جدول جو
جدول جو

معنی هما - جستجوی لغت در جدول جو

هما
(دخترانه)
فرخنده، مبارک، مرغ سعادت، نام دختر گشتاسب پادشاه کیانی و خواهر اسفندیار، پرنده ای با جثه بزرگ که قدما می پنداشتند سایه اش بر سر هر کسی بیفتد به سعادت و خوشبختی میرسد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر بهمن اسفندیار ملقب به چهرزاد
تصویری از هما
تصویر هما
فرهنگ نامهای ایرانی
هما
پرنده ای با چثۀ درشت از تیرۀ لاشخورها و شبیه شاهین. قدما می پنداشتند خوراکش استخوان است و سایه اش بر سر هرکس بیفتد به سعادت و کامرانی خواهد رسید و در میمنت و سعادت به او مثل می زدند، برای مثال غلیواج از چه میشوم است؟ از آنکه گوشت برباید / هما ایرا مبارک شد، که قوتش استخوان باشد (عنصری - ۳۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
هما
(هَُ)
ضمیر است برای تثنیۀ مؤنث و مذکر. (یادداشت مؤلف). ایشان دو مرد یا ایشان دو زن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
هما
(هََ)
هما واﷲ، به معنی اما واﷲ است. برای تحقیق تالی خود آید. تقول: هما ان زیداً عاقل، یعنی درحقیقت او عاقل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هما
(هَُ)
دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که 422 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه. محصول عمده اش غله، پنبه و لبنیات و کاردستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
هما
(هَُ)
میرزا صادق دیباچه نگار، از مردم مرو. (دانشوران خراسان ص 251)
لغت نامه دهخدا
هما
(هَُ)
مرغی است که استخوان میخورد. بر سر هرکه سایۀ او افتد به دولت و سلطنت رسد. (غیاث). همای. پشتش سیاه مایل به خاکستری، سینه اش حنایی بی نقش، دو شاخ مانند شاخ بوم و ریش زیبا و بالهایی از قره قوش بلندتر دارد. (یادداشت مؤلف). در ادبیات فارسی او را مظهر فرّ و شکوه دانند و به فال نیک گیرند:
تو فرّ همایی و زیبای گاه
تو تاج کیانی و پشت سپاه.
فردوسی.
درفشی ز پیل سیه پیکرش
همایی ز یاقوت سرخ از برش.
فردوسی.
نیکوتر از بهاری، زیباتر از نگاری
چابک تر از تذروی فرخ تر از همایی.
فرخی.
زاغ حرص و همای همت را
ریزۀ استخوان نمی یابم.
خاقانی.
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیهالکرسی ز بر
چترش همایی زیر پر عرش معلا داشته.
خاقانی.
تا همایم خوانده ای در کام دل
هرنواله استخوان می آیدم.
خاقانی.
با جهل مجوی زهد ازیرا
کز جغد نیامدت همایی.
نظامی.
فرّهمای ملکی داشتی
اوج هوای فلکی داشتی.
نظامی.
چون تو همایی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش.
نظامی.
که هریک بود در میدان همایی
به دعوی گاه نخجیر اژدهایی.
نظامی.
بدین طاوس کرداری، همایی
روان شد چون تذروی در هوایی.
نظامی.
و رجوع به همای شود
لغت نامه دهخدا
هما
فرخنده، مرغ خوب
تصویری از هما
تصویر هما
فرهنگ لغت هوشیار
هما
((هُ))
پرنده ای افسانه ای که به باور قدما اگر سایه اش بر سر کسی بیفتد آن شخص سعادتمند می شود، نامی است از نام های زنان
فرهنگ فارسی معین
هما
پادشاه بود یا مرد بزرگ.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همام
تصویر همام
(پسرانه)
ارجمند، دارای مقام و منزلت، دارای فضایل، نام یکی از شعرا و سخنگویان مشهور در آذربایجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از همار
تصویر همار
آمار، شمار، عدد و حساب، همواره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هماز
تصویر هماز
عیب کننده، سخن چین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همان
تصویر همان
اشاره به دور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هماک
تصویر هماک
همه، کل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همال
تصویر همال
همتا، برابر، مثل ومانند، همسر، انباز، همکار، دوست، قرین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همام
تصویر همام
پادشاه بلندهمت، مرد بزرگ و دلیر و بخشنده،
شیر درنده، ضرغام، شیر شرزه، هژبر، صارم، هزبر، هرماس، شیر ژیان، ریبال، قسوره، اصلان
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
جمع واژۀ همام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همام شود
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
دهی است از بخش خداآفرین شهرستان تبریز که 100 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
پیه که از کوهان گداخته شود، آب برف روان شده، مرد و پادشاه بزرگ همت، مهتر دلیر جوانمرد، خاص است به مردان. ج، همام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مهتر. سر. سرور. سید. رئیس. بزرگ. (یادداشتهای مؤلف) :
هم موفق شهریاری، هم مظفر پادشاه
هم مؤیدرای میری هم همایون فر همام.
فرخی.
بلند نام همام از بلند نام گهر
بزرگوار امیر از بزرگوار تبار.
فرخی.
بجوی امام همامی ز اهل بیت رسول
که خویشتنت چنویی همام باید کرد.
ناصرخسرو.
مرا دانی از وی که کرده ست ایمن ؟
حکیمی، کریمی، امامی، همامی.
ناصرخسرو.
تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از من است و به من ماند این همام.
سوزنی.
ای هزاران شاعر پخته سخن را همت آنک
مدح آرایند بر نام تو ممدوح همام.
سوزنی.
تا کارهای من شود از اهتمام تو
روشن چو رای پاک تو فرزانه و همام.
سوزنی.
آرزوی جان ملک، عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد.
خاقانی.
گر زهر جانگزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سید همام.
خاقانی.
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل، او مبشر عهد و زمان ماست.
خاقانی.
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه همام.
مولوی.
گفت اگر از مکر ناید در کلام
حیله را دانسته باشد آن همام.
مولوی.
گفت تا گوشش نباشد ای همام
گوش را بگذارو کوته کن کلام.
مولوی.
، شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از همال
تصویر همال
قرین و همتا و شریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همان
تصویر همان
اشاره میباشد بچیزی که در خاطر ملحوظ است
فرهنگ لغت هوشیار
سخن چین، سیمین روز سرما رهبر کوشا، پیشوای دلیر، سرور بخشنده: مرد، شیر بیشه، پیه گداخته، برفابه، جمع همام، رهبران کوشا پیشوایان دلیر سروران بخشنده -1 سخن چین نمام، روز سوم ازروزهای سرما، جمع همام پادشاه بزرگ همت، مهتردلیر وجوانمرد، سروربزرگوار: (ازلی خطی درلوح که ملکی بدهید بابی یوسف یعقوب بن اللیث همام) (برگزیده شعر. ص 4)، جمع همام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هماس
تصویر هماس
شیر بیشه، سخت شکننده شیردرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هماز
تصویر هماز
سخن چین، آک نهنده، بد گوی سخن چین عیب کننده: (ویل لکل همزه بهرزبان بدبود همازرالمازراجزچاشنی نبوددوا) (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همار
تصویر همار
شماره حساب، آمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هماد
تصویر هماد
((هَ))
همه، کل، تمام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همام
تصویر همام
((هُ))
پادشاه بلند همت، دلیر، بخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همار
تصویر همار
((هَ))
آمار، شماره، عدد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هماز
تصویر هماز
((هَ مّ))
سخن چین، عیب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هماس
تصویر هماس
((هَ))
شیر درنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همال
تصویر همال
((هَ))
همتا، برابر، مثل، مانند، هامال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همام
تصویر همام
((هَ مّ))
سخن چین، نمام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همان
تصویر همان
((هَ))
آن چه که قبلاً ذکر شده، آن چه که در خاطر گوینده و شنونده معهود است، همچنان، مساوی، معادل، یکسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هماد
تصویر هماد
مجتمع، تمام، مجتمع
فرهنگ واژه فارسی سره