در بدیع شعری که یک مصراع یا بیت آن به فارسی و یک مصراع یا بیت آن به عربی یا زبان دیگر باشد، ذولسانین، روشن، درخشان، رنگارنگ، حیوانی که در بدنش لکه ها و خال هایی خلاف رنگ اصلی او وجود داشته باشد
در بدیع شعری که یک مصراع یا بیت آن به فارسی و یک مصراع یا بیت آن به عربی یا زبان دیگر باشد، ذولسانین، روشن، درخشان، رنگارنگ، حیوانی که در بدنش لکه ها و خال هایی خلاف رنگ اصلی او وجود داشته باشد
بیا. (منتهی الارب). کلمه ای است به معنی خواندن به چیزی مانند تعال. لازم است اما به صورت متعدی نیز به کار رود، مانند: هلم شهدأکم، یعنی آنها را حاضر کنید. نزد حجازیان این کلمه اسم فعل است و درمورد مفرد و جمع و مذکر و مؤنث یکسان به کار میرود و بنی تمیم آن را فعل امر دانند و اهل نجد آن را صرف می کنند زیرا آن را در شمار افعال میدانند و ضمائر بدان میپیوندند و مثلاً در مثنی ’هلما’ و در مؤنث مفرد ’هلمی’ میگویند و برای جمعمؤنث هلممن به کار میبرند. (اقرب الموارد). - هلم جرّا، و قس علیهذا. به همین نحو: سراپردۀ خرد و چتر ساخت و با وی طبلک میزدند... و علامت منجوق با آن یار شد وهلم جرا تا کارش بدین پایه رسید. (تاریخ بیهقی)
بیا. (منتهی الارب). کلمه ای است به معنی خواندن به چیزی مانند تعال. لازم است اما به صورت متعدی نیز به کار رود، مانند: هلم شهدأکم، یعنی آنها را حاضر کنید. نزد حجازیان این کلمه اسم فعل است و درمورد مفرد و جمع و مذکر و مؤنث یکسان به کار میرود و بنی تمیم آن را فعل امر دانند و اهل نجد آن را صرف می کنند زیرا آن را در شمار افعال میدانند و ضمائر بدان میپیوندند و مثلاً در مثنی ’هلما’ و در مؤنث مفرد ’هلمی’ میگویند و برای جمعمؤنث هَلْمُمْن َ به کار میبرند. (اقرب الموارد). - هلم جَرّا، و قس علیهذا. به همین نحو: سراپردۀ خرد و چتر ساخت و با وی طبلک میزدند... و علامت منجوق با آن یار شد وهلم جرا تا کارش بدین پایه رسید. (تاریخ بیهقی)
لمعان. درخشیدن و روشن شدن. (منتهی الارب). درخشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (دهار) : ازعکس و لمع انجم رخشنده هر شبی تا آسمان به گونۀ پیروزه طارم است. زوزنی. ، به دست اشاره کردن، پریدن مرغ، آشکارا شدن از در و برآمدن کسی. (منتهی الارب) ، سپید گردیدن. لکه کردن. (دزی)
لَمعان. درخشیدن و روشن شدن. (منتهی الارب). درخشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر) (دهار) : ازعکس و لمع انجم رخشنده هر شبی تا آسمان به گونۀ پیروزه طارم است. زوزنی. ، به دست اشاره کردن، پریدن مرغ، آشکارا شدن از در و برآمدن کسی. (منتهی الارب) ، سپید گردیدن. لکه کردن. (دزی)
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لمع نزد شعرا آن است که در بیت بعض الفاظ عربی به ترکیب مفید آرد. و اگر آن ترکیب، ترکیبی باشد که به چیزی مصطلح شده باشد، یا به مثل یا به لطیفه و یا به حکمتی و یا غیر آنها زیبا آید. مثاله: کسی که دید در عالی تو از حیرت بگفت اشهد ان لا اله الا اﷲ. ؟ کجا ما و کجا شهر مدائن غلط کردیم المقدور کائن. ؟ کذا فی جامعالصنایع. و رجوع به ملمع شود
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لمع نزد شعرا آن است که در بیت بعض الفاظ عربی به ترکیب مفید آرد. و اگر آن ترکیب، ترکیبی باشد که به چیزی مصطلح شده باشد، یا به مثل یا به لطیفه و یا به حکمتی و یا غیر آنها زیبا آید. مثاله: کسی که دید در عالی تو از حیرت بگفت اشهد ان لا اله الا اﷲ. ؟ کجا ما و کجا شهر مدائن غلط کردیم المقدور کائن. ؟ کذا فی جامعالصنایع. و رجوع به ملمع شود
جمع واژۀ لمعه. (اقرب الموارد) : توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است. (ترجمه تاریخ یمینی). چون مرا ماهی برآمد با لمع پس چرا باشم غباری را تبع. مولوی. آبگینه هم بداند از غروب کآن لمع بود از مه تابان خوب. مولوی. وآن طبیب و آن منجم در لمع دید تعبیرش بپوشید از طمع. مولوی. موسیا کشف لمع بر که فراشت آن مخیل تاب تحقیقت نداشت. مولوی. زآنکه آن تقلید صوفی از طمع عقل او بربست از نور لمع. مولوی
جَمعِ واژۀ لُمْعه. (اقرب الموارد) : توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است. (ترجمه تاریخ یمینی). چون مرا ماهی برآمد با لمع پس چرا باشم غباری را تبع. مولوی. آبگینه هم بداند از غروب کآن لمع بود از مه تابان خوب. مولوی. وآن طبیب و آن منجم در لمع دید تعبیرش بپوشید از طمع. مولوی. موسیا کشف لمع بر که فراشت آن مخیل تاب تحقیقت نداشت. مولوی. زآنکه آن تقلید صوفی از طمع عقل او بربست از نور لمع. مولوی
اسب ابرش و چپار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب و جز آن که در بدنش خالها و لکه هایی مخالف رنگ اصلی بدن آن باشد. (از اقرب الموارد)، روشن کرده شده و درخشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش. خاقانی. اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم موج دریای محیط ازوی مرصع از درر. محمد بن عثمان یمینی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 449). - ملمع شدن، درخشان شدن. روشن شدن: چو از عکس رخ آیینۀ هور ملمع شد فضای چرخ اخضر. اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 60). ، زراندودکرده. (دهار). آنچه به ورق طلا روشن کنند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رنگی. رنگین. دارای رنگ درخشان و گونه گون: از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم. (حدود العالم). از این ناحیت (عربستان) ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. (حدود العالم). ز چرم گوزنان ملمع هزار همه رنگ و بیرنگ او پرنگار. فردوسی. چو قوس قزح جام بینی ملمع کز او جرعه ها لعل باران نماید. خاقانی. قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 192). چون قوس قزح لباس ملمع دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچۀ زمین کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92). من پرۀ قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 111). گفت بنگر تا در این جمع سجادۀ ملمع که دارد و آن را حاضر کن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 201). - دلق ملمع، دلقی با رنگهای گوناگون. دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را: گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم. حافظ. ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور چشم سری عجب از بیخبران می داری. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 314). به زیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین. حافظ. - ملمع شدن، رنگارنگ شدن: گلزار ملبس و ملمع شد از جامۀ ششتری و نیسانی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 516). - ملمعقبا، قبایی که از هر قسم پارچه دوخته شده باشد. (گنجینۀ گنجوی). روپوشی که از پارچه های گوناگون بهم دوخته ترتیب یافته باشد: چو گشت آن ملمعقبا جای او بدستی کم آمد ز بالای او. نظامی. - ملمعنقش، رنگارنگ. پر نقش و نگار: صدره ها دیدمت ملمعنقش جبه ها دیدمت مهلل کار. مسعودسعد. ، (اصطلاح بدیع) در اصطلاح، صنعتی که یک مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی عربی و بیتی فارسی داشته باشد. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان باشد که یک مصراع تازی ویکی پارسی و روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا دو بیت تازی و دو پارسی و یا ده بیت تازی و ده پارسی بیاورند. مثالش از شعر پارسی مراست (رشید وطواط) : خداوندا ترا در کامرانی هزاران سال بادا کامرانی وقاک اﷲ نائبه اللیالی و صانک من ملمات الزمان تو آن صدری که از صدر تو یابند همه ارباب دانش کامرانی جنابک روضهالاقبال تزری اطایبها بروضات الجنان. (حدائق السحر فی دقایق الشعر). آن است که شاعر قصیده ای بگوید بیتی پارسی و بیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر سبیل ترجمه... و بود که یک مصراع تازی بود و یکی پارسی. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). نزد شعرا، آن است که شاعر مصراعی به عربی و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم باشد و بعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت هم به پارسی گفته اند. مثال اول: صبا به گلشن احباب اگر همی گذری اذا لقیت حبیبی فقل له خبری. مثال دوم: به نادانی گنه کردم الهی ولی دانم که غفار گناهی رجعت الیک فاغفرفی ذنوبی فانی تبت من کل المناهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شعری که جمله ها یا مصراعهایی دارد غیر زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را مردم هند و پاکستان ریخته گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب ’شعر ملمع’ ذیل کلمه شعر در همین لغت نامه شود، {{اسم}} قول. تصنیف. حراره. شرقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آبنوس پیسه. آبنوس سفید. (زمخشری)
اسب ابرش و چپار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب و جز آن که در بدنش خالها و لکه هایی مخالف رنگ اصلی بدن آن باشد. (از اقرب الموارد)، روشن کرده شده و درخشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش. خاقانی. اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم موج دریای محیط ازوی مرصع از درر. محمد بن عثمان یمینی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 449). - ملمع شدن، درخشان شدن. روشن شدن: چو از عکس رخ آیینۀ هور ملمع شد فضای چرخ اخضر. اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 60). ، زراندودکرده. (دهار). آنچه به ورق طلا روشن کنند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رنگی. رنگین. دارای رنگ درخشان و گونه گون: از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم. (حدود العالم). از این ناحیت (عربستان) ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. (حدود العالم). ز چرم گوزنان ملمع هزار همه رنگ و بیرنگ او پرنگار. فردوسی. چو قوس قزح جام بینی ملمع کز او جرعه ها لعل باران نماید. خاقانی. قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 192). چون قوس قزح لباس ملمع دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچۀ زمین کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92). من پرۀ قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 111). گفت بنگر تا در این جمع سجادۀ ملمع که دارد و آن را حاضر کن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 201). - دلق ملمع، دلقی با رنگهای گوناگون. دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را: گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم. حافظ. ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور چشم سری عجب از بیخبران می داری. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 314). به زیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین. حافظ. - ملمع شدن، رنگارنگ شدن: گلزار ملبس و ملمع شد از جامۀ ششتری و نیسانی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 516). - ملمعقبا، قبایی که از هر قسم پارچه دوخته شده باشد. (گنجینۀ گنجوی). روپوشی که از پارچه های گوناگون بهم دوخته ترتیب یافته باشد: چو گشت آن ملمعقبا جای او بدستی کم آمد ز بالای او. نظامی. - ملمعنقش، رنگارنگ. پر نقش و نگار: صدره ها دیدمت ملمعنقش جبه ها دیدمت مهلل کار. مسعودسعد. ، (اصطلاح بدیع) در اصطلاح، صنعتی که یک مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی عربی و بیتی فارسی داشته باشد. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان باشد که یک مصراع تازی ویکی پارسی و روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا دو بیت تازی و دو پارسی و یا ده بیت تازی و ده پارسی بیاورند. مثالش از شعر پارسی مراست (رشید وطواط) : خداوندا ترا در کامرانی هزاران سال بادا کامرانی وقاک اﷲ نائبه اللیالی و صانک من ملمات الزمان تو آن صدری که از صدر تو یابند همه ارباب دانش کامرانی جنابک روضهالاقبال تزری اطایبها بروضات الجنان. (حدائق السحر فی دقایق الشعر). آن است که شاعر قصیده ای بگوید بیتی پارسی و بیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر سبیل ترجمه... و بود که یک مصراع تازی بود و یکی پارسی. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). نزد شعرا، آن است که شاعر مصراعی به عربی و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم باشد و بعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت هم به پارسی گفته اند. مثال اول: صبا به گلشن احباب اگر همی گذری اذا لقیت حبیبی فقل له خبری. مثال دوم: به نادانی گنه کردم الهی ولی دانم که غفار گناهی رجعت الیک فاغفرفی ذنوبی فانی تبت من کل المناهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شعری که جمله ها یا مصراعهایی دارد غیر زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را مردم هند و پاکستان ریخته گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب ’شعر ملمع’ ذیل کلمه شعر در همین لغت نامه شود، {{اِسم}} قول. تصنیف. حراره. شرقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آبنوس پیسه. آبنوس سفید. (زمخشری)
گوسپند که دنب بردارد تا آبستنی وی معلوم گردد. ملمعه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گوسپند و یا ماده شتری که دنب بالا دارد تا آبستنی وی نمایان گردد. (ناظم الاطباء). خری آبستنی بدیده. (مهذب الاسماء) ، پستان کرده و سرپستان سیاه شدۀ از مادیان و ماده شتر و ماده خر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
گوسپند که دنب بردارد تا آبستنی وی معلوم گردد. مُلِمعه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گوسپند و یا ماده شتری که دنب بالا دارد تا آبستنی وی نمایان گردد. (ناظم الاطباء). خری آبستنی بدیده. (مهذب الاسماء) ، پستان کرده و سرپستان سیاه شدۀ از مادیان و ماده شتر و ماده خر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
روشن کرده و درخشان، رنگارنگ، پارچه دارای رنگ های مختلف، جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خال هایی غیر از رنگ اصلی باشد، شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی
روشن کرده و درخشان، رنگارنگ، پارچه دارای رنگ های مختلف، جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خال هایی غیر از رنگ اصلی باشد، شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی