری یا سرخ و بسیار سخت که در اسید حل نشده، در حرارت هم ذوب نمی شود و برای صیقلی کردن و جلا دادن فلزات به کار می رود
سنباده، تکۀ کاغذ یا پارچه با سطح زبر که بیشتر در کارهای نجاری و نقاشی برای ساییدن چوب و تخته به کار می رود، آلومینی به صورت ذرات و به رنگ های سیاه، خاکستری یا سرخ و بسیار سخت که در اسید حل نشده، در حرارت هم ذوب نمی شود و برای صیقلی کردن و جلا دادن فلزات به کار می رود
موجودی نامرئی مانند جن که همراه با کسی در هنگام تولد زاده می شود هم سن، همسال دوقلو، دو بچه که در یک موقع از یک شکم زاییده شوند، جنابه، دوبلغانه، توأمان، هم شکم، توأم
موجودی نامرئی مانند جن که همراه با کسی در هنگام تولد زاده می شود هم سن، همسال دُوقُلو، دو بچه که در یک موقع از یک شکم زاییده شوند، جُنابِه، دوبلغانه، توأمان، هَم شِکَم، توأم
هم سن. همسال. (برهان) : که پیوند شاه است و همزاد اوی سواری است جنگاور و نامجوی. فردوسی. سه پیر بودند ندیمان وی و همزاد او. (تاریخ بیهقی). مرا رامین نه خویش است و نه پیوند نه هم گوهر نه همزاد و نه فرزند. فخرالدین اسعد. همزادبود آزر نمرودش استاد بود یوسف نجارش. خاقانی. پس آنگه کردشان در پهلوی باد که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد. نظامی. به حکم آنکه گلگون سبک خیز بدو بخشم ز همزادان شبدیز. نظامی. فرمود به دوستان همزاد تا از پس او دوند چون باد. نظامی. ، توأم. دوقلو. کودکی که با کودک دیگراز یک مادر بزاید. (یادداشت مؤلف) ، دوست. رفیق. (یادداشت مؤلف) : ملک همزاد تو آمد پس بناز در تن این نازنین همزاد باش. مسعودسعد. همیشه تیغ تو بی نصرت و ظفر نبود که هست تیغ تو با نصرت و ظفر همزاد. مسعودسعد. بار دل به ز صبر ننهادند ظفر و صبر هر دو همزادند. سنائی. که ما هر دو به چین همزاد بودیم دو شاگرد از یکی استاد بودیم. نظامی. کآشنایی مرا ز همزادان برد مهمان که خاکش آبادان. نظامی. ، مشهور است که چون فرزندی متولد شد جنی هم با او به وجود می آید و با آن شخص همراه می باشد. آن جن را نیز همزاد میگویند. (برهان) رفیقی که در زاد و راحله شریک باشد. (از برهان). گمان نمیرود که جزء دوم این ترکیب، زاد (واژۀ عربی به معنی توشه) باشد و مؤلف برهان با معنی دوم همزاد چنین تعبیری برای لفظ ’زاد’ کرده است
هم سن. همسال. (برهان) : که پیوند شاه است و همزاد اوی سواری است جنگاور و نامجوی. فردوسی. سه پیر بودند ندیمان وی و همزاد او. (تاریخ بیهقی). مرا رامین نه خویش است و نه پیوند نه هم گوهر نه همزاد و نه فرزند. فخرالدین اسعد. همزادبود آزر نمرودش استاد بود یوسف نجارش. خاقانی. پس آنگه کردشان در پهلوی باد که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد. نظامی. به حکم آنکه گلگون سبک خیز بدو بخشم ز همزادان شبدیز. نظامی. فرمود به دوستان همزاد تا از پس او دوند چون باد. نظامی. ، توأم. دوقلو. کودکی که با کودک دیگراز یک مادر بزاید. (یادداشت مؤلف) ، دوست. رفیق. (یادداشت مؤلف) : ملک همزاد تو آمد پس بناز در تن این نازنین همزاد باش. مسعودسعد. همیشه تیغ تو بی نصرت و ظفر نبود که هست تیغ تو با نصرت و ظفر همزاد. مسعودسعد. بار دل به ز صبر ننهادند ظفر و صبر هر دو همزادند. سنائی. که ما هر دو به چین همزاد بودیم دو شاگرد از یکی استاد بودیم. نظامی. کآشنایی مرا ز همزادان برد مهمان که خاکش آبادان. نظامی. ، مشهور است که چون فرزندی متولد شد جنی هم با او به وجود می آید و با آن شخص همراه می باشد. آن جن را نیز همزاد میگویند. (برهان) رفیقی که در زاد و راحله شریک باشد. (از برهان). گمان نمیرود که جزء دوم این ترکیب، زاد (واژۀ عربی به معنی توشه) باشد و مؤلف برهان با معنی دوم همزاد چنین تعبیری برای لفظ ’زاد’ کرده است
دو یا چند کس که در زیر سایه یک سقف باشند، دو یا چند کس که اطاق یا خانه آنان متصل یا نزدیک هم باشد همسرایه: ... تا اگر خویشاوند و همسایه درویش داری ازایشان ننگ نداری و با ایشان پیوندی، دو یا چند ناحیه (ده شهر استان کشور) که مجاور یکدیگر باشند، جمع همسایگان: دیگر آنکه اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت بکمال حلم و وفور کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت ما مغرور شود... یا همسایه مسیح. آفتاب
دو یا چند کس که در زیر سایه یک سقف باشند، دو یا چند کس که اطاق یا خانه آنان متصل یا نزدیک هم باشد همسرایه: ... تا اگر خویشاوند و همسایه درویش داری ازایشان ننگ نداری و با ایشان پیوندی، دو یا چند ناحیه (ده شهر استان کشور) که مجاور یکدیگر باشند، جمع همسایگان: دیگر آنکه اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت بکمال حلم و وفور کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت ما مغرور شود... یا همسایه مسیح. آفتاب