جدول جو
جدول جو

معنی هشتادان - جستجوی لغت در جدول جو

هشتادان
(هََ پَ)
دهی است از بخش طیبات شهرستان مشهد که در سه هزارگزی مرز ایران و افغانستان قراردارد. دارای 132 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادان
تصویر شادان
(دخترانه و پسرانه)
شاد، خرم، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر برزین از مردم توس و نام یکی از راویان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هادان
تصویر هادان
(پسرانه)
معرب از عبری نام پدر ساوه همسر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادان
تصویر شادان
شاد، خوشحال، خوش دل، شادمان، برای مثال بس که بر گفته پشیمان بوده ام / بس که بر ناگفته شادان بوده ام (رودکی - ۵۳۷)، درحال خوشی و خوشحالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشتاد
تصویر هشتاد
هشت ده تا، عدد «۸۰»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابان
تصویر شتابان
شتابنده، کسی که باشتاب حرکت کند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
دهی است از بخش شهداد شهرستان کرمان که دارای 275 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش صومای شهرستان ارومیه دارای 190 تن سکنه. آب آن از رود بردوگ و محصول عمده اش غله و توتون و صنعت دستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هََ دُ)
منسوب به هشتاد و آنچه در مرتبۀ هشتاد واقع شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هشتم. منسوب به هشت. (ناظم الاطباء). رجوع به هشتگانه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مجروح کننده، به ناخن کننده. (برهان) (سروری) (انجمن آرا). اما می نماید که مصحف شخاوان باشد صفت بیان حالت از شخودن:
بر چشمه شیری شخادان زمین
دمان بر دم گوری اندر کمین.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شبستان. آنجا که شب آرام گیرند. (فرهنگ فارسی معین) ، زیرزمین عمیق خانه که در تابستان برای خنکی از آن استفاده کنند. (فرهنگ فارسی معین). زیرزمین. در تداول مردم خوزستان، سرداب عمیق
لغت نامه دهخدا
(شِ)
در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجله. (یادداشت مؤلف) :
شتابان همی کرد تخت آرزوی
دگر شد به رأی و به آیین و خوی.
فردوسی.
شتابان همه روز و شب دیگر است
کمر بر میان و کله بر سر است.
فردوسی.
چو نزدیک نخجیرگاه آمدند
شتابان همه کینه خواه آمدند.
فردوسی.
همی رفتم شتابان در بیابان
همی کردم به یک منزل دو منزل.
منوچهری.
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان.
نظامی.
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان.
نظامی.
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان.
نظامی.
زبهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان.
نظامی.
اکعات، شتابان رفتن. دوع، جهان ودوان و شتابان رفتن. قوم اءکداد، قوم شتابان. لقعان، شتابان گذشتن. هتع، شتابان پیش آمدن کسی راو زود متوجه شدن. هرع و هراع، شتابان و مضطربانه رفتن. هطوع و هطع، شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب).
- شتابان در کاری، دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف).
- شتابان کردن، به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود:
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را.
نظامی.
، شتابنده:
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان.
نظامی.
به چشم خویش دیدم در بیابان
که آهسته سبق برد از شتابان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
از رستاق فراهان. (تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش زرند شهرستان کرمان که 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش زرند شهرستان کرمان که 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ جُ)
نام کوهی بوده است در تنکابن. (از مازندران و استرآباد رابینو ص 206 از ترجمه فارسی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش کهنوج شهرستان جیرفت دارای 200 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و خرماست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هََ کِ)
دهی است از دهستان مرودشت از بخش زرقان شهرستان شیراز دارای 451 تن سکنه. آب آن از رود خانه سیوند و محصول عمده اش غله و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نام پادشاهی بوده از پادشاهان طبقۀ کرکری آذربایجان. (از انجمن آرا). مصحف وهسودان نام پدر ابومنصور شرف الدین مملان بن وهسودان است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به وهسودان شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
چوب عود. (ناظم الاطباء). عود هندی. (بحر الجواهر). در بعضی فرهنگها به معنی گل خیری آورده، و در اختیارات بدیعی گفته: عود هندی است. (انجمن آرا). خطمی. (ترجمه صیدنه). نوعی از عود هندی است، جهت نقرس نافع است. (فهرست مخزن الادویه) ، گل خبازی. (ناظم الاطباء). خیری. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ دُ)
رجوع به هشتادمین شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دُ)
هشتادم. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هشتاد و هشتادم شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نام یکی از دهات دابو از توابع آمل بوده است. (از مازندران و استرآباد رابینو ص 152 از ترجمه فارسی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند دارای 149 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هشتادیک
تصویر هشتادیک
یک جزو ازهشتادجزو یک هشتادم (80، 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشتادمین
تصویر هشتادمین
عدد ترتیبی برای هشتادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادان
تصویر شادان
شاد خوشحال خرم مسرور مقابل اندوهگین اندوهناک غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشت دهان
تصویر هشت دهان
گیاه صبرراگویند که بنام عودهندی نیزموسوم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشتادم
تصویر هشتادم
عددترتیبی برای هشتاد درمرتبه هشتاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشتگان
تصویر هشتگان
منسوب به هشت، هشتگانه: (داوراقلیم پنجم هشتم انجم کزوست هفت کشور چون بهشت هشتگان آراسته)
فرهنگ لغت هوشیار
شتابنده آن که با شتاب و سرعت حرکت کند یا کاری انجام دهد، بعجله بشتاب: شتابان به سوی شهر حرکت کرد
فرهنگ لغت هوشیار
جوانی مقال شیب پیری، پرده ایست از موسیقی. آن جا که شب آرام گیرند، زیر زمین عمیق خانه که در تابستان برای خنکی از آن استفاده کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبادان
تصویر شبادان
((شَ))
آن جا که شب آرام گیرند، زیرزمین عمیق خانه که در تابستان برای خنکی از آن استفاده کنند
فرهنگ فارسی معین
به سرعت، به شتاب، تند، سریعاً، عجول
متضاد: به کندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد