کاسنی، گیاهی خودرو با برگ های کرک دار، ساقه ای کوتاه و گل های آبی که ریشه، برگ و دانۀ آن مصرف دارویی دارد، تلخک، تلخ جوک، تلخ جکوک، انگوپا، انوپا، هندبید، هرگاه دانه های تلخ آن با گندم مخلوط و آرد شود طعم آرد را تلخ می کند
کاسنی، گیاهی خودرو با برگ های کرک دار، ساقه ای کوتاه و گل های آبی که ریشه، برگ و دانۀ آن مصرف دارویی دارد، تلخک، تلخ جوک، تلخ جکوک، انگوپا، انوپا، هندبید، هرگاه دانه های تلخ آن با گندم مخلوط و آرد شود طعم آرد را تلخ می کند
ده کوچکی است از دهستان سعیدآباد. بخش مرکزی شهرستان سیرجان شمال سعیدآباد سر راه سعیدآباد - زیدآباد. جلگه. سردسیر. سکنۀ آن 300 تن. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات، پنبه. شغل اهالی زراعت. راه، شوسه. سرباز خانه سیرجان نزدیک این ده واقع است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام قصری و منسوب به حسن بن سهل وزیر مأمون است. (معجم البلدان)
ده کوچکی است از دهستان سعیدآباد. بخش مرکزی شهرستان سیرجان شمال سعیدآباد سر راه سعیدآباد - زیدآباد. جلگه. سردسیر. سکنۀ آن 300 تن. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات، پنبه. شغل اهالی زراعت. راه، شوسه. سرباز خانه سیرجان نزدیک این ده واقع است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) نام قصری و منسوب به حسن بن سهل وزیر مأمون است. (معجم البلدان)
یکی از جمهوریهای متحد یوگسلاویست با 52000 متر مربع وسعت و 3101000 تن جمعیت اسلاو. پایتخت آن بسنه سرای یا سراژوو میباشد. این شهر با معاهدۀ برلن سال 1878 میلادی جزو عثمانی بود و سپس بوسیلۀ اتریش و هنگری اشغال و منضم بدان کشور گردید. در سال 1918م. مستقل و با صربستان متحد شد و حکومت صرب، کروات و اسلاون ’یوگوسلاوی’ را تشکیل داد
یکی از جمهوریهای متحد یوگسلاویست با 52000 متر مربع وسعت و 3101000 تن جمعیت اسلاو. پایتخت آن بسنه سرای یا سراژوو میباشد. این شهر با معاهدۀ برلن سال 1878 میلادی جزو عثمانی بود و سپس بوسیلۀ اتریش و هنگری اشغال و منضم بدان کشور گردید. در سال 1918م. مستقل و با صربستان متحد شد و حکومت صرب، کروات و اسلاون ’یوگوسلاوی’ را تشکیل داد
منسوب به حضرت ابومحمد امام حسن بن علی بن ابیطالب. سید حسنی مقابل سید حسینی. ج، سادات حسنی، منسوب به حسن بصری، منسوب به حسنه شرحبیل، منسوب به قریه ای از بیضای فارس. (سمعانی)
منسوب به حضرت ابومحمد امام حسن بن علی بن ابیطالب. سید حسنی مقابل سید حسینی. ج، سادات حسنی، منسوب به حسن بصری، منسوب به حسنه شرحبیل، منسوب به قریه ای از بیضای فارس. (سمعانی)
بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). از حال بگشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). برگردیدن و متغیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصل آن تسنن و یکی از نونها به یاء بدل شده است. مثل تغضی از تغضض. (منتهی الارب). تغیر. (متن اللغه) (المنجد). تغیّرو فی الاساس ’ولم یتسن لم تغیّره السنون’. (اقرب الموارد) ، آسانی و نرمی کردن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تسهﱡل و تیسر شخص در کار خود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آسان کردن کسی در کار خود. (از متن اللغه) ، افسون کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، خوشنودکردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راضی کردن کسی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، تسنی چیزی، تیسر آن. (از متن اللغه)
بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). از حال بگشتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). برگردیدن و متغیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصل آن تسنن و یکی از نونها به یاء بدل شده است. مثل تغضی از تغضض. (منتهی الارب). تغیر. (متن اللغه) (المنجد). تغیَّرو فی الاساس ’ولم یتسن لم تغیّره السنون’. (اقرب الموارد) ، آسانی و نرمی کردن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تَسَهﱡل و تیسر شخص در کار خود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آسان کردن کسی در کار خود. (از متن اللغه) ، افسون کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، خوشنودکردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راضی کردن کسی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، تسنی چیزی، تیسر آن. (از متن اللغه)
محمد بن اسعد بن عبدالله بن سعید مذحجی عسنی. از قاضیان و فقیهان یمن بود و مدتی قضاوت عدن را نیز بعهده داشت و به سال 661 ه. ق. در این شهر درگذشت. او را کتابی در اصول فقه و کتابی در فروع فقه است. (از الاعلام زرکلی از العقود اللؤلؤیه)
محمد بن اسعد بن عبدالله بن سعید مذحجی عسنی. از قاضیان و فقیهان یمن بود و مدتی قضاوت عدن را نیز بعهده داشت و به سال 661 هَ. ق. در این شهر درگذشت. او را کتابی در اصول فقه و کتابی در فروع فقه است. (از الاعلام زرکلی از العقود اللؤلؤیه)
وجود. بودن. بود. حیات. زندگی. (یادداشت به خط مؤلف) : خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژّی و کاستی. فردوسی. از اوی است پیدا مکان و زمان پی مور بر هستی او نشان. فردوسی. به هستی ّ یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند. فردوسی. اگر خویشتن را شناسی درست به هستیش هستو شوی از نخست. اسدی. به هستی ّ یزدان سراسر گواست گوایان خاموش، گوینده راست. اسدی. ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا. ناصرخسرو. چو دید طلعت نورانی بهشتی تو کند به ساعت بر هستی خدای اقرار. مسعودسعد. پشت پایی زد خرد را روی تو رنگ هستی داد جان را بوی تو. خاقانی. تو را که از مل و مال است مستی و هستی خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا. خاقانی. ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا. خاقانی. گر مقام نیست هستان دانمی هستی خود در میان افشاندمی. خاقانی. کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند دلی چو چشمۀ میم و قدی چو حلقۀ نون. ظهیر فاریابی. نگهدارندۀ بالا و پستی گوا برهستی او جمله هستی. نظامی. اندر ایشان تاخته هستی ّ تو از نفاق و ظلم و بدمستی ّ تو. مولوی. مرا با وجود تو هستی نماند به یاد توام خودپرستی نماند. سعدی. سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی. سعدی. هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را. حافظ. طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری. حافظ. ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی. حافظ. ترکیب ها: - هستی آزاد. هستی بخش. هستی جاودانه. هستی دوروزه. هستی صرف. هستی فروش. هستی ناکس. رجوع به این مدخل ها شود. ، مال. دارایی. ثروت. غنا. تمول. (یادداشتهای مؤلف) : گر هستیم نه هست، چه باک است، گو مباش چون حاجتیم نیست به هستی، توانگرم. سیدحسن غزنوی. زآنکه هستی سخت مستی آورد عقل از سر، شرم از دل می برد. مولوی. درد عشق از تندرستی خوشتر است ملک درویشی ز هستی بهتر است. سعدی. که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد. سعدی. ، خودبینی و خودپسندی و انانیت. (برهان) ، (اصطلاح فلسفه) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه. (برهان). فرقۀ آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 274 شود، مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء) ، گیتی و جهان و عالم. (ناظم الاطباء). آفرینش. عالم مخلوقات: نگه دارندۀ بالا و پستی گوا بر هستی او جمله هستی. نظامی. بر سر هستی قدمش تاج بود عرش بدان مائده محتاج بود. نظامی. ای همه هستی ز تو پیدا شده خاک ضعیف از توتوانا شده. نظامی. قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی. (گلستان) ، (اصطلاح صوفیانه) بقا. بقأباﷲ: چو هستی است مقصددر او نیست گردم که از خود در آن قاصدا میگریزم. خاقانی
وجود. بودن. بود. حیات. زندگی. (یادداشت به خط مؤلف) : خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژّی و کاستی. فردوسی. از اوی است پیدا مکان و زمان پی مور بر هستی او نشان. فردوسی. به هستی ّ یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند. فردوسی. اگر خویشتن را شناسی درست به هستیش هستو شوی از نخست. اسدی. به هستی ّ یزدان سراسر گواست گوایان خاموش، گوینده راست. اسدی. ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی که جز یک چیز را یک چیز نَبْوَد علت انشا. ناصرخسرو. چو دید طلعت نورانی بهشتی تو کند به ساعت بر هستی خدای اقرار. مسعودسعد. پشت پایی زد خرد را روی تو رنگ هستی داد جان را بوی تو. خاقانی. تو را که از مل و مال است مستی و هستی خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا. خاقانی. ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا. خاقانی. گر مقام نیست هستان دانمی هستی خود در میان افشاندمی. خاقانی. کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند دلی چو چشمۀ میم و قدی چو حلقۀ نون. ظهیر فاریابی. نگهدارندۀ بالا و پستی گوا برهستی او جمله هستی. نظامی. اندر ایشان تاخته هستی ّ تو از نفاق و ظلم و بدمستی ّ تو. مولوی. مرا با وجود تو هستی نماند به یاد توام خودپرستی نماند. سعدی. سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی. سعدی. هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را. حافظ. طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری. حافظ. ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی. حافظ. ترکیب ها: - هستی آزاد. هستی بخش. هستی جاودانه. هستی دوروزه. هستی صِرف. هستی فروش. هستی ناکس. رجوع به این مدخل ها شود. ، مال. دارایی. ثروت. غنا. تمول. (یادداشتهای مؤلف) : گر هستیم نه هست، چه باک است، گو مباش چون حاجتیم نیست به هستی، توانگرم. سیدحسن غزنوی. زآنکه هستی سخت مستی آورد عقل از سر، شرم از دل می برد. مولوی. درد عشق از تندرستی خوشتر است ملک درویشی ز هستی بهتر است. سعدی. که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد. سعدی. ، خودبینی و خودپسندی و انانیت. (برهان) ، (اصطلاح فلسفه) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه. (برهان). فرقۀ آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 274 شود، مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء) ، گیتی و جهان و عالم. (ناظم الاطباء). آفرینش. عالم مخلوقات: نگه دارندۀ بالا و پستی گوا بر هستی او جمله هستی. نظامی. بر سر هستی قدمش تاج بود عرش بدان مائده محتاج بود. نظامی. ای همه هستی ز تو پیدا شده خاک ضعیف از توتوانا شده. نظامی. قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی. (گلستان) ، (اصطلاح صوفیانه) بقا. بقأباﷲ: چو هستی است مقصددر او نیست گردم که از خود در آن قاصدا میگریزم. خاقانی
به مانک هوو پارسی است خواب آلوده: زن، چشم خفته: زن چرتی چرتباره زنی که بازن دیگر در شوهرمشترک باشند هوو بنانج (دوستانم همه ماننده وسنی شده اند همه زانست که بامن نه درم ماند ونه زر) (عسجدی)
به مانک هوو پارسی است خواب آلوده: زن، چشم خفته: زن چرتی چرتباره زنی که بازن دیگر در شوهرمشترک باشند هوو بنانج (دوستانم همه ماننده وسنی شده اند همه زانست که بامن نه درم ماند ونه زر) (عسجدی)