جدول جو
جدول جو

معنی هلت - جستجوی لغت در جدول جو

هلت
(قَ)
پوست باز کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پوست برکندن. (از منتهی الارب) ، خراشیدن پوست که خون از آن برآید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلن
تصویر هلن
(دخترانه)
روشنایی، نور، فرانسه از یونانی، در اساطیر یونان همسر منلاس پادشاه اسپارت که جنگ تروا به خاطر او روی داد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هلو
تصویر هلو
(پسرانه)
عقاب (نگارش کردی: هه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هلمت
تصویر هلمت
(پسرانه)
حمله، هجوم (نگارش کردی: ههمهت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خلت
تصویر خلت
دوستی، یاری، محبت، عشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هزت
تصویر هزت
نشاط و خرمی، صدای رعد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشت
تصویر هشت
بعد از هفت، عدد «۸»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلت
تصویر قلت
کم شدن، کم بودن، کمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هلا
تصویر هلا
حرف ندا به معنای ای، ایا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهلت
تصویر مهلت
زمان مشخص برای انجام کاری، فرصت دادن، زمان دادن
مهلت خواستن: زمان خواستن، فرصت طلبیدن
مهلت دادن: زمان دادن، فرصت دادن
فرهنگ فارسی عمید
عربی، ا مهله). زمان. اجل. مدت. نفسه. (منتهی الارب). فرصت. (غیاث) : گفتند فرمان برداریم به هر چه فرماید امامهلتی و تخفیفی ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی ص 160).
از در مهلت نیند اینها ولیک
تو خدایا هم کریمی هم حلیم.
ناصرخسرو.
بشتاب سوی طاعت و زی دانش
غره مشو به مهلت دنیائی.
ناصرخسرو.
دشمن به مهلت قوت گیرد. (کلیله و دمنه). چون مهلت برسید و وقت فراز آمد هر آینه دیدنی باشد. (کلیله و دمنه).
مهلتشان یک نفسی بیش نه
هیچکسی عاقبت اندیش نه.
نظامی.
مدتی این مثنوی تأخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد.
مولوی.
ادانه: به مهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن. (از منتهی الارب).
- مهلت خواستن، استمهال. (تاج المصادر بیهقی). زمان طلبیدن. زمان خواستن. استنظار. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). درنگی خواستن. مدت خواستن: عبدالملک از کشندۀ خود یک زمان امان و مهلت خواست. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 23). آن قدر زمان مهلت خواست سبب آنکه بعضی از این قرار از وجوه معاملات جرجان تحصیل می بایست کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). استکلاء، مهلت و تأخیر خواستن. تکلؤ، مهلت و زمان خواستن. (منتهی الارب).
- مهلت دادن، زمان دادن. مدت دادن. تطویل. (منتهی الارب). فرصت دادن. تمهیل. استدراج. املا. انظار. تأجیل. (ترجمان القرآن). تمدید مدت کردن. امهال. امداد. درنگ دادن. درنگی کردن. اساغه. (منتهی الارب) :
بدین مهلت که دادستت مشو از مکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی.
ناصرخسرو.
امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید تا توبه تمام بکنم و عبادت به جا آورم و بیش از این مهلت نخواهم. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 101).
گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا به مکرم از بلا ایمن شوید.
مولوی.
میسر نبودش کزو عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی.
سعدی (بوستان).
یارب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندانکه باز بیند دیدار آشنا را.
سعدی (بدایع).
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت.
حافظ.
- مهلت داشتن، زمان داشتن. مدت داشتن. فرصت داشتن. وقت و زمان معین داشتن:
هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد
ای بسا روز که در زیرزمین خواهد بود.
سعدی (صاحبیه).
- مهلت طلبیدن، مهلت خواستن. زمان خواستن.
- مهلت گرفتن، تمدید مدت کردن.
- مهلت یافتن، به دست آوردن فرمان و مهلت. فرصت یافتن. رجوع به یافتن شود:
بیچاره آدمی که اگرخود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود.
سعدی.
، درنگ. آهستگی. (غیاث). تأخیر. نظره. (ترجمان القرآن). نظره. نظرت. کلاء. (منتهی الارب) : مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجماً به نجم به سه سال بدهد. (تاریخ بیهقی).
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار.
امیرمعزی.
، زمان دهی. زمان که دهندیا خواهند. اطالۀ مدت. نظر. نفسه. (از منتهی الارب).
- امثال:
مهلت در شرع جایز است. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَرْ رُ)
غفلت. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(هََ جِ)
دهی است از بخش کرند شهرستان شاه آباد دارای 115 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات دیم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(هََ تا)
گیاهی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ تَ)
دهی است از بخش کامیاران شهرستان سنندج دارای 214 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و توتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
گروه که گاهی اقامت ورزند و گاهی کوچ کنند. (از منتهی الارب). هلتاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آلت
تصویر آلت
ابزار آلات
فرهنگ لغت هوشیار
رند زبانزد مردم کوچه پارسی بزرگ است (برای مونث یا جمع آید)، یا اسماو ه (اسماوه) و عمت نعماء ه (نعماوه)، بزرگ باد نامهای او و همگنان را شامل باد نعمتهای او: ... . و در آن مواضع که بروزگار پادشاهان گذشته ملک الملوک را - جلت اسماوه و عمت نعماوه - ناسزا می گفتند امروزه همواره عبادت می کنند. یا جل عظمته. در محکم تنزیل فرماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهلت
تصویر مهلت
زمان، اجل، مهلت، فرصت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلت
تصویر صلت
جایزه، پاداش
فرهنگ لغت هوشیار
جو دو سر، جوی بی پوست، جو ترش، برآوردن روده را، ستردن موی را، بریدن، ته کاسه را بالاآوردن، زدن، ریخ زدن و ریدن جو دو سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلت
تصویر خلت
دوستی، مهربانی، رفاقت، مصادقت، برادری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلت
تصویر حلت
ستردن موی سر تراشیدن، پرداخت وام، تازیانه زدن، ریخ زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلت
تصویر زلت
خطیئه، خطا، گناه، لغزش، زبان در سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلت
تصویر ذلت
خواری، زبونی، مقابل عزت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلت
تصویر بلت
بریدن، بریده شدن سوگند خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهلت
تصویر مهلت
((مُ لَ))
درنگ، تأخیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلت
تصویر غلت
غلط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هتل
تصویر هتل
مهمانسرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ذلت
تصویر ذلت
خواری، سرشکستگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آلت
تصویر آلت
ابزار، افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از علت
تصویر علت
چرایی، شوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ملت
تصویر ملت
توده، مردم
فرهنگ واژه فارسی سره
اجل، استمهال، امان، تاخیر، اجل، درنگ، ضرب الاجل، فرجه، فرصت، مدت، موعد، وعده، وقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلقه ای چوبی یا فلزی که در طناب کشی استفاده کنند
فرهنگ گویش مازندرانی