جدول جو
جدول جو

معنی همائی - جستجوی لغت در جدول جو

همائی
(هَُ)
رجوع به همایی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مائی
تصویر مائی
مربوط به ماء، کنایه از فصیح
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
کلی و همگی. (انجمن آرا). همگی و تمامی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
گردون بازی اطفال را گویند یعنی چرخی سازند از چوب و خلاشه و در کنار آب روان نصب کنند تا آب بر آن خورده آن را به گردش درآورد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
مرغی است که او را مبارک دارند و چون پیدا شود مردم به تفأل در زیر سایۀ او روند. (صحاح الفرس). مرغی است معروف و مشهور که استخوان خورد. (برهان). هما:
به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای.
فردوسی.
همای سپهری بگسترد پر
همی بر سرش داشت سایه ز فر.
فردوسی.
بپوشید رخشنده رومی قبای
به تاج اندر آویخت پرّ همای.
فردوسی.
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد به شبه باز خشین پند.
فرخی.
گوید ای بارخدای ملکان
ای همایون تر از بال همای.
فرخی.
بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پرّ طوطی، روی چون پرّ همای.
منوچهری.
ملکا در ملکی فرّ همای است تو را
تا به جای است جهان ملک به جای است تو را.
منوچهری.
خود راهمای دولت خوانند و غافلند
کالاّ غراب ریمن و جغد دمن نیند.
خاقانی.
فرشته شو، ار نه پری باش باری
که همکاسه الاّ همایی نیابی.
خاقانی.
همای عدل تو چون پرّو بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فرّ همای.
نظامی.
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد.
نظامی.
همچون مگس به ریزۀ کس ننگریستم
هرچند چون همای همایون نیامدم.
عطار.
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای.
سعدی.
خرد گفت دولت نبخشد همای
گر اقبال خواهی در این سایه آی.
سعدی.
کس نیاید به زیر سایۀبوم
ور همای از جهان شود معدوم.
سعدی.
همای گو مفکن سایۀ شرف هرگز
بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد.
حافظ.
و رجوع به هما شود، علم و نشانی را نیز گویند که بر سر آن صورت همای ساخته یا نقش کرده باشند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
نام قیصر روم که زن بهرام گور بوده است. (برهان) :
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده ام.
خاقانی.
دختر قیصر همایون رای
هم همایون وهم به نام همای.
نظامی
نام یکی ازخواهران اسفندیار است که ارجاسپ او را اسیر کرده درقلعۀ رویین دژ نگه داشته بود. (برهان) :
که هرکز میانه نهد پیش، پای
مر او را دهم دختر خود همای.
فردوسی
نام موبد بهرام گور. (یادداشت مؤلف) (فهرست ولف) :
ز ایران بیامد خجسته همای
خود و نامداران پاکیزه رای.
فردوسی
نام پادشاه زاده ای که به همایون عاشق بود، و قصۀ همای و همایون مشهور است. (برهان). رجوع به منظومۀ همای و همایون اثر خواجوی کرمانی شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر که 562 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله و سردرختی است. شامل دو قسمت همای بالا و همای پائین است. همای بالا 221 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(ئی ی)
منسوب به ماء، یعنی آبی و آبکی و آبدار. (منتهی الارب). بمعنی آبی منسوب به آب. (آنندراج). منسوب به ماء که یکی ازعناصر چهارگانه به عقیدۀ متقدمان بود:
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش هم مائی و هم ناری.
منوچهری.
هستند جز تو اینجا استاد شاعران خود
با لفظهای مائی با طبعهای ناری.
منوچهری.
- شکل مائی، از مجسمات، جسمی است که محیط است بر آن بیست مثلث متساویه الاضلاع والزوایا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، منسوب به ’ما’ یعنی کدامین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کبر، عجب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، خودپرستی، (منتهی الارب)،
- مائی و منی، خودپرستی و تکبر، (منتهی الارب)، عجب و غرور و کبر، (آنندراج)، تفاخر به خانواده و به خود کردن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شوکت و صولت مائی و منی به حیثیتی میراند که در بوق ترکی نمی گنجید، (ترجمه محاسن اصفهان)،
در بحر مائی و منی افتاده ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مائی و منی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
منسوب به مای که به احکام نجوم و جادوگری مشهورند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ور چه به زمین برشد چون مردم مائی،
منوچهری (یادداشت ایضاً)،
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اخترشمران رومی و یونانی و مائی،
خاقانی،
و رجوع به دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ذیل ص 447 شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
معلوم نیست که مولدش کجاست. اکثر عمر خود را در عراق گذراند. یک بار به خراسان سفر کرد. مردی کم سخن بود و این مطلع از اوست:
جانا منم ز دست فراق تو مرده ای
خون در تنم نمانده چو نار فشرده ای.
(از مجالس النفائس امیر علیشیر نوایی ص 120 از ترجمه فارسی).
وی از معاصران نوایی و از شعرای قرن نهم هجری بوده است
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
نام یکی از دهستانهای بخش ششتمد شهرستان سبزوار که تابستانی گرم و آبهایی تلخ و شور دارد. به علت دوری از مرکز شهر اغلب کمینگاه سارقان است. آبادیها در میان تپه ماهورها واقع شده است. تعداد قراء آن 23 و سکنۀ آن 8950 تن است. زراعت قابل ملاحظه ندارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هََ ءِ)
جمع واژۀ همّه. رجوع به همه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ئی ی)
منسوب به هناء یا از بنی هناء از قبیلۀ طی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ابوالحسن علی بن حسن، معروف به دوسی. از مردم مصر و از علمای نحو و لغت و پیرو مذهب کوفیان است. او راست: کتاب مجردالغریب که بمانند کتاب العین و به ترتیب ابتثی تدوین کرده است، دیگر المنضد، دیگر کتاب الفرید در علم لغت. (از فهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(هََ ذی ی)
شتر تیزرو و سبک رفتار، شتابی، سختی گرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُمْ ما)
منسوب به حمی یعنی تب
لغت نامه دهخدا
(هََ)
منسوب به همان که ظاهراً قریه ای است در عراق. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
رجوع به هوایی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ئی ی)
جمع واژۀ هبی ّ. (لسان العرب). رجوع به هبی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ ئی ی)
منسوب به هجاء (هجا). رجوع به این کلمه شود. ابجدی. الفبایی.
- حروف هجائی. رجوع به ’حروف هجا’ ذیل کلمه هجا شود.
، تعریض آمیز. هجوآمیز
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همال بودن (شدن). قرین شدن. همطرازی. برابری:
فرزند ضیاءالدین کز همت والا
خورشید فلک را نپسندد به همالی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
محمود بن علی سمایی مروزی (از ملازمان دربار سلطان سنجر) که سمای فضل در جبین او مبین بود و سخن او عظیم محکم و متین. آسمان نژه را نثار نشر او میکرد و سلک منظوم ثریا را از رشک نظم او از هم میگشاد و غزلهای آبدار او تاب در دل عشاق می آورد و نظم آبدار آتش در دل ارباب صنعت میزد و شعر او چون زمرد اصفر و یاقوت احمر عزیز و کم یاب است. این غزل از نتایج طبع اوست:
دل از کار خود آنگه برگرفتم
که با تو عشق بازی درگرفتم
ز جان خویش دست آنگاه شستم
که مهرت را چو جان در بر گرفتم
بسا شب کز تو گفتم رو بتابم
چو روز آمد غمت از سر گرفتم
چو دانستم که با تو درنگیرد
حدیثم زود از ره درگرفتم
بباغ عشق شاخ وصل گشتم
ولیکن هجر از او از برگرفتم
مرا گفتی دل از ما برگرفتی
گزافست یعلم اﷲ گر گرفتم.
(ازلباب الالباب چ سعید نفیسی صص 345- ص 348)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به سماء. آسمانی:
آنچه با من میکند اندر زمان
آفت دور سمائی میکند.
سعدی.
، خدایی. آسمانی:
این مملکت خسرو تأیید سمائی است
باطل نشود هرگز تأیید سمائی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از حمائی
تصویر حمائی
آنچه که مربوط به تب است عوارض ناشی از تب، تب دار تب زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمائی
تصویر سمائی
منسوب به سما آسمانی سماوی: تقدیر سمائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجائی
تصویر هجائی
هجایی در فارسی آواجی آواتی
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته شکاریان روزانه دارای جثه ای نستا درشت است. پرهای فوقانی و پشت آن خاکستری مایل به سفید و رنگ سینه زردمایل به حنایی است و در بالای سر چند عدد از پرها قدری بلندتر و از دو طرف تشکیل دو بر آمدگی را میدهد و در زیر منقارش نیز قمستی از پر هارشد بیشتری دارند که زیبایی خاص باین پرنده میدهند. هما با آنکه در طبقه بندی جزو پرندگان شکاری است غذای آن فقط استخوان است هما استخوانها را از زمین ربوده و از بالا بر روی صخره ها رها میکند و پس از قطعه قطعه شدن می خورد. هما عقاب استخوان خوار. توضیح قدما این مرغ را موجب سعادت میدانستند و می پنداشتند که سایه اش بر سر هر کسی افتد او را خوشبخت کند. توضیح، (شاهین عقاب) که مظهر فره کیانی است طبق مندرجات زامیادیشت، علم ونشانی که بر سر آن صورت همای نقش کرده باشند. توضیح الف - یکی ازمعانی همای را در شاهنامه فردوسی درفشی که صورت عقاب بر آن منقوش است (درفش عقاب نشان) آورده بموارد مختلف اشاره کرده است ازجمله: هر آن کس که از شهر بغداد بود ابا نیزه و تیغ پولاد بود همه بر گذشتند زیر همای سپهبد همی داشت بر پیل جای. (شا) باید دانست که عقاب زرین نشانه علم ایران بود و در سر لشکریان در روزگار هخامنشیان شاهین شهیرگشوده ودرسرنیزه بلندی برافراشته بهمه نموداربود، نقش همای برروی درفش وچترشاهی: جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا سایه اندازد از همای چتر گردون سای تو. (حافظ)، نامی است از نامهای زنان. یا همای بیضه دین. محمدرسول الله صلی الله علیه وآله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مائی
تصویر مائی
آبگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهمائی
تصویر برهمائی
نام مذهب قدیمی در هندوستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همایی
تصویر همایی
((هُ))
همای بودن، مانند هما بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همادی
تصویر همادی
کلی
فرهنگ واژه فارسی سره
شراکت
فرهنگ گویش مازندرانی
ماهی
فرهنگ گویش مازندرانی