جدول جو
جدول جو

معنی هشون - جستجوی لغت در جدول جو

هشون
(هَِ)
از بلوکات ناحیۀ اقطاع در ایالت کرمان. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هاون
تصویر هاون
ظرف فلزی استوانه ای از جنس چوب، سنگ که در آن چیزی می کوبند یا می سایند، کابیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیون
تصویر هیون
شتر تندرو، شتر بزرگ، شتر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، خالۀ گردن دراز، جمل، ابل، ناقه، بعیر، اشتربرای مثال تو را کوه پیکر هیون می برد / پیاده چه دانی که خون می خورد (سعدی۱ - ۱۷۵)
اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
رها کردن، فرو گذاشتن، گذاشتن
هلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قشون
تصویر قشون
مجموع سپاهیان یک کشور، ارتش، سپاه، لشکر
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
مصدر به معنی رشن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). طفیلی گردیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به رشن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سبکی عقل و رای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سبک شدن عقل کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُشْ شو)
جمع واژۀ غش ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غش ّ شود
لغت نامه دهخدا
(قُ شِ)
دهی از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند در 53 هزارگزی جنوب خوسف و سرراه مالرو عمومی سرچاه. موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 50 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد، و از خوسف میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
لشکر. گروهی از فوج. (آنندراج). درحقیقت این کلمه بدون واو است و واو را برای اظهار ضمه در ترکی نویسند و فارسیان اکثر قشون را به واو معروف خوانند. (آنندراج) (بهار عجم).
- امثال:
مثل قشون بی سردار.
مثل قشون شکسته
لغت نامه دهخدا
(رُ)
گوسپندان چرنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَ)
اشک باریدن. (تاج المصادر بیهقی). باریدن اشک. چکیدن اشک: هتن الدمع هتوناً، چکید و فروریخت اشک. (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء) (تاج العروس) ، هتنت السماء هتناً و هتوناً. رجوع به هتن به تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سحاب هتون، ابر بارنده. (معجم متن اللغه) (تاج العروس) (اقرب الموارد) ، ابری که سست و پیوسته ببارد. (اقرب الموارد) ، ابری که گاه ببارد و گاه نبارد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : عین هتون الدمع، چشم اشکبار. (اقرب الموارد) (تاج العروس). مطر هتون، باران پیوسته. هطول. (معجم متن اللغه). ج، هتن، هتّن. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
روندۀ در زمین و درآینده در چیزی، شمشیر برنده، گرد برآینده بشب، مرد شتابنده. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، کسی که دخل کند در کارها. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از بستان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دْ دو)
جمع واژۀ هدّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
جمع واژۀ هد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
آرمیدن. (منتهی الارب). سکون. (از اقرب الموارد) ، ترسیدن. (اقرب الموارد) ، آرام دادن. (منتهی الارب). رجوع به هدن شود، خوشنود کردن کودک را، دفن کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تن آسان و فراخ زندگانی شدن. (منتهی الارب). استرخاء. (اقرب الموارد) ، آسودن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَبْ بی)
خشفان. (منتهی الارب) (تاج العروس) (لسان العرب). رجوع به ’خشفان’ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ وَ)
صفت کلمه اوستایی اش است که بمعنی ’رت’ (’نظم نیکو’ یا ’حقیقت’) است و یکی از امشاسپندان میباشد... در گاتها جهان نیک و جهان بد در برابر هم قرار دارند و همچنانکه هرچه از جهان نیک است در مفهوم کلی ’اش’ و با صفت ’اشون’ مشخص و متمایز میشود، عالم شر نیز با اصطلاح مؤنث دروج (دروغ) بیان میشود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 48 و 49). و رجوع به یشتها ص 33 و 604 شود
لغت نامه دهخدا
(حَشْ شو)
جمع واژۀ حش ّ
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ده مرکز دهستان حشون بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در سی هزارگزی باختر بافت. سر راه فرعی سیرجان به بافت. ناحیه ای است واقع در جلگه سردسیر. دارای 281 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، میوه. اهالی به کشاورزی، مالداری گذران میکنند. راه فرعی است. ساکنین از طایفۀ افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته شده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وُ)
اشؤن. جمع واژۀ شأن، بمعنی رگ اشک. (منتهی الارب). رجوع به شأن و اشؤن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ شُ دَ)
گذاشتن. (برهان). نهادن. روی چیزی یا بر جایی قرار دادن:
چون درآمد آن کدیور مرد رفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
خدا در تو خوی بهشتی نهشت.
سعدی.
- فروهشتن. رجوع به فروهشتن شود.
، باقی گذاشتن. به جای گذاشتن پس از خود:
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه.
رودکی.
نهشت از دلیران خود هیچ یک
که آرند هر بادپا را به تک.
فردوسی.
همه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنکه جز نام نیکی نهشت.
فردوسی.
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت.
خیام.
نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. (گلستان) ، رهاکردن. (برهان). واگذاشتن. ول کردن:
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره رادمردی بهشت.
فردوسی.
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
به ایران به جز تخم زفتی نکشت.
فردوسی.
قیامت کسی ره برد در بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت.
سعدی.
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته قصد نو کرده.
اوحدی.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضۀ دارالسلام را.
حافظ.
- از دست هشتن، رها کردن. قطع امید کردن. ترک گفتن:
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی ؟
حافظ.
- از یاد هشتن، از دست هشتن. رها کردن. فراموش کردن:
جزیاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.
سعدی.
، روان کردن:
به جایی نخوابدعقاب دلیر
که آبی توان هشتن او را به زیر.
نظامی.
، آویختن. (برهان). رجوع به فروهشتن و فروهلیدن و هلیدن شود
لغت نامه دهخدا
شتر، شترجمازه، شتر بزرگ، هرجانوربزرگ، اسب. توضیح هیون اصلا یونانی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
گذاشتن، نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی فلزی یا سنگی که در آن ادویه و تخمهای گیاهان و غیره را با دسته ای کوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشون
تصویر قشون
لشکر، گروهی از فوج، ارتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشون
تصویر تشون
سبک مغزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیون
تصویر هیون
((هَ))
شتر کلان، شتر تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
((هِ تَ))
نهادن، گذاشتن، رها کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هاون
تصویر هاون
((وَ))
ظرفی آهنی یا سنگی که در آن چیزی را می کوبند یا می سایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قشون
تصویر قشون
((قُ))
سپاه، لشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشتن
تصویر هشتن
اجازه دادن
فرهنگ واژه فارسی سره