جدول جو
جدول جو

معنی هلغلمی - جستجوی لغت در جدول جو

هلغلمی
تقلب، تقلب در بازی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلغمی
تصویر بلغمی
مربوط به بلغم، خونسرد، بلغمی مزاج
فرهنگ فارسی عمید
(بَ غَ)
منسوب به بلغم. رجوع به بلغم و بلغمیه شود.
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مؤلف مجالس النفائس نویسد: از مردم هری است و به نامرادی و دردمندی خود به سر میبرد. وی با جامی به مکه رفته و گاهگاه شعر گفته است، زیرا وقت را عزیزتراز آن میدانسته که صرف شعر کند. این بیت از اوست:
بی غمت دم نمی توانم زد
دم بی غم نمیتوانم زد.
(از مجالس النفائس ص 253 از ترجمه فارسی).
وی از معاصران جامی و امیر علیشیر مؤلف مجالس النفائس است
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ لَ)
آنکه چون غلغلکش دهند بخندد. آنکه غلغلک در وی اثر کند. رجوع به غلغلک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
مأخوذ از تازی، شهوت برخلاف طبیعت که در پسران باشد. (ناظم الاطباء). شهوت غیرطبیعی نسبت به پسران. (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مغلم و اغلام شود
لغت نامه دهخدا
(شَ غَ)
منسوب به شلغم. (یادداشت مؤلف) ، به شکل شلغم. شلجمی. (یادداشت مؤلف).
- کلاه شلغمی، نوعی کلاه مدور مشابه شکل شلغم: در هر وصلۀ زمین هنگامه ای بود مثل نخلبندان بارهای دولت و مسخرگان کلاه روباه و طاس بازان عرقچین و کلاه شلغمی و کنگره زنان... (دیوان نظام قاری ص 154). اگر آنجا شلغم بلغمی است اینجا کلاه شلغمی است. (دیوان نظام قاری ص 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چارکی بخش لنگۀ شهرستان لار، واقع در 99هزارگزی شمال باختری لنگه و دامنۀ شمالی کوه حمر. گرمسیر، مرطوب و مالاریائی و دارای 117 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آنجا غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(لَ ذَ می ی)
بسیارخوار. (منتهی الارب). اکول
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
منسوب به هلال، به شکل هلال. کمانی. خمیده:
خوش بخندم چو زلف او بینم
چونکه شکلش هلالی افتاده ست.
خاقانی.
وآن چون هلالی چوب دف شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف از حلق شیدا ریخته.
خاقانی.
گره بگشای زابروی هلالی
خزینه پرگهر کن خانه خالی.
نظامی.
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد.
نظامی.
به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
نمایندت به هم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.
سعدی.
رجوع به هلال شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از دهستان کاکی از بخش خورموج شهرستان بوشهر که 276 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلغلکی
تصویر غلغلکی
آنکه چون غلغلکش دهند به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
خلمی پفالو درمی منسوب به بلغم کسی که فربه و پفالو است، ترشحات غلیظ از نوع بلغم
فرهنگ لغت هوشیار
جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلوها و کف پای کسی چندان که وی بی اختیار به خنده افتد
فرهنگ لغت هوشیار
نو ماهی منسوب به هلال: بشکل هلال، نوعی ازتیرکه دسته آن بشکل هلال است، قطعه ایست از دایره، هلالی: هرگاه دوقوس ازدایره برسطح جسمی محیط شوندکه ازنصف دایره کوچکترباشد دراینصورت چنانکه انحداباین دو دریک طرف واقع شوند آن جسم راهلالی می نامند. کمانی خمیده، هلال شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلغلکی
تصویر غلغلکی
کسی که در برابر غلغلک حساس باشد و زود به خنده بیفتد
فرهنگ فارسی معین
جدل در بازی، تقلب در کار
فرهنگ گویش مازندرانی
گام برداشتن اولیه ی کودک، تاب خوردن، زبان غیرقابل درک، الاکلنگ
فرهنگ گویش مازندرانی