برغست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود پژند، هنجمک، هجند، مجّه، مچّه، بلغس، یبست، ورغست، فرغست
بَرغَست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود پَژَند، هَنجَمَک، هَجَند، مُجّه، مُچّه، بَلغَس، یَبَست، وَرغَست، فَرغَست
خسته، در علم زیست شناسی دانۀ میان میوه مانند دانۀ زردآلو، شفتالو و امثال آن ها، در علم فیزیک قسمت مرکزی اتم، در علم زیست شناسی جسم کروی شکلی که درون سیتوپلاسم قرار دارد و شامل دو قسمت است و در عمل تغذیه مخصوصاً ترکیب مواد و ترشح و حرکت سلول نقش عمده ای دارد
خسته، در علم زیست شناسی دانۀ میان میوه مانندِ دانۀ زردآلو، شفتالو و امثال آن ها، در علم فیزیک قسمت مرکزی اتم، در علم زیست شناسی جسم کروی شکلی که درون سیتوپلاسم قرار دارد و شامل دو قسمت است و در عمل تغذیه مخصوصاً ترکیب مواد و ترشح و حرکت سلول نقش عمده ای دارد
دستۀ گل. (آنندراج). چندین گل یکرنگ یا رنگارنگ که ساقهای آن بهم بربندند. مجموعه ای از گلهای فراهم کرده وبنهای آن باهم بریسمانی بسته و پیوسته: سنبل سر نافه باز کرده گلدسته بدو دراز کرده. نظامی. گلدستۀ امیدی بر دست عاشقان نه تا رهروان غم را خار از قدم برآید. سعدی (بدایع). بود خار و گل با هم ای هوشمند چه در بند خاری تو گلدسته بند. سعدی (بوستان). گلستان ما را طراوت گذشت که گلدسته بندد چو پژمرده گشت. سعدی (بوستان). با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای بوکه بویی بشنویم از خاک بستان شما. حافظ. ، جای بلندی که در مساجد برای دور رفتن بانگ مؤذنان سازند و آن در منار باشد نزدیک گنبد مسجد، وقفه منار مسجد نیز عبارت از این است. (آنندراج). منار. مأذنه: خوش نغمه مؤذنان چو بلبل گلدسته برنگ دستۀ گل. سالک قزوینی (از آنندراج). به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ مؤذن وار بر گلدستۀ شاخ. محمدقلی سلیم (از آنندراج) اجازه. پروانه. رخصت. دستوری. اذن: مسکین که ز دهر جز دل خسته نیافت هرگز در آلاه ترا بسته نیافت ایام نریخت خون خصم تو چو گل تا از سر شمشیرتو گلدسته نیافت. اشرفی سمرقندی
دستۀ گل. (آنندراج). چندین گل یکرنگ یا رنگارنگ که ساقهای آن بهم بربندند. مجموعه ای از گلهای فراهم کرده وبنهای آن باهم بریسمانی بسته و پیوسته: سنبل سر نافه باز کرده گلدسته بدو دراز کرده. نظامی. گلدستۀ امیدی بر دست عاشقان نه تا رهروان غم را خار از قدم برآید. سعدی (بدایع). بود خار و گل با هم ای هوشمند چه در بند خاری تو گلدسته بند. سعدی (بوستان). گلستان ما را طراوت گذشت که گلدسته بندد چو پژمرده گشت. سعدی (بوستان). با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای بوکه بویی بشنویم از خاک بستان شما. حافظ. ، جای بلندی که در مساجد برای دور رفتن بانگ مؤذنان سازند و آن در منار باشد نزدیک گنبد مسجد، وقفه منار مسجد نیز عبارت از این است. (آنندراج). منار. مأذنه: خوش نغمه مؤذنان چو بلبل گلدسته برنگ دستۀ گل. سالک قزوینی (از آنندراج). به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ مؤذن وار بر گلدستۀ شاخ. محمدقلی سلیم (از آنندراج) اجازه. پروانه. رخصت. دستوری. اذن: مسکین که ز دهر جز دل خسته نیافت هرگز دَرِ آلاه ترا بسته نیافت ایام نریخت خون خصم تو چو گل تا از سر شمشیرتو گلدسته نیافت. اشرفی سمرقندی
برغست، که گیاهی باشد. (از فرهنگ فارسی معین). بلغس. و در تداول گناباد خراسان آن را بلغست یا بلغست تلفظ کنند و بر نوعی سبزی و اسفناج صحرایی اطلاق کنند که در بهار روید و از آن آش و بورانی سازند و خواص بسیاری درباره آن قائلند. رجوع به برغست شود
برغست، که گیاهی باشد. (از فرهنگ فارسی معین). بلغس. و در تداول گناباد خراسان آن را بَلغِست یا بِلغِست تلفظ کنند و بر نوعی سبزی و اسفناج صحرایی اطلاق کنند که در بهار روید و از آن آش و بورانی سازند و خواص بسیاری درباره آن قائلند. رجوع به برغست شود
ستونی باشد که آنجا مردمان کشتی را به زور می آرند و بر آن ستون ریسمانی پیچند و مردمان به جانب خود میکشند تا به کناره برسد. (غیاث) ، چوبکی باشد پهن که کشتی های کوچک را بدان رانند و ملاحان وقت راندن ’هلیسه هلیسه’ گویند. (غیاث از مصطلحات)
ستونی باشد که آنجا مردمان کشتی را به زور می آرند و بر آن ستون ریسمانی پیچند و مردمان به جانب خود میکشند تا به کناره برسد. (غیاث) ، چوبکی باشد پهن که کشتی های کوچک را بدان رانند و ملاحان وقت راندن ’هلیسه هلیسه’ گویند. (غیاث از مصطلحات)
ده کوچکی است از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 21هزارگزی شمال کرمانشاه و 3هزارگزی باختر قره قوین. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده کوچکی است از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 21هزارگزی شمال کرمانشاه و 3هزارگزی باختر قره قوین. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
خسته دل. پریشان خاطر وغمناک. (آنندراج). مغموم. مهموم. (ناظم الاطباء). دلریش. مجروح دل. دل افگار. دل فگار. مفؤود: دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه. خسروانی. هرآنکس که با شاه پیوسته بود برآن پادشاهیش دلخسته بود. فردوسی. پرستنده آگه شد از راز اوی چو بشنید دلخسته آواز اوی. فردوسی. ز کینه همه پاک دلخسته ایم کمر بر میان جنگ را بسته ایم. فردوسی. هرآنکس که از فور دلخسته بود به خون ریختن دستها شسته بود. فردوسی. سوی شهر هیتال کردند روی از اندیشه دلخسته و راهجوی. فردوسی. جهاندار کاووس خود بسته بود ز رنج و ز تیمار دلخسته بود. فردوسی. همی گفتی چنین دلخسته رامین. (ویس و رامین). آنهاکه ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دلخسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. بدخواهان تو هر چه هستند دلخستۀ چرخ لاجوردند. مسعودسعد. دهان خشک ودلخسته ام لیکن از کس تمنای جلاب و مرهم ندارم. خاقانی. من دلخسته را دلداریی کن چو دل دادی مرا غمخواریی کن. نظامی. از آنجاکه شه دل در او بسته بود ز تیمار بیمار دلخسته بود. نظامی. من نیز چو تو شکسته بودم دلخسته و پای بسته بودم. نظامی. منم دلخسته و از درد مویان منم بی دل دل و دلدارجویان. نظامی. یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. به حال دل خستگان درنگر که روزی تو دلخسته باشی مگر. سعدی. چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران می داری. حافظ. به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید. حافظ. همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت. حافظ. - دلخسته شدن، رنجور شدن. پریشان خاطر و غمناک شدن. انسفاح. (از منتهی الارب) : برین گونه چون نامه پیوسته شد ز خون ریختن شاه دلخسته شد. فردوسی. نه کس زین شهنشاه دلخسته شد نه بر هیچ مهمان درش بسته شد. اسدی. عود و گلابی که بر او بسته شد ناله و اشک دوسه دلخسته شد. نظامی. مجنون شکسته دل در آن کار دلخسته شد از گزند آن خار. نظامی. - دلخسته گشتن، غمناک گشتن. رنجور گشتن. دلخسته شدن: سرانجام از چنگ ما رسته گشت هرآنکس که برگشت دلخسته گشت. فردوسی گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). ، رنجور. بیمار. رنجور از عشق. ناظم الاطباء) ، دل آزرده. رنجیده. رنجیده خاطر
خسته دل. پریشان خاطر وغمناک. (آنندراج). مغموم. مهموم. (ناظم الاطباء). دلریش. مجروح دل. دل افگار. دل فگار. مفؤود: دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه. خسروانی. هرآنکس که با شاه پیوسته بود برآن پادشاهیش دلخسته بود. فردوسی. پرستنده آگه شد از راز اوی چو بشنید دلخسته آواز اوی. فردوسی. ز کینه همه پاک دلخسته ایم کمر بر میان جنگ را بسته ایم. فردوسی. هرآنکس که از فور دلخسته بود به خون ریختن دستها شسته بود. فردوسی. سوی شهر هیتال کردند روی از اندیشه دلخسته و راهجوی. فردوسی. جهاندار کاووس خود بسته بود ز رنج و ز تیمار دلخسته بود. فردوسی. همی گفتی چنین دلخسته رامین. (ویس و رامین). آنهاکه ندانند ز فعل بد اینها درمانده و دلخسته و با درد و عنااند. ناصرخسرو. بدخواهان تو هر چه هستند دلخستۀ چرخ لاجوردند. مسعودسعد. دهان خشک ودلخسته ام لیکن از کس تمنای جلاب و مرهم ندارم. خاقانی. من دلخسته را دلداریی کن چو دل دادی مرا غمخواریی کن. نظامی. از آنجاکه شه دل در او بسته بود ز تیمار بیمار دلخسته بود. نظامی. من نیز چو تو شکسته بودم دلخسته و پای بسته بودم. نظامی. منم دلخسته و از درد مویان منم بی دل دل و دلدارجویان. نظامی. یکی را عسس دست بربسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود. سعدی. به حال دل خستگان درنگر که روزی تو دلخسته باشی مگر. سعدی. چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران می داری. حافظ. به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید. حافظ. همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت. حافظ. - دلخسته شدن، رنجور شدن. پریشان خاطر و غمناک شدن. انسفاح. (از منتهی الارب) : برین گونه چون نامه پیوسته شد ز خون ریختن شاه دلخسته شد. فردوسی. نه کس زین شهنشاه دلخسته شد نه بر هیچ مهمان درش بسته شد. اسدی. عود و گلابی که بر او بسته شد ناله و اشک دوسه دلخسته شد. نظامی. مجنون شکسته دل در آن کار دلخسته شد از گزند آن خار. نظامی. - دلخسته گشتن، غمناک گشتن. رنجور گشتن. دلخسته شدن: سرانجام از چنگ ما رسته گشت هرآنکس که برگشت دلخسته گشت. فردوسی گشته دلخسته و زآن خسته دلی گشته سقیم. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). ، رنجور. بیمار. رنجور از عشق. ناظم الاطباء) ، دل آزرده. رنجیده. رنجیده خاطر
دل داده. دل به چیزی سپرده. دارای تعلّق. با تعلّق خاطر: هر آنکس که پیوستۀ او بود بزرگی که دلبستۀ او بود. فردوسی. همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. سعدی (گلستان). ، عاشق و معشوق. گرفتار و رنجور، ستمکش. (ناظم الاطباء)
دل داده. دل به چیزی سپرده. دارای تعلّق. با تعلّق خاطر: هر آنکس که پیوستۀ او بود بزرگی که دلبستۀ او بود. فردوسی. همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. سعدی (گلستان). ، عاشق و معشوق. گرفتار و رنجور، ستمکش. (ناظم الاطباء)
مجموعه دانه ودرون برخی گیاهان که درداخل میوه قراردارد. باین معنی که دانه علاوه برپوشش خود دانه ازخارج بوسیله درون برچوبی شده میوه فراگرفته شده است بعبارت دیگر هسته نیز عبارت ازدانه ایاست که بوسیله درون برچوبی شده پوشیده شده است هسته معمولا درداخل میوه های شفت قراردارد مانند هسته گوجه وآلبالو وهلو جزآن، جسم شفاف وهموژنی ک درداخل سیتوپلاسم سلولهای زنده قراردارد وقابلیت انکسارنور درآن از سیتوپلاسم بیشتراست ودرداخل آن یک یا چند دانه کوچک باسم هستکمشاهده میشود دردوره زندگی سلول هسته ممکنست بدوصورت مختلف مشاهده شودیادرحال آرامش باشد ویامختلف تقسیم باشد، درموقع آرامش اطراف هسته راغشایی احاطه کرده که دارای سختی بیشتراز سیتوپلاسم و شیره درون هسته است درداخل هسته مایع غلیظی بنام شیره هسته یانوکلئو پلاسم 8 وجوددارد که دارای غلظت زیادونزدیک بجامداست. یا هسته مرکزی. مرکزحقیقی
مجموعه دانه ودرون برخی گیاهان که درداخل میوه قراردارد. باین معنی که دانه علاوه برپوشش خود دانه ازخارج بوسیله درون برچوبی شده میوه فراگرفته شده است بعبارت دیگر هسته نیز عبارت ازدانه ایاست که بوسیله درون برچوبی شده پوشیده شده است هسته معمولا درداخل میوه های شفت قراردارد مانند هسته گوجه وآلبالو وهلو جزآن، جسم شفاف وهموژنی ک درداخل سیتوپلاسم سلولهای زنده قراردارد وقابلیت انکسارنور درآن از سیتوپلاسم بیشتراست ودرداخل آن یک یا چند دانه کوچک باسم هستکمشاهده میشود دردوره زندگی سلول هسته ممکنست بدوصورت مختلف مشاهده شودیادرحال آرامش باشد ویامختلف تقسیم باشد، درموقع آرامش اطراف هسته راغشایی احاطه کرده که دارای سختی بیشتراز سیتوپلاسم و شیره درون هسته است درداخل هسته مایع غلیظی بنام شیره هسته یانوکلئو پلاسم 8 وجوددارد که دارای غلظت زیادونزدیک بجامداست. یا هسته مرکزی. مرکزحقیقی