جدول جو
جدول جو

معنی همرس - جستجوی لغت در جدول جو

همرس
(هََ رَ)
درم و دینار. (برهان). برساختۀ دساتیر است. (حواشی معین بر برهان)
لغت نامه دهخدا
همرس
متقارب، همگرا، یک جهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هرمس
تصویر هرمس
(پسرانه)
از خدایان اولمپی، نام پسر زئوس و مایا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هم رس
تصویر هم رس
هماهنگ، یک جهت، متقارب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همدرس
تصویر همدرس
دو یا چند تن که در یک جا تحصیل کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همره
تصویر همره
همراه، رفیق، موافق، هم قدم، دو تن که با هم راه بروند، آنچه قابل حمل و جابه جایی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همسر
تصویر همسر
زن یا شوهر، برای مثال همسری یافتم که هم سر او / نیست کس در دیار و کشور او (نظامی۴ - ۶۶۷)، کنایه از همقد، کنایه از برابر، کنایه از برابر در بلندی یا در قدرومرتبه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
نام ادریس پیغمبر و او پیغمبری بوده است و پادشاهی و حکمت را با هم داشته و علوم ریاضی را که حساب و هندسه و هیأت باشد او آورده است. (از برهان). رجوع به ادریس شود
بابلی. جامع اعداد و حکمت بوده و شاگرد فیثاغورث است. (برهان). یکی از اعلام و مشاهیر کلدانی و مشهور بصابی. (ابن الندیم). رجوع به هرمس نام ادریس پیغمبر... شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ)
مرد قوی سخت و توانا، شتابنده و سریع در نوبت آب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، سیر سخت. (منتهی الارب). حرکت و سیر شدید. (از اقرب الموارد) ، روز شدید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ایام. (اقرب الموارد) ، مرد دشوارخوی قوی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
قسمی خار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رِ)
کپی. (منتهی الارب). قرد. (اقرب الموارد) ، روباه بچه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مردم ناکس. (منتهی الارب). لئیم. (اقرب الموارد) ، خرس، هر جانور خرد که به شب گشت کند فرود روباه و برتر از کلاکموش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
ادنی من هجرس، ای الدب اوالقرد. (منتهی الارب) : اجبن من هجرس، ترسوتر از بچه روباه یا میمون زیرا این جانوران از ترس نمیخوابند مگر اینکه سنگی در دست دارند از بیم آنکه گرگ آنها رابخورد. (اقرب الموارد).
، سختی ایام. (منتهی الارب) ، ریزه ترین باران سرما مثل پشک. ج، هجارس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مِ)
پسر زئوس و مایا از جوانترین پلیادها است. وی در غاری واقع در کوه سیلن در جنوب آرکادی به دنیاآمد و از آغاز تولد بسیار رشید و نیرومند بود و با ربودن قسمتی از احشام متعلق به آپولون صاحب گله ای شدپس از مدتی موفق به اختراع نای شد و آپولون نای او را در مقابل چوبدستی طلایی خرید. و فن پیشگویی را نیزبه وی آموخت. زئوس از این پیشرفتهای فرزند خود خوشحال بود. در افسانه های یونان هرمس معمولاً به صورت مأمور الهی، حامل قهرمانان و غیره تجلی می کند. وی همچنین ترجمان مشیت الهی است و در برخی از افسانه ها او را خدای راهزنی و تجارت و در عین حال راهنمای مسافران دانسته اند. مجسمه اش را در چهارراهها به شکل ستونی که نیمۀ بالایش شبیه انسان و آلت مردیش بسیار آشکار است نصب می کردند. وی همچنین در اساطیر کهن یونان نگهبان شبانان است و در پاره ای از تصویرها او را همراه گوسفندی که به دوش دارد می بینیم. گروهی از قهرمانان اساطیری کهن فرزند او هستند که از جملۀ آنها اتولیکوس جد اولیس، اورتیتوس، آبدروس ندیم هراکلس معروفترند. کاملترین تصویر هرمس او را با کفش های بالدار و کلاهی با لبۀ بلند در حالی که چوبدستی مخصوص را که علامت رسالت الهی اوست به دست دارد نشان میدهد. (نقل به اختصار از فرهنگ اساطیر یونان و روم، اثر پیر گریمال، ترجمه بهمنش). شخصی است که بربط را او بهم رسانید. (برهان) (یادداشت مؤلف از حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) :
بدو گفت هرمس چرایی دژم
نه همچون منی دلت مانده بغم.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(هََ رَهْ)
دو تن که به یک راه روند. همراه:
دراز است راهش وگر کوته است
پراکندگانیم اگر همره است.
فردوسی.
تو چنگ فزونی زدی در جهان
گذشتند از تو بسی همرهان.
فردوسی.
بدانید و سرتاسر آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید.
فردوسی.
به ره چون روی هیچ تنهامپوی
نخستین یکی نیک همره بجوی.
اسدی.
راستی با علم چون همره شدند
این از آن پیدا نباشد آن ازاین.
ناصرخسرو.
هرکه را هست انده بیشی
همره اوست کفر و درویشی.
سنائی.
مروزی و رازی افتد در سفر
همره و هم سفره پیش همدگر.
مولوی.
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد، بس همره نالایقیم.
مولوی.
همره عقل و یار جان علم است
در دو گیتی حصار جان علم است.
اوحدی.
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب.
ابن یمین.
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
حافظ.
ملول از همرهان بودن دلیل کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی.
حافظ.
رجوع به همراه شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ وَ)
درکوههای اطراف کرج ژونی پروس پلی کارپا به نام هورس موسوم است. ارس. (یادداشت مؤلف). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 253 و ارس شود
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
برابر. عدیل. (آنندراج). نظیر. همانند:
به گوهر سیاوخش را همسر است
برادرش و زآن تخم و آن گوهر است.
فردوسی.
که بالاش با چرخ همسر بود
تنش خون خورد بار خنجر بود.
فردوسی.
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان.
فرخی.
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیده ای همسر خویشتن ؟
فرخی.
ای خسروی که بخت تو را چرخ همسر است
تو با بلند چشمۀ خورشید همسری.
فرخی.
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
اسدی.
خواب و خور است کار خر ای نادان
با خر به خواب و خور چه شوی همسر؟
ناصرخسرو.
نیست بر من پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست میری همسرم.
ناصرخسرو.
زآن مقام اندیش کآنجا همسر است
با رعیت هم امیر و هم زعیم.
ناصرخسرو.
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همسر است.
ناصرخسرو.
قدر تو همسر سپهر بود
رای تو همره قدر باشد.
مسعودسعد.
در ترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زرّی است با او جو برابر یافتند.
ظهیر.
عالمان چون خضر پوشیده برهنه پای و سر
نعل پی شان همسر تاج خضرخان آمده.
خاقانی.
در پای هر برهنه سری خضر سرفشان
نعلین پای، همسر تاج سکندرش.
خاقانی.
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه.
خاقانی.
همسری یافتم که همسر او
نیست اندر دیار و کشور او.
نظامی.
گفتمش همسر تو سایۀ توست
تاج مه جای تخت پایۀ توست.
نظامی.
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درّندگان دگر.
نظامی.
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هزبر.
نظامی.
با بدان کم نشین که همسر بد
گرچه پاکی، تو را پلید کند.
سعدی.
ترکیب ها:
- همسر آمدن. همسر داشتن. همسر شدن. همسر کردن. همسر گردیدن. همسری. رجوع به این مدخل ها شود.
، شریک زندگی. هر یک از زن و شوهر:
سزا باشد و سخت درخور بود
که با زال رودابه همسر بود.
فردوسی.
وز آن پس چنان خواهم از کردگار
که با من شود همسر و نیک یار.
فردوسی.
همه چیز داری که آن درخور است
نداری یکی چیز و آن همسر است.
نظامی.
همخوابۀ عشق و همسر ناز
هم خازن و هم خزینه پرداز.
نظامی.
تو را من همسرم در هم نشینی
به چشم زیردستانم چه بینی ؟
نظامی.
وآن همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهدکه بازبستۀ عقد فلان شود.
سعدی.
یکی پیر درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش...
سعدی.
، هم سخن. رفیق راه: با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار می بودند همسر می گشتند و سخن می گفتند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(هََ را)
زن بابانگ وفریاد درشت آواز پلیدزبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سوده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: تمرس بالشی ٔ، ای احتک به، سوده گردید به آن چیز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). خویشتن به چیزی بخاریدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، بازی کردن به چیزی: تمرس بدینه، تلعب به و عبث به کمایعبث البعیر و بالشجره یتحکک بها. (از اقرب الموارد) ، ممارست کردن به چیزی. (از اقرب الموارد) : تمرست بالاّفات. (متنبی از اقرب الموارد) ، زدن به چیزی، متعرض کسی شدن به شر، آلودن خود را به بوی خوش، گاهگاه خوردن شتر درخت را، تیز کردن گاو نر شاخها را با درخت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
امرود. نوعی از درختهای شمال ایران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ مْ مَ رِ)
گنده پیر کلانسال، شترمادۀ بسیارشیر، سگ ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ رِ)
دروغگوی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). دروغزن. (مهذب الاسماء) ، ناکس. فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
حرکت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هماس
تصویر هماس
شیر بیشه، سخت شکننده شیردرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همدرس
تصویر همدرس
همشاگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همرج
تصویر همرج
پوشیدگی، آمیختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همرش
تصویر همرش
جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
همراه: ملول ازهمرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همسر
تصویر همسر
برابر، عدیل، نظیر، همانند و نیز بمعنای زن یا شوهر هم می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم رس
تصویر هم رس
هم آهنگ یک جهت متفاوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجرس
تصویر هجرس
روباه، خرس، میمون دم دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بمرس
تصویر بمرس
فرانسوی سوادگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هماس
تصویر هماس
((هَ))
شیر درنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همسر
تصویر همسر
((~. سَ))
هم اندازه، برابر، زن یا شوهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرمس
تصویر هرمس
((هُ مُ یا هِ مِ))
هرمز، اورمزد، نام سه حکیم معروف که اولین آن ها ادریس پیامبر بوده و دو هرمس دیگر یکی از بابل بود و دیگری از مصر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم رس
تصویر هم رس
((~. رَ))
هم آهنگ، یک جهت، متفاوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همسر
تصویر همسر
زوجه، عیال
فرهنگ واژه فارسی سره