جدول جو
جدول جو

معنی همان - جستجوی لغت در جدول جو

همان
اشاره به دور
تصویری از همان
تصویر همان
فرهنگ فارسی عمید
همان
(هََ وَ)
دهی است از بخش خداآفرین شهرستان تبریز که 100 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
همان
اشاره میباشد بچیزی که در خاطر ملحوظ است
تصویری از همان
تصویر همان
فرهنگ لغت هوشیار
همان
((هَ))
آن چه که قبلاً ذکر شده، آن چه که در خاطر گوینده و شنونده معهود است، همچنان، مساوی، معادل، یکسان
تصویری از همان
تصویر همان
فرهنگ فارسی معین
همان
نیز، هم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همام
تصویر همام
(پسرانه)
ارجمند، دارای مقام و منزلت، دارای فضایل، نام یکی از شعرا و سخنگویان مشهور در آذربایجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از امان
تصویر امان
(پسرانه)
ایمنی، آرامش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهان
تصویر مهان
(پسرانه)
منسوب به ماه است، بزرگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رمان
تصویر رمان
(دخترانه)
انار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمان
تصویر زمان
(پسرانه)
جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ میدهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمان
تصویر سمان
(دخترانه و پسرانه)
مخفف آسمان، نام روز بیست و هفتم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
برای اشاره به یک شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم به کار می رود، فلان مثلاً فلان و بهمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانۀ کس دیگر می رود و در آنجا از او پذیرایی می کنند، کسی که در هتل، مهمان خانه، مسافرخانه و مانند آن اقامت دارد، کسی که موقتاً و یا بدون دریافت و پرداخت پول به کاری می پردازد مثلاً دانشجوی مهمان، بازیگر مهمان، استاد مهمان، در ورزش ویژگی تیمی که در خانۀ تیم حریف بازی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همانا
تصویر همانا
برای تاکید بیان می شود، پنداری، گویی، شاید، به هیچ وجه، اصلاً
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
دهی است از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه، واقع در 20هزارگزی باختر بخش و 8هزارگزی راه شوسه میانه به تبریز با 265 تن سکنه آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میهمان. کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی. مقابل میزبان. کسی که او را به خانه خود خوانند و اکرام کنند. نزیل. (دهار). ضیف. (ترجمان القرآن). عوف. (منتهی الارب). ابن غبرا. بنواغبراء. (المرصع). ثوی. ابن الارض، ضیف عاتم، مهمان شبانگاه آینده. اقراء، اقتراء، استقراء، مهمان خواستن. (منتهی الارب). النقری، مهمان خاص برگزیده. (دستورالاخوان). تضییف، مهمان را فرود آوردن. (ترجمان القرآن). قفی، مهمان گرامی کرده. کفیح. مهمان ناگاه آینده. (منتهی الارب) :
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درمن خواست کند.
رودکی.
کز اندیشۀبد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ.
فردوسی.
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو.
فردوسی.
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او.
فردوسی.
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.
عنصری.
تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان رضوان منند.
منوچهری.
یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. (تاریخ بیهقی ص 416).
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم.
اسدی.
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
اسدی.
که برنا دگر چیز جز می نخواست
بدانش که مهمان خاصست راست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی.
ناصرخسرو.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
ناصرخسرو.
تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان.
مسعودسعد.
سوی دین هدیۀ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.
سنائی.
خانه دربسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است.
خاقانی.
دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی.
خاقانی.
خاکی دلم در آتش چون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی.
خاقانی.
روامدار که خونشان بریزی از پی آنک
که خون مهمان هرگز نریختند کرام.
ظهیر فاریابی (دیوان چ بینش ص 330).
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن.
نظامی.
بصاحب ردی و صاحب قبولی
نباید کرد مهمان را فضولی.
نظامی.
پی نثار طبقهای دیده پرزر کرد
چو خواند خیل چمن را به میهمان نرگس.
کمال اسماعیل.
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری.
مولوی.
کلاه گوشۀ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو مهمانی.
سعدی.
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان.
سعدی.
غم هرکس کسی را درنگیرد
که مهمان زلۀ غم برنگیرد.
امیرخسرو دهلوی.
مهمان عزیز دوستت دارم
تنباکو داری غلیان بیارم.
(امثال و حکم).
- به مهمان شدن، مهمان شدن. به مهمانی رفتن:
چندین هزار جرعه که این سبز طشت راست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه.
خاقانی.
- مهمان آمدن، وارد شدن بر کسی به عنوان مهمانی:
سوی دین هدیۀ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.
سنائی.
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی.
خاقانی.
شبی خواهم که مهمان من آئی
به کام دوستان و رغم دشمن.
سعدی (خواتیم).
امشب آن مه به وثاق که فرو می آید
گر به مهمان من آمد چه نکو می آید.
کمال خجندی.
- مهمان خواستن از کسی، منزل ومهمانی طلب کردن: از ایشان مهمان خواست ومادرش را بشارت داد و گفت این فرزند پادشاه کامگار باشد. (مجمل التواریخ و القصص ص 437).
- مهمان خواندن، دعوت کردن به مهمانی:
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی.
خاقانی.
- مهمان داشتن،مهمان کردن. به عنوان مهمان پذیرایی کردن. به مهمانی خواندن:
سه روزش همی داشت مهمان خویش
بر نامداران و یاران خویش.
فردوسی.
- مهمان شدن، ضیف و نزیل و وارد بر کسی شدن به عنوان مهمان. تضییف. (تاج المصادر بیهقی). تضیف: زاهد... خانه زن بدکاره ای مهمان شد. (کلیله و دمنه).
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد.
خاقانی.
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو.
خاقانی.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.
صائب.
می شود در لقمۀ اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود.
صائب.
- مهمان طلبیدن، مهمان خواستن. به مهمانی دعوت کردن:
مائده جان را چه نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب.
خاقانی.
- مهمان کردن، به مهمانی خواندن. اضافه. (تاج المصادر بیهقی) :
که مهمان کندمان نیارد نوید
به نیکی مداریداز وی امید.
فردوسی.
چنین ساختستم که مهمان کنم
وزین خواهش آرامش جان کنم.
فردوسی.
ترا با سپاه تو مهمان کنم
ز دیدار تو رامش جان کنم.
فردوسی.
وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم.
ناصرخسرو.
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز و طربی یابیش و رودنواز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 202).
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه وهنجارش.
ناصرخسرو.
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو بخوان وصلش مهمان نمیکنی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 684).
- مهمان ناخوانده، قرواش. (منتهی الارب). طفیلی (دستورالاخوان). که بی نوید و دعوت به خانه میزبان درآید:
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمرچهرگانی مقوس حواجب.
(منسوب به حسن متکلم).
- امثال:
خرج که از کیسۀ مهمان بود
حاتم طائی شدن آسان بود.
مهمان تا سه روز عزیز است.
مهمان حبیب خداست.
مهمان خر صاحبخانه است: به مزاح گویند.
مهمان را باید تا هرچه میزبان آرد بخورد و بیش فرمانی ندهد. (امثال و حکم).
مهمان خنده رو باشد صاحبخانه خون بگرید.
مهمان خودیم لیک در خانه تو.
مهمان دیروقت خرجش به پای خودش است.
مهمان روزی خود را خود می آورد.
مهمان که یکی شد صاحبخانه گاو می کشد.
مهمان منی به آب آن هم لب جو.
مهمان مهمان را نمی تواند دید صاحبخانه هر دو را.
مهمان ناخوانده هدیۀ خداست.
مهمان هدیۀ خداست.
مهمان هرکه باشد در خانه هرچه باشد.
مهمان یکروز دو روز است.
مهمان یکی دو روز است.
زحمت بوددرویش را ناگه چو مهمان دررسد.
هرکس مهمان عمل خویش است. (از کتاب شاهد صادق).
یکروزه مهمانیم و صدساله دعاگو.
، مهمانی. (غیاث). ضیافت:
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحرشوخ
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا بتازی مورد و انجیر و کلوخ.
رودکی.
یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان پی عشرت و عیش و بازی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ثنی دهمان، نماز عشاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ)
نام سگی، موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ هََ)
نوعی از رفتار شتر که در آن تمایل باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام یکی از موالی حضرت پیغمبرصلی اﷲ علیه و آله و سلم است که وی را بنامهای متعدد نام برده اند، از آن جمله: ذکوان، کیسان، مهران، هرمز. در کتاب الاصابه در ضمن ترجمه طهمان شرح احوال او را به ترجمه ذکوان ارجاع می دهد و در ترجمه ذکوان میگوید: ’موالی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم’. ابن حیان وی را در زمرۀ صحابه یاد کرده است. رجوع به الاصابه ج 2 ص 173 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 439 شود
ابن عمرو الکلابی. او راست دیوان شعری که بسال 1859 میلادی جزو مجموعه ای بنام حرزه الحاطب و تحفه الطالب در شهر لیدن بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1247)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بدبوی. دارای زهومت: و طعمها (زراوند طویل وزراوند مدحرج) مر و زهمان. (ابن البیطار ج 1 جزء 2 ص 159 ذیل زراوند). رجوع به زهم و زهمه و زهومت شود
مرد تخمه زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرادف و متتابع فلان است که چیزی مجهول و غیرمعلوم باشد. (برهان). فلان و بهمان و... کنایه از دو چیز یا دو شخص غیرمعین که آنرا باستار و پیستار هم میگویند. (از آنندراج). مرادف فلان و بهمان یعنی چون بطور مبهم خواسته باشند نام کسی یا چیزی را بیان کنند این کلمه را ذکر نمایند و گاه ’بهمان کس’ و ’بهمان چیز’ نیز گویند. (ناظم الاطباء). متابع فلان است. (شرفنامه). اسمی است برای شخص مجهول غیرمعین چنانچه فلان و این اسم در فارسی برای تمثیل استعمال کنند چنانچه زید و عمرو و بکر در عربی. (غیاث). کنایه از شخص مبهم چون فلان. (رشیدی). تابع فلان است و گاه متبوع او باشد یعنی بهمان و فلان گویند و این بجای نامی یا نامهایی که بردن آن بعلتی نخواهند شد. (صحاح الفرس) :
بادام تر و سیکی و بهمان وباستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار.
رودکی.
از گواز و تش و انگشتۀ بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
کسایی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
نه فلان جرم کرد نه بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
گویی که فلان مرا چنین گفت
وآورد مرا خبر ز بهمان.
ناصرخسرو.
اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت
بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.
ناصرخسرو.
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست.
مسعودسعد.
آواز برآورده که ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را.
سنایی (از آنندراج).
فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند
چه مانع است مرا من فلان و بهمانم.
سوزنی.
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را.
انوری.
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد.
خاقانی.
حسبه ﷲ نظر کن یک زمان در کار من
تا رهم از منت احسان بهمان و فلان.
قواس، نام دیوی نیز هست. (آنندراج) ، بهمن سرخ و بهمن سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به بهمنان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
چیز غیر معلوم و مجهول، (بهمان کس، بهمان چیز)
فرهنگ لغت هوشیار
خاکستر، سرگین، کود دادن با سرگین، پوسیدگی خرما بن، خرگوش رومی نفس زنان دم زننده، خروشنده غرنده بانگ و فریاد کننده از روی غضب، مهیب هولناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همانا
تصویر همانا
گویا، پنداری، گویی، مثل و مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهمان
تصویر سهمان
جمع سهم، بهره ها
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بر دیگری وارد شود و از او با طعام و دیگر وسائل پذیرائی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همانا
تصویر همانا
به طور یقین، بی شک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
((بَ))
شخص یا شیء مجهول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانه کسی دیگر برود و پذیرایی شود، آن که از سوی دیگری دعوت می شود و مورد پذیرایی قرار می گیرد، ویژگی آن که به طور موقت در یک فعالیت، بازی و مانند آن ها شرکت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همانا
تصویر همانا
ظاهرا
فرهنگ واژه فارسی سره
بدون شک، بی شک، ظاهراً، قطعاً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضیف، مجلسی، مدعو، میهمان
متضاد: میزبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیسار، بیستار، فلان
فرهنگ واژه مترادف متضاد